عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲ - خواجه حافظ فرماید
رونق عهد شبابست دگر بستانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵ - مولانا علی دردزد فرماید
هرچند روی دوست نبینیم سالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
ما را بود هنوز امید وصالها
در جواب او
دارم بسی ز ریشهپوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها
با رخت رقعه رقعه که وصله زدم برو
باشد مرا هنوز امید وصالها
هر هفته هست رخت بر گازرم ولی
کارم به جامهدوز نباشد به سالها
بنگر به چکمههای سقرلاط سرخ و زرد
همچون گل دوروی و درون پر ز ژالها
آیا به روی شاهد والا چه خوش زنند
مشاطگان جامه لاوسمه خالها
از نور پنبه تا بفروزد فتیلهات
باید کشید نت چوکتوگو شمالها
دستت مکن به فوطه دامان جامه پاک
ور زان که پایمال شود دستمالها
داخل به شعر البسه مسواک کردهایم
بسحاق اگر به اطعمه دارد زوالها
از اطلس و حریری قاری عروس باغ
با آب و رنگ خویش برد انفعالها
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - نیر کرمانی فرماید
سرو بالای تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - خواجه حافظ فرماید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - مولانا جلال الدین رومی
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - سلمان ساوجی فرماید
سنبلش را تا صبا بر گل مشوش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
هر خم مویش مرا نعلی بر آتش میکند
در جواب او
قالبکزن چون رخِ والا منقش میکند
بهر شلوارِ زرافشان خاطرم خوش میکند
کرده در کار علم رفاف کاره مزی
ریشه نعلک زده نعا در آتش میکند
تنگچشمی چون زره آن کس که عادت کرده است
گر تبرش میزنی مشنو که ترکش میکند
کهنگان را جامه نو هر زمان آرد به کار
رخت افزون شیوه خوبان مهوش میکند
آفرین بادا به کلک سوزن آن نقشدوز
کو رخ کدرویی کتان منقش میکند
در پی معنی رنگین نقشبند فکرتم
در سخن هردم خیال شرب زرکش میکند
برد و میلک خاص و میخک قیف و قطنی گو برو
صوف گو بازآ که قاری ترک این شش میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - امیر حسن دهلوی فرماید
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مولانا حافظ فرماید
دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - شیخ سعدی فرماید
بسیار سالها بسر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - مولانا جمال الدین فرماید
مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - شیخ سعدی فرماید
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - شیخ سعدی فرماید
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته حسنی و جمالی دارد
در جواب او
خرم آن شمله که با ریشه خیالی دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالی دارد
جز کتان دو خته بر وی کلک مشکین چیست
انکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
روی کمخای ختائی چو بدیدم گفتم
الحق آراسته حسنی و جمال دارد
جامه تافته آل ز شیرازه چاک
آفتابیست که درپیش هلالی دارد
راستی انکه طلب میکند از عقد سپیچ
او در اندیشه کج فکر محالی دارد
میزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
الحق آراسته حسنی و جمالی دارد
در جواب او
خرم آن شمله که با ریشه خیالی دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالی دارد
جز کتان دو خته بر وی کلک مشکین چیست
انکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
روی کمخای ختائی چو بدیدم گفتم
الحق آراسته حسنی و جمال دارد
جامه تافته آل ز شیرازه چاک
آفتابیست که درپیش هلالی دارد
راستی انکه طلب میکند از عقد سپیچ
او در اندیشه کج فکر محالی دارد
میزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - شیخ سعدی فرماید
که برگذشت که بوی عبیر میآید
که میرود که چنین دلپذیر میآید
در جواب او
ز جیب تافته بوی عبیر میآید
سجیف دامن او دلپذیر میآید
به ره گذشت یکی بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
چو شیب جامه والا کجاست منظوری
که پیش اهل نظر بینظیر میآید
عجیب ماندهام از کارخانهٔ حلاج
جوان همیرود آنجا و پیر میآید
چنان همیسپرم راه نرمدست چو گز
که خار منزل سوزن حریر میآید
ز تیر گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاینه بینم که تیر میآید
ز اطلس فلک ار زان که خلعتی دوزی
به قد معنی قاری قصیر میآید
که میرود که چنین دلپذیر میآید
در جواب او
ز جیب تافته بوی عبیر میآید
سجیف دامن او دلپذیر میآید
به ره گذشت یکی بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
چو شیب جامه والا کجاست منظوری
که پیش اهل نظر بینظیر میآید
عجیب ماندهام از کارخانهٔ حلاج
جوان همیرود آنجا و پیر میآید
چنان همیسپرم راه نرمدست چو گز
که خار منزل سوزن حریر میآید
ز تیر گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاینه بینم که تیر میآید
ز اطلس فلک ار زان که خلعتی دوزی
به قد معنی قاری قصیر میآید
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
تو آن شاخ گلی ایشوخ دلبر
که آریمت بآب دیده در بر
در جواب او
مثال شرب و روی دگمه زر
عروسی خوبرو نبود بزیور
بآن کمخای گلگون صورت مرغ
تو گوئی هست بر آتش سمندر
مکن وصف فراویز حصیری
مران با ما دگر بحث مکرر
خطیب از خرمی صوف عیدی
بقربانگاه گفت الله اکبر
چویابی خالی از بالش نهالی
تنی دان کوندارد بر بدن سر
حسود از آب سنجاب و خشیشی
که بیند در برم گردد روانتر
بگازر که لباس شعر قاری
زروح پاک سعدی شد مطهر
من اینجا جامها کردم نمازی
خجندی گر زرومی شست دفتر
که آریمت بآب دیده در بر
در جواب او
مثال شرب و روی دگمه زر
عروسی خوبرو نبود بزیور
بآن کمخای گلگون صورت مرغ
تو گوئی هست بر آتش سمندر
مکن وصف فراویز حصیری
مران با ما دگر بحث مکرر
خطیب از خرمی صوف عیدی
بقربانگاه گفت الله اکبر
چویابی خالی از بالش نهالی
تنی دان کوندارد بر بدن سر
حسود از آب سنجاب و خشیشی
که بیند در برم گردد روانتر
بگازر که لباس شعر قاری
زروح پاک سعدی شد مطهر
من اینجا جامها کردم نمازی
خجندی گر زرومی شست دفتر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - اوحدی فرماید
ای پیکر خجسته چه نامی فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک