عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از لعل یار باده ما خوشگوار شد
شکر خدا که مستی جان بیخمار شد
روز ازل که گفت الست و بربکم
گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد
تا دل شنید زمزمه یار را ز جان
افغان و ناله اش بیکی صد هزار شد
بر باد رفت آن گل سیراب سرو قد
عالم ز اشک و گریه ما نوبهار شد
از بسکه خونگریست دل عاشقان بدرد
صحرا و کوه و دشت همه لاله زار شد
کوهی ز کف دل نرود یک نفس زدن
چون در دیار در دل او یار غار شد
ذات و اسماء و صفاتش را در انسان دیده اند
پرتو خورشید را در ماه تابان دیده اند
در مقام لی مع الله بدر را ایام بیض
ز اول شب تا سحر خورشید رخشان دیده اند
از سقیهم ربهم جم طهوری بی خمار
باده نوشان هر صباح از بزم سبحان دیده اند
از شراب لعل غنچه هر سحر در بوستان
بلبل دیوانه را مست و غزلخوان دیده اند
در خم زلف سیاه او که واللیل آمده است
والضحی را فی المثل شمع شبستان دیده اند
تیر ما زاغ البصر کو جز خدا چیزی نماند
در سیاهی های چشم تنگ ترکان دیده اند
حبذا قومی که ایشان در مقام نیستی
فقر را در هر دو عالم شاه و سلطان دیده اند
کرده اند از حق گدائی انبیا و اولیا
زانکه محسن را بمعنی عین احسان دیده اند
برده اند گوی از ملایک در سجود ابرویش
تیز بینانی که واجب را در امکان دیده اند
حی جاویدند رندانی که بوسی از لبش
خورده اند و زندگی از آب حیوان دیده اند
در میان گریه ارباب نظر چون آفتاب
لعل او در حقه یاقوت خندان دیده اند
کوهیا شکل دهانش را که گوئی ذره است
در دل خورشید رویش خورده بینان دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یحبهم و یحبونه چرا فرمود
بغیر او چو دکر نیست شاهد و مشهود
نظر بباطن خود کرد ظاهر خود دید
بذات خویش بود این خطاب و گفت و شنود
بهر چه کرد نظر غیر خویشتن چو ندید
ز کام خود همه تسبیح بر زبان بگشود
بعین آمد و آنگاه کنت کنزا گفت
نمود شاهد جانها ز غیب رخ بشهود
که بود آدم و نوح و خلیل و ابراهیم
که بود یوسف و یحیی که بود صالح و هود
هم او ۳ است احمد و عیسی هم اوست شیث و شعیب
هم او ۴ ست یونس و الیاس و موسی و داود
بطاق ابروی او سجده کرد کوهی و دید
که غیر حضرت او نیست ساجد و مسجود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خدا چون ظاهر و پیدا است امروز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
حق دمید اندر تن آدم نفس
زین جهت آدم بحق شد هم نفس
از ملایک سر آدم را نهفت
کی زند حق پیش نامحرم نفس
حق از آن نفسی که در آدم دمید
زد ز جان عیسی مریم نفس
بنده شد عالم بیکدم بیدرنگ
صبح چون زد نیر اعظم نفس
باغ از باد صبا شد مشکبار
چون زد اندر زلف خم در خم نفس
گفت درجان دوش حی لایموت
هست از ما زنده خرم نفس
کوهیا تا چند از این قیل و مقال
پس مزن در پیش لا اعلم نفس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ختم قرآن خدا هست از این رو برناس
زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشی
گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس
کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را
بی سیاهی دوات و قلم و بی قرطاس
علم توحید بدان علم نظر می باشد
که جز او هیچ نه بینی تو بادراک و قیاس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوی
بدردل به نشینی همه عمر بپاس
بخوری آب حیاتی که ز جان شد جاری
تا شوی زنده جاوید بخضر و الیاس
تاج شاهی مطلب بنده درویشی باش
کوهیا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ایدل از درد و غم جانان مپرس
بر امید وصل از هجران مپرس
نوحه میکن همچو نوح از درد دل
در سرشک خویش از طوفان مپرس
همچو ابراهیم در آتش نشین
پس چو اسمعیل از قربان مپرس
باش چون ایوب در رنج و بلا
صبر کن درویش از کرمان مپرس
هر دو عالم غرق بحر رحمت است
در میان رحمت عالم مپرس
آیت لاتقنطوا را یاد دار
از فریب و حیله شیطان مپرس
سابق آمد رحمتش بر قهر او
لطف شد از قهر آن رحمان مپرس
در رخ و زلفش که او روز و شب است
محو شد از کفر و از ایمان مپرس
حق به مهمانیت آورد از عدم
بر سر خوان خدا مهمان مپرس
طفل می ترسد زو هم خود مدام
پیر گشتی از دم مردان مپرس
مخلصانرا در رهش باشد خطر
رحمتش عام است ای نادان مپرس
کشته تیغ بتان شو همچو ما
وز خدنگ غمزه خوبان مپرس
دل بزلف و عارض آنماه بند
در میان لاله و ریحان مپرس
در دل او شین و دیدارش ببین
در بهشت عدن جاویدان مپرس
روح انسانی است مرآت خدا
پیر گشتی صاف شو انسان مپرس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جمله توئی و من نیم نیست در این میان غلط
بر رخ تست دیده ام هر دو جهان چو خال و خط
نیست تو را کرانه ی تا که کنار گیرمت
هست بسیط را بگو طرف و کنار یا وسط
در دل ما خدا بود هم بمیان بحر جان
جسم چو زورقی بودجان تو شدبسان شط
باز سفید روح بین در برو بحر میپرد
نفس بود رفیق تو در تر و خشک همچو بط
گوش گشا و دیده ها شرح غمش شنو بیا
تا که بیان کنم بسی پیش شما از این نمط
درتن آفتاب جان پخته شد ایدل حزین
خام ممان که می شوی در نظر خدا سقط
کوهی خسته دل بجان گشت مجرد از جهان
تاکه بدید بی جهت ذات و صفات ما فقط
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
لوح محفوظ است اسم الحفیظ
حافظ اسم است اسم الحفیظ
داشت از مه تا بماهی را نگاه
در پناه خویش اسم الحفیظ
در بلا و عافیت محفوظ شد
هر که دعوت کرد اسم الحفیظ
یک شب ازریب المنون بگریختم
درخواص الخاص اسم الحفیظ
معنی جف القلم شد کشف دل
بسکه جان را خواند اسم الحفیظ
نار نمرود از محبت بر خلیل
گشت گلشن هم باسم الحفیظ
یونس وایوب و یحیی در بلا
درس ایشان بود اسم الحفیظ
یوسف اندر چاه و عیسی پایدار
خواند او از صدق اسم الحفیظ
چون محمد شد بغار اندر نهان
پرده دارش بود اسم الحفیظ
عرش و کرسی و زمین و آسمان
برقرار آمد ز اسم الحفیظ
اسم شد عین مسما کوهیا
در صفات وذات اسم الحفیظ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
همچو روغن سوخت جانم تا شدی روشن چو شمع
بر سر ما هر شبی تا صبحدم در پیش جمع
گر تمنای وصال یار داری همچو ما
باید از دنیی و عقبی برگذشت از چشم جمع
از نوافل می شود حق بنده را بشنو حدیث
هم تکلم هم بشر هم بطش سبع آنگاه شمع
کوهیا شکر خدا باری که از روز ازل
تافت از خورشید روی ماه برجان تو لمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
هزاران آفرین بر صنع صانع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دوش بخواب دیده ام حضرت شحنة النجف
گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف
شمع صف بسوختی شب همه شب برای حق
بهر چه کرده بگو عمر شریف خود تلف
هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان
چون حیوان چه می دوی درپی خوردن علف
ایمن اگر شود دلت از سگ نفس بدسیر
لطف خدا بگویدت پیش بیا و لاتخف
کوهی خسته دل چو شد خام لباس در طلب
از رخ آفتاب جان چون که رسید بر تو تف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
بحسن خود شد او دلدار عاشق
که آنرا نیست جز او یار عاشق
گهی لیلی شدی و گاه مجنون
گهی عذرا شدی و گاه وامق
چه اول قل هو الله و احد خواند
بوحدت در نمی گنجد خلایق
ز زلف و روی او بشکفت در باغ
گل صد برگ و ریحان و شقایق
دلیل راه ما شد آفرینش
بخالق راه بردیم از خلایق
چه کوهی آفتابی داشت در جان
برآمد از دل او صبح صادق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک
در سجود افتاد هردم جمله جان‌ها ملک
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زمین وانجم و خورشید و ماه تا افلاک
براق شاهد لولاک بسته بر فتراک
شنو حدیث محمد رایت و ربی گفت
خدای را بجز او هیچکس نکرد ادراک
بشکل اعور دجال کور شد ابلیس
چه زد بدیده شیطان رسول رمح سماک
وجود داد خداوند هر چه موجودند
ز نور ظاهر لولاک و خطه افلاک
ز فیض قدسی حق هر دو کون موجودند
وگرنه در عدم محض بوده اند هلاک
ز نقش غیر جهان را که عکس هستی اوست
به آب دیده آدم بشست هر دم پاک
بدان هوا که رسد جان من بگلشن وصل
چو غنچه پیرهن جسم کرده ام صد چاک
ز لعل ساقی باقی مدام سرمستیم
نخورده ایم شرابی که هست دختر تاک
نگفته است و نگوید زبان دل هرگز
بغیر گفتن توحید ذات حق حاشاک
گذشته است ز اثبات و نفی چون کوهی
ولیک در ره توحید میرود چالاک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
روح اگر از چاه تن افتاد بر اوج فلک
رحم کرد ایزد بر او گفتند الله معک
هیچ نقصان نیست یوسف را ز چه دانسته ایم
سالمش آرد برون چون یونس از بطن سمک
هم برنگ خود برآرد صبغت الله عاقبت
شد نمک هر چیز می افتد بدریای نمک
جز وجود حق عدم باشد یقین دانسته ام
در تعین عارفان هرگز نباشد هیچ شک
همچو زر بگداز ز آتش زانکه در بازار عشق
کوهیا صراف دارد در نظر سنگ محک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از روی حسن معنی جانرا بتی است مایل
زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل
نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید
بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل
تا چشم بد نبیند روی نکوی او را
طومار زلف گردید درگردنش حمایل
رمز رأیت ربی در احسن صور بود
خورشید و ماه از آن شد حیران آن شمایل
سیر یحبهم را آخر بیان همین است
بود او بخویش عاشق دیدیم در اوایل
زانرو که نقش ادراک با قطره نیست فرقی
ادراک و درک ادراک می باشد از فضایل
شیئی الله است کوهی بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سایل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
سلام الله ای خورشید تابان
که در شهری و در کوه و بیابان
سلام الله این ماه منور
که کردی جمله عالم نور افشان
سلام الله ای هستی مطلق
که جز تو نیست کس در جسم و درجان
سلام الله در هر روز و هر شام
که رویت روز وشب زلف پریشان
سلام الله ای الله و اکبر
که کردی جمله را بی تیغ بران
سلام الله در جان جز تو کس نیست
که دلبر میکنی نالان و گریان
سلام الله وصفت کی توان گفت
زبانها بر تو گنگ و لال حیران
سلام الله بر آدم خدا گفت
که خود را دید در مرآت انسان
سلام الله بر حوا بیان کرد
اگر چه بردیش از راه شیطان
سلام الله برشیث و بر ادریس
بجز جیس و بجان نوح و طوفان
سلام الله گو بر هود و صالح
بر ابراهیم شد آتش گلستان
سلام الله هم بر لوط واسحق
به یعقوب و به یوسف شاه کنعان
سلام الله به اسمعیل قربان
که قربی یافت اندر عید قربان
سلام الله بر شعیا و یوشع
دگر برحضرت موسی عمران
سلام الله بر خضر و به الیاس
که ایشانند غرق آب حیوان
سلام الله بریحیی معصوم
که سر ببریدنش در طشت غلطان
سلام الله از ما بر زکریا
که اره بر سرش بنهاد سبحان
سلام الله از ما بر عزیز است
دگر بر حکمت دانای لقمان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کرده‌ای
ماه تابان را نهان در نیم‌شب‌ها کرده‌ای
غنچه را تا در تبسم همچو گل بگشاده‌ای
بلبل روح مرا صد گونه گویا کرده‌ای
ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونی است چون جا کرده‌ای
بر زمین انداختی در ره لعابی از دهان
خطه اموات را در یک دم احیا کرده‌ای
خیر و شر بنوشته‌ای در لوح جان‌ها از ازل
آنچه خود کردی چرا در گردن ما کرده‌ای
دانهٔ خال سیه در دام زلفت بسته‌ای
آدم و ابلیس را ز اینگونه احیا کرده‌ای
خالقا جز تو ندارد هیچ موجودی دگر
نفی و اثبات خود اندر لا و الا کرده‌ای
نزد ارباب نظر علم الیقین باشد همه
کوهیا اسرار توحیدی که انشا کرده‌ای
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بگذر از فکر و ذکر و اندیشه
همه شیران مست در بیشه
عشق او آتشی است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است یکخوشه
چشم عالم ز لمحه ی بصرت
چشم او تا که زد بهم گوشه
گر تفکر کنی تو در آیات
نیست در ذات پاک اندیشه
ماه شد پرده دار خورشیدش
روی او را به زلف می پوشه
بحر وحدت محیط حق باشد
هست کونین اندر او خوشه
عمر ما بس دراز خواهد بود
جان چو دارد ز زلف او ریشه
جان کوهی بیاد آن لب و لعل
همه برکان دل زند تیشه