عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۷
اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۶
شراب لعل می سازد عرق را روی گلگونش
قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش
ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمری
درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش
غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد
به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش
قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد
به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش
چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی
که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش
اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد
کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش
چه لازم دور کردن از حریم خود سپندی را
که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش
مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب
که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش
ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمری
درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش
غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد
به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش
قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد
به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش
چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی
که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش
اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد
کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش
چه لازم دور کردن از حریم خود سپندی را
که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش
مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب
که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۱
کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۱
الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش
ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش
دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش
چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش
نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش
ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش
شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش
به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش
مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش
ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش
دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش
چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش
نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش
ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش
شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش
به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش
مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۶
از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۴
نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۴
داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۳
چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل
رخنه منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی باخنده چون نوش گل
دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت
باغ تنگی کرد بر خمیازه آغوش گل
من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور
چون توانم دید صائب خار را همدوش گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۶
نیست امروزی چو شبنم عشق من باروی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل
آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل
در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل
عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل
بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل
آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل
در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل
عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل
بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۵
ازان زمان که ترا دیده در گلستان گل
ز شبنم است سراپای چشم حیران گل
ز بیغمی دل ما پاره گردیده است
ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل
فتاده است براین دشت سایه لیلی
مزن ز آبله بر خار این بیابان گل
درآن چمن که تو برداری آستین زدهن
درآستین کند از شرم خنده پنهان گل
خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است
درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روی که خونش به جوش آمده است
که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گریه خونین شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
یکی هزار شد امید اشک ریزان را
گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشاید سفینه را صائب
شود به زیر پر عندلیب پنهان گل
ز شبنم است سراپای چشم حیران گل
ز بیغمی دل ما پاره گردیده است
ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل
فتاده است براین دشت سایه لیلی
مزن ز آبله بر خار این بیابان گل
درآن چمن که تو برداری آستین زدهن
درآستین کند از شرم خنده پنهان گل
خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است
درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روی که خونش به جوش آمده است
که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گریه خونین شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
یکی هزار شد امید اشک ریزان را
گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشاید سفینه را صائب
شود به زیر پر عندلیب پنهان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۶
زهی به جوش زرشکت شراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۵
روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۷
حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۷
داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۸
نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۰
نبرد از سینه جام باده گلرنگ زنگارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
هلال منخسف شد صیقل از آیینه تارم
نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل
که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم
به زور بردباریها به خود هموار می سازم
درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم
به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا
رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم
از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد
که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم
کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۶
ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک بر خیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم
مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم
چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم
مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم
دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم
نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم
ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم
مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک بر خیزم
نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم
چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم
مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد
مگر از جا به ذوق شعله ادراک برخیزم
مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به
که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم
چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن
به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم
مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن
که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم
نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم
ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم
دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را
بسامان همچو آه از سینه غمناک برخیزم
نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم
سبک چون عکس از آیینه ادراک برخیزم
من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم
ز هر بحری که با این دیده نمناک برخیزم
ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی
که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم
مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم
مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب
شوم سر وی اگر از سایه افلاک برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۰
رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم