عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیینبندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیینبندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقهست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقهست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار میپرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمیآید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش میگردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکستهاند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانهها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطرههای عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گلهای باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بیغمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوهگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چمن به خرّمی و گل به بار نزدیک است
جنون تهیّه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که میپرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعدة دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریة بیاختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور میتواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچة گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است
قدم به وادی حرمان به راه نه فیّاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
جنون تهیّه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که میپرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعدة دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریة بیاختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور میتواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچة گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است
قدم به وادی حرمان به راه نه فیّاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهمپذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجة زلفست و کاکل است
موسیِّ ما تمنّی دیدار میکند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیّاض هان خموش که جای تأمّل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهمپذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجة زلفست و کاکل است
موسیِّ ما تمنّی دیدار میکند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیّاض هان خموش که جای تأمّل است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازکدلش طبیعت آهن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازکدلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودراییست
مبین به علم که آیینة خودآراییست
کسی که بادة تحقیق خورده میداند
که اعتراف به جهل از کمال داناییست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهاییست
تمام دهر زآزادهای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعناییست
به دست وصل دل پارهپارهای دارم
که خون تپیدهتر از حسرت تماشاییست
اگرچه عقل جنونپرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لالهای که صحراییست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشتپیماییست
نظارهام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغماییست
به هر چه مینگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلبکار یار، هر جاییست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشاییست
ز بیمضایقگیهای عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیباییست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سوداییست
چنین که از تو گل و لاله میفریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جاییست
مرا دلیست که چون قطره لجّهآشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریاییست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پردهپوشی عشق است هر چه رسواییست
به ذوق گوشهنشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگیها تلاش پیداییست
به محفلی که هنر عیبپوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بیناییست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکیست دگرها عبارتآراییست
مبین به علم که آیینة خودآراییست
کسی که بادة تحقیق خورده میداند
که اعتراف به جهل از کمال داناییست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهاییست
تمام دهر زآزادهای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعناییست
به دست وصل دل پارهپارهای دارم
که خون تپیدهتر از حسرت تماشاییست
اگرچه عقل جنونپرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لالهای که صحراییست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشتپیماییست
نظارهام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغماییست
به هر چه مینگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلبکار یار، هر جاییست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشاییست
ز بیمضایقگیهای عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیباییست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سوداییست
چنین که از تو گل و لاله میفریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جاییست
مرا دلیست که چون قطره لجّهآشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریاییست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پردهپوشی عشق است هر چه رسواییست
به ذوق گوشهنشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگیها تلاش پیداییست
به محفلی که هنر عیبپوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بیناییست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکیست دگرها عبارتآراییست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشوهاش چون در چمن آیین لطف و ناز بست
رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد
میتوان خود بر کمان تیری به این انداز بست
رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد
میتوان خود بر کمان تیری به این انداز بست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
در گلستان طفل شبنم تا به دوش گل نشست
غنچه از بیطاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمینآرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت میگفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرتفروش گل نشست
غنچه از بیطاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمینآرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت میگفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرتفروش گل نشست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمکریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمکریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
درد مرا به عیسی مریم چه احتیاج
ناسوز گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیرهروزی من کم نمیشود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطرة شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمکچش الماس کرده است
هر دم نمکفشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش ز بیگانه میخورد
هر لحظه زخم کاویِ محرم چه احتیاج
کم کردهای وظیفة درد من ای فلک
بیش ار نمیکنی غم دل، کم چه احتیاج
فیّاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیلهای اشک دمادم چه احتیاج
ناسوز گشت زخم، به مرهم چه احتیاج
اسباب تیرهروزی من کم نمیشود
بختم بلند باد، به ماتم چه احتیاج
توفان نمی به دامن مژگان من نداد
دریای را به قطرة شبنم چه احتیاج
زخم دلم نمکچش الماس کرده است
هر دم نمکفشانی مرهم چه احتیاج
داغ مرا که نیش ز بیگانه میخورد
هر لحظه زخم کاویِ محرم چه احتیاج
کم کردهای وظیفة درد من ای فلک
بیش ار نمیکنی غم دل، کم چه احتیاج
فیّاض شبنم مژه کشت مرا بس است
این سیلهای اشک دمادم چه احتیاج
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح