عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه ی مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل می نهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل می گذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشه ام در حمله ی اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسد
می کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه ی مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل می نهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل می گذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشه ام در حمله ی اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسد
می کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
یک نظر بازست نرگس چشم بیمار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
رتبه بال پری باشد پر تیر ترا
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
وه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر را
منت زلف گره گیرست زنجیر ترا
حسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشک
تا کند در منت های حسن، تعمیر ترا
می شمارد گوهر شهوار را اشک یتیم
قلب صائب چون فریبد دیده سیر ترا؟
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
وه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر را
منت زلف گره گیرست زنجیر ترا
حسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشک
تا کند در منت های حسن، تعمیر ترا
می شمارد گوهر شهوار را اشک یتیم
قلب صائب چون فریبد دیده سیر ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات
چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم
تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام
بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
چون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز ناز
من به امید چه خاک رهگذر گردم ترا
آفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمین
من کدامین ذره ام تا گرد سر گردم ترا
چون ز بی قدری نیم شایسته بزم حضور
چشم دارم حلقه بیرون در گردم ترا
دامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرت
چون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟
یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قاف
من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا
هر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر تو
گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا
سرمه واری از وجود خاکی من مانده است
بخت سبزی کو، که منظور نظر گردم ترا
گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پری
تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا
حلقه سرگشتگی می افتد از پرگار خویش
ور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات
چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم
تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام
بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
چون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز ناز
من به امید چه خاک رهگذر گردم ترا
آفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمین
من کدامین ذره ام تا گرد سر گردم ترا
چون ز بی قدری نیم شایسته بزم حضور
چشم دارم حلقه بیرون در گردم ترا
دامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرت
چون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟
یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قاف
من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا
هر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر تو
گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا
سرمه واری از وجود خاکی من مانده است
بخت سبزی کو، که منظور نظر گردم ترا
گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پری
تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا
حلقه سرگشتگی می افتد از پرگار خویش
ور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
تشنه خون کرد مستی چشم فتان ترا
خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
این لطافت نیست هرگز میوه فردوس را
می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد
گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
دیده شبنم که در پیراهن گل محرم است
حلقه بیرون در باشد گلستان ترا
چون نباشم چشم بر راه نسیم التفات؟
من که پروردم به آب چشم، ریحان ترا
قدر من این بس که چون ابر بهار از آب چشم
تازه دارم خار دیوار گلستان ترا
گر چه افکار تو صائب سر به سر سنجیده است
این غزل مشهور خواهد کرد دیوان ترا
خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
این لطافت نیست هرگز میوه فردوس را
می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد
گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
دیده شبنم که در پیراهن گل محرم است
حلقه بیرون در باشد گلستان ترا
چون نباشم چشم بر راه نسیم التفات؟
من که پروردم به آب چشم، ریحان ترا
قدر من این بس که چون ابر بهار از آب چشم
تازه دارم خار دیوار گلستان ترا
گر چه افکار تو صائب سر به سر سنجیده است
این غزل مشهور خواهد کرد دیوان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا
گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش
نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
پای خود چون کوه پیچیده است در دامن ز شرم
دیده تا کبک دری سرو خرامان ترا
با قیامت نسبت آن قد موزون چون کنم؟
شور محشر گرد دامانی است جولان ترا
گر چه ناز و نعمت حسن تو بیش است از شمار
روزیی جز خوردن دل نیست مهمان ترا
طوطیان دیگر اینجا سبزه بیگانه اند
از خط سبزست طوطی شکرستان ترا
خون رحم چشم خونخوار تو می آمد به جوش
خون اگر می کرد رنگین تیغ مژگان ترا
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
نیست پروایی ز خون خلق دامان ترا
دارد از تمکین پا بر جای خود در پیچ و تاب
گوی سیمین ذقن زلف چو چوگان ترا
می نماید برق عالمسوز در ابر سیاه
خط کند پوشیده چون رخسار خندان ترا؟
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار تو
مصرع بی رتبه صائب نیست دیوان ترا
گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش
نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
پای خود چون کوه پیچیده است در دامن ز شرم
دیده تا کبک دری سرو خرامان ترا
با قیامت نسبت آن قد موزون چون کنم؟
شور محشر گرد دامانی است جولان ترا
گر چه ناز و نعمت حسن تو بیش است از شمار
روزیی جز خوردن دل نیست مهمان ترا
طوطیان دیگر اینجا سبزه بیگانه اند
از خط سبزست طوطی شکرستان ترا
خون رحم چشم خونخوار تو می آمد به جوش
خون اگر می کرد رنگین تیغ مژگان ترا
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
نیست پروایی ز خون خلق دامان ترا
دارد از تمکین پا بر جای خود در پیچ و تاب
گوی سیمین ذقن زلف چو چوگان ترا
می نماید برق عالمسوز در ابر سیاه
خط کند پوشیده چون رخسار خندان ترا؟
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار تو
مصرع بی رتبه صائب نیست دیوان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا
لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا
می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی
مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
پیش از ان کز خون بلبل غنچه گردد شیر مست
بود در گهواره دست از خون ما رنگین ترا
شوخی اطفال را در روزگار کودکی
بود لنگر چون معلم پله تمکین ترا
صبح از آغوش گلبن تازه تر خیزد ز خواب
گر گل پژمرده افشانند بر بالین ترا
در سواری می توان گل چید از بالای تو
می کند چون رشته گلدسته رعنا زین ترا
کرد اگر شیرین زبانی دیگران را دلپذیر
تلخ گویی ساخت در چشم جهان شیرین ترا
از زبردستان که خواهد این کمان را چله کرد؟
باده پرزور چون نگشود از ابرو چین ترا
جوی خون از دیده خورشید خواهد شد روان
باده لعلی کند گر این چنین رنگین ترا
جوهر ذاتی بود سنگ فسان شمشیر را
ساده لوح آن کس که بی رحمی کند تلقین ترا
چهره ات در خواب خندان تر ز بیداری بود
گریه شادی است کار شمع بر بالین ترا
گرد نتواند عنان برق تازان را گرفت
کی غبار خط ز شوخی می دهد تسکین ترا
تیر را از کیش می آرد دل آزاری برون
بر دل موری مخور گر هست درد دین ترا
گلشن حسن ترا گردد گل از چیدن زیاد
چون تواند خالی از گل ساختن گلچین ترا؟
گر به تحسین تو نگشایند لب صائب مرنج
کز سخن فهمان، شنیدن بس بود تحسین ترا
غم مخور صائب ز بی انصافی هم گوهران
خسرو صاحبقران چون می کند تحسین ترا
لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا
می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی
مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
پیش از ان کز خون بلبل غنچه گردد شیر مست
بود در گهواره دست از خون ما رنگین ترا
شوخی اطفال را در روزگار کودکی
بود لنگر چون معلم پله تمکین ترا
صبح از آغوش گلبن تازه تر خیزد ز خواب
گر گل پژمرده افشانند بر بالین ترا
در سواری می توان گل چید از بالای تو
می کند چون رشته گلدسته رعنا زین ترا
کرد اگر شیرین زبانی دیگران را دلپذیر
تلخ گویی ساخت در چشم جهان شیرین ترا
از زبردستان که خواهد این کمان را چله کرد؟
باده پرزور چون نگشود از ابرو چین ترا
جوی خون از دیده خورشید خواهد شد روان
باده لعلی کند گر این چنین رنگین ترا
جوهر ذاتی بود سنگ فسان شمشیر را
ساده لوح آن کس که بی رحمی کند تلقین ترا
چهره ات در خواب خندان تر ز بیداری بود
گریه شادی است کار شمع بر بالین ترا
گرد نتواند عنان برق تازان را گرفت
کی غبار خط ز شوخی می دهد تسکین ترا
تیر را از کیش می آرد دل آزاری برون
بر دل موری مخور گر هست درد دین ترا
گلشن حسن ترا گردد گل از چیدن زیاد
چون تواند خالی از گل ساختن گلچین ترا؟
گر به تحسین تو نگشایند لب صائب مرنج
کز سخن فهمان، شنیدن بس بود تحسین ترا
غم مخور صائب ز بی انصافی هم گوهران
خسرو صاحبقران چون می کند تحسین ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه فولاد را
ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را
پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه فولاد را
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را
صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه فولاد را
ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را
پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه فولاد را
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را
صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
غمزه ی او می کند بیداد در ایام خط
زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
خال او در پرده ی خط همچنان دل می برد
از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را
با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز
زود می آرد فرود از سرکشی محمود را
سینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آه
نیست بس یک روزن این غم خانه ی پر دود را
نگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتاب
نیست ممکن در نور دیدن بساط جود را
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نیست در مجمر سرایت آه و دود عود را
می توانم عاشقان را کرد خون ها در جگر
پاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود را
می کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبت
چند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
غمزه ی او می کند بیداد در ایام خط
زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
خال او در پرده ی خط همچنان دل می برد
از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را
با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز
زود می آرد فرود از سرکشی محمود را
سینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آه
نیست بس یک روزن این غم خانه ی پر دود را
نگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتاب
نیست ممکن در نور دیدن بساط جود را
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نیست در مجمر سرایت آه و دود عود را
می توانم عاشقان را کرد خون ها در جگر
پاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود را
می کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبت
چند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه ی خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه ی خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه ی خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه ی خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
کجروی بال و پر سیرست بد کردار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را
مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را
کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را
دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را
سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را
مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را
کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را
دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را
سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را
ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز
می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس
می کند خس پوش گلشن شعله آواز را
صفحه ننوشته را از حرف گیران باک نیست
بستن لب می شود مهر دهن غماز را
می زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هست
دست دیگر در خراش دل بود آواز را
از نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزود
حرص صید از چشم بستن بیش گردد باز را
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیر روی ترکش از خون بیش روزی می خورد
می رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟
ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز
می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس
می کند خس پوش گلشن شعله آواز را
صفحه ننوشته را از حرف گیران باک نیست
بستن لب می شود مهر دهن غماز را
می زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هست
دست دیگر در خراش دل بود آواز را
از نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزود
حرص صید از چشم بستن بیش گردد باز را
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیر روی ترکش از خون بیش روزی می خورد
می رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست
پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست
گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را
تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم
خواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز را
عشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبر
بیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز را
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق می گیرد به خون کوهکن پرویز را
در قیامت کشته ناز تو می غلطد به خون
برنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز را
در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه تبریز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست
پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست
گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را
تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم
خواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز را
عشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبر
بیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز را
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق می گیرد به خون کوهکن پرویز را
در قیامت کشته ناز تو می غلطد به خون
برنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز را
در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه تبریز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خویش را
بشکند بهر شگون اول کلاه خویش را
سوختم، چند از حجاب عشق دارم زیر لب
چون الف در بسم پنهان مد آه خویش را؟
تا کی از تر دامنی در پرده باشی چون حباب؟
می توان کردن به آهی پاک، راه خویش را
می برد غم ره به سر وقت دل ما بی دلیل
ابر نیسان می شناسد خانه خواه خویش را
تا قد موزون او را در خرام ناز دید
کبک از حیرت فرامش کرد راه خویش را
رو نمی آرد به مهر و ماه تا آیینه هست
می شناسد یار ما قدر نگاه خویش را
رهروی کز راه و رسم دردمندی آگه است
گرد سر چون کعبه گردد سنگ راه خویش را
هر که نیش منت از ارباب همت خورده است
به شمارد از گل مردم گیاه خویش را
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
بر فلک هر شب رسانم برق آه خویش را
بشکند بهر شگون اول کلاه خویش را
سوختم، چند از حجاب عشق دارم زیر لب
چون الف در بسم پنهان مد آه خویش را؟
تا کی از تر دامنی در پرده باشی چون حباب؟
می توان کردن به آهی پاک، راه خویش را
می برد غم ره به سر وقت دل ما بی دلیل
ابر نیسان می شناسد خانه خواه خویش را
تا قد موزون او را در خرام ناز دید
کبک از حیرت فرامش کرد راه خویش را
رو نمی آرد به مهر و ماه تا آیینه هست
می شناسد یار ما قدر نگاه خویش را
رهروی کز راه و رسم دردمندی آگه است
گرد سر چون کعبه گردد سنگ راه خویش را
هر که نیش منت از ارباب همت خورده است
به شمارد از گل مردم گیاه خویش را
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
بر فلک هر شب رسانم برق آه خویش را