عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرها
سر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرها
شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند
سنبلستان خاک را از طره شبگیرها
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها
سد راه جلوه مستانه نتواند شدن
سیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرها
نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها
بی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس است
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
با تهیدستان مدارا کن به شکر این که هست
گرد دامان ترا در آستین اکسیرها
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
برنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرها
بر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شد
تاج شاهان مهره بازیچه تقدیرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانییم
چیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جیب عدم
پر گره چون رشته تب، رشته تقریرها
من کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
سر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرها
شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند
سنبلستان خاک را از طره شبگیرها
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها
سد راه جلوه مستانه نتواند شدن
سیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرها
نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها
بی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس است
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
با تهیدستان مدارا کن به شکر این که هست
گرد دامان ترا در آستین اکسیرها
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
برنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرها
بر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شد
تاج شاهان مهره بازیچه تقدیرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانییم
چیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جیب عدم
پر گره چون رشته تب، رشته تقریرها
من کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام ها
چون رم آهو بیابانی شدند آرام ها
دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت
می شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
خام کرد آن آتشین رو آرزوهای مرا
گر چه از خورشید تابان پخته گردد خام ها
هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود
بی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام ها
پسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کرد
تلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام ها
سنگ می شد پیش ازین در پنجه ابرام، موم
از دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام ها
راست ناید با وطن نقش گرامی گوهران
روی در دیوار باشد در نگین ها نام ها
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه خالی فتد زود از کنار بام ها
از دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش را
فکر آغازم برآورد از غم انجام ها
شد منور سینه من صائب از داغ جنون
خانه تاریک را روشن کند گلجام ها
چون رم آهو بیابانی شدند آرام ها
دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت
می شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
خام کرد آن آتشین رو آرزوهای مرا
گر چه از خورشید تابان پخته گردد خام ها
هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود
بی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام ها
پسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کرد
تلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام ها
سنگ می شد پیش ازین در پنجه ابرام، موم
از دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام ها
راست ناید با وطن نقش گرامی گوهران
روی در دیوار باشد در نگین ها نام ها
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه خالی فتد زود از کنار بام ها
از دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش را
فکر آغازم برآورد از غم انجام ها
شد منور سینه من صائب از داغ جنون
خانه تاریک را روشن کند گلجام ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
پخته می گردند از سودای زلفش خام ها
این ره باریک، رهرو را دهد اندام ها
این غزالی را که من صیاد او گردیده ام
چشم حسرت می شود در رهگذارش دام ها
قاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف را
می برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام ها
فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام ها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه دیدار دارد جامه احرام ها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها
این ره باریک، رهرو را دهد اندام ها
این غزالی را که من صیاد او گردیده ام
چشم حسرت می شود در رهگذارش دام ها
قاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف را
می برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام ها
فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام ها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه دیدار دارد جامه احرام ها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
ای در آتش از گل روی تو نعل لاله ها
ماه رخسار ترا از حلقه خط هاله ها
من که صد خونین جگر را داغ می دادم به طرح
می کنم دریوزه داغ این زمان از لاله ها
ناله سوزان اگر از دل چنین آید به لب
پرده فانوس گردد، پرده تبخاله ها
ای که محو چشم خوبان گشته ای، ایمن مباش
کاین بلاهای سیه دارد عجب دنباله ها
کاروان اشک ما را آتشی در کار نیست
آتش این کاروان است آتشین پر گاله ها
جمع برگردد، پریشان گر رود تیر از کمان
می رسد یکجا به دل فیض پریشان ناله ها
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
می شود یاقوت در پیمانه گل، ژاله ها
مهر خاموشی شود گل بر دهان بلبلان
هر کجا صائب شود آغاز، خونین ناله ها
ماه رخسار ترا از حلقه خط هاله ها
من که صد خونین جگر را داغ می دادم به طرح
می کنم دریوزه داغ این زمان از لاله ها
ناله سوزان اگر از دل چنین آید به لب
پرده فانوس گردد، پرده تبخاله ها
ای که محو چشم خوبان گشته ای، ایمن مباش
کاین بلاهای سیه دارد عجب دنباله ها
کاروان اشک ما را آتشی در کار نیست
آتش این کاروان است آتشین پر گاله ها
جمع برگردد، پریشان گر رود تیر از کمان
می رسد یکجا به دل فیض پریشان ناله ها
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
می شود یاقوت در پیمانه گل، ژاله ها
مهر خاموشی شود گل بر دهان بلبلان
هر کجا صائب شود آغاز، خونین ناله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
کدامین برق جولان گوشه ابرو نمود اینجا؟
که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر
ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم
چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد
غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
شکست از ساده لوحی شهپر پرواز روحم را
به من از دوستان هر کس که روی دل نمود اینجا
گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش
محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
نپاشیده است ای صیاد تا از هم سراپایت
کمندی می توانی ساختن زین تار و پود اینجا
ازان پیوسته چون پرگار می گردم به گرد دل
که وقتی جلوه گاه آن پری رخسار بود اینجا
درین عالم سبکدستی رباید گوی از میدان
که خود را از میان مردم عالم ربود اینجا
سرت تا هست، تخم سجده ای در خاک کن صائب
که دارد سرفرازی ها در آن عالم، سجود اینجا
که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر
ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم
چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد
غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
شکست از ساده لوحی شهپر پرواز روحم را
به من از دوستان هر کس که روی دل نمود اینجا
گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش
محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
نپاشیده است ای صیاد تا از هم سراپایت
کمندی می توانی ساختن زین تار و پود اینجا
ازان پیوسته چون پرگار می گردم به گرد دل
که وقتی جلوه گاه آن پری رخسار بود اینجا
درین عالم سبکدستی رباید گوی از میدان
که خود را از میان مردم عالم ربود اینجا
سرت تا هست، تخم سجده ای در خاک کن صائب
که دارد سرفرازی ها در آن عالم، سجود اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا
فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من
ندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیدا
کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین
شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
مگر در آشیان از بیضه ام صیاد بردارد
که دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟
اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری
ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا
دل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران را
که نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدا
در ناسفته معنی به دست آسان نمی آید
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدا
نماند کار هرگز در گره پرهیزگاران را
که از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدا
به میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
عنا و فقر در آیینه محشر شود پیدا
اثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابم
سپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدا
بود سنگ محک از کارهای سخت، مردان را
که در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیدا
کند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس را
که خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیدا
ازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار من
چه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا
فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من
ندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیدا
کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین
شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
مگر در آشیان از بیضه ام صیاد بردارد
که دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟
اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری
ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا
دل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران را
که نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدا
در ناسفته معنی به دست آسان نمی آید
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدا
نماند کار هرگز در گره پرهیزگاران را
که از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدا
به میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
عنا و فقر در آیینه محشر شود پیدا
اثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابم
سپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدا
بود سنگ محک از کارهای سخت، مردان را
که در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیدا
کند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس را
که خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیدا
ازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار من
چه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ز زلف آه آخر روی جانان می شود پیدا
درین ابر سیه آن برق جولان می شود پیدا
محبت می کند ظاهر عیار طاقت دلها
که ظرف کشتی هر کس ز طوفان می شود پیدا
چه رسوایی است با مستوری اسرار محبت را
که چندانی که می سازند پنهان، می شود پیدا
نسیم آشنارویی که من سرگشته اویم
ندانم در کدامین باغ و بستان می شود پیدا
کنم زیر و زبر صد دام را تا دانه ای یابم
چه جمعیت ازین رزق پریشان می شود پیدا؟
چسان از دیدن او چشم بردارم، که از رویش
به جای حلقه خط، چشم حیران می شود پیدا
چو داری فرصتی، تسخیر دلها را غنیمت دان
که این نخجیر در صحرای امکان می شود پیدا
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو درمانی
که شیر برق چنگال از نیستان می شود پیدا
(نسیم از کار می ماند، صبا بر خاک می افتد
در آن گلشن که آن سرو خرامان می شود پیدا)
(بپرداز از غبار معصیت آیینه جان را
که در آیینه جان روی جانان می شود پیدا)
(برون می آورد با آن غرور از خیمه لیلی را
غباری گر ز دامان بیابان می شود پیدا)
ز تلخی های غربت می شود شیرین سخن صائب
وگرنه بهر طوطی شکرستان می شود پیدا
درین ابر سیه آن برق جولان می شود پیدا
محبت می کند ظاهر عیار طاقت دلها
که ظرف کشتی هر کس ز طوفان می شود پیدا
چه رسوایی است با مستوری اسرار محبت را
که چندانی که می سازند پنهان، می شود پیدا
نسیم آشنارویی که من سرگشته اویم
ندانم در کدامین باغ و بستان می شود پیدا
کنم زیر و زبر صد دام را تا دانه ای یابم
چه جمعیت ازین رزق پریشان می شود پیدا؟
چسان از دیدن او چشم بردارم، که از رویش
به جای حلقه خط، چشم حیران می شود پیدا
چو داری فرصتی، تسخیر دلها را غنیمت دان
که این نخجیر در صحرای امکان می شود پیدا
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو درمانی
که شیر برق چنگال از نیستان می شود پیدا
(نسیم از کار می ماند، صبا بر خاک می افتد
در آن گلشن که آن سرو خرامان می شود پیدا)
(بپرداز از غبار معصیت آیینه جان را
که در آیینه جان روی جانان می شود پیدا)
(برون می آورد با آن غرور از خیمه لیلی را
غباری گر ز دامان بیابان می شود پیدا)
ز تلخی های غربت می شود شیرین سخن صائب
وگرنه بهر طوطی شکرستان می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
به عریانی نگردد از لطافت آن بدن پیدا
مگر در پیرهن گردد تن آن سیمتن پیدا
ز رخسارش خط نارسته باشد مو به مو ظاهر
چنان کز آب روشن می شود عکس چمن پیدا
به آب زندگی پی از سیاهی می توان بردن
ز خط عنبرین گردید آن تنگ دهن پیدا
نگردد سد اسکندر حجاب جذبه عاشق
که شیرین را ز سنگ خاره سازد کوهکن پیدا
ز نور حق نمی گردد حجاب آسمان مانع
ز رود نیل باشد یوسف سیمین بدن پیدا
قیاس زور هر می می توان کرد از خمار او
که از واسوختن گردد عیار سوختن پیدا
ز راز سر به مهر غیب نتوان سر برآوردن
به آن تنگ دهن خط ساخت چون راه سخن پیدا؟
نگردد سرخ رو بی داغ سودا پاره های دل
که گردد از سهیل این رنگ بر روی یمن پیدا
کشد سر در گریبان خموشی شمع از خجلت
شود حسن گلوسوز تو چون در انجمن پیدا
به خون از نعمت الوان قناعت کن که مشک تر
به خون خوردن شد از ناف غزالان ختن پیدا
شب قدری است گردآورده نور خویش را صائب
نه خال است این که گردیده است ازان سیب ذقن پیدا
مگر در پیرهن گردد تن آن سیمتن پیدا
ز رخسارش خط نارسته باشد مو به مو ظاهر
چنان کز آب روشن می شود عکس چمن پیدا
به آب زندگی پی از سیاهی می توان بردن
ز خط عنبرین گردید آن تنگ دهن پیدا
نگردد سد اسکندر حجاب جذبه عاشق
که شیرین را ز سنگ خاره سازد کوهکن پیدا
ز نور حق نمی گردد حجاب آسمان مانع
ز رود نیل باشد یوسف سیمین بدن پیدا
قیاس زور هر می می توان کرد از خمار او
که از واسوختن گردد عیار سوختن پیدا
ز راز سر به مهر غیب نتوان سر برآوردن
به آن تنگ دهن خط ساخت چون راه سخن پیدا؟
نگردد سرخ رو بی داغ سودا پاره های دل
که گردد از سهیل این رنگ بر روی یمن پیدا
کشد سر در گریبان خموشی شمع از خجلت
شود حسن گلوسوز تو چون در انجمن پیدا
به خون از نعمت الوان قناعت کن که مشک تر
به خون خوردن شد از ناف غزالان ختن پیدا
شب قدری است گردآورده نور خویش را صائب
نه خال است این که گردیده است ازان سیب ذقن پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده من زینهار آن روی زیبا را
غبار لشکر بیگانه خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را
نسازی دست اگر آلوده خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را
ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را
ز طوق قمریان می شد سراپا دیده حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟
اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را
سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را
به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده من زینهار آن روی زیبا را
غبار لشکر بیگانه خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را
نسازی دست اگر آلوده خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را
ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را
ز طوق قمریان می شد سراپا دیده حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟
اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را
سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را
به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به هر نوعی که می خواهد دلت بشکن دل ما را
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب
به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب
به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را
سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد
لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد
چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را
سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم
که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را
مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی
به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را
ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را
اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم
گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق
همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را
ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید
که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را
چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود
کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را
غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب
به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را
سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد
لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد
چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را
سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم
که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را
مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی
به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را
ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را
اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم
گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق
همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را
ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید
که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را
چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود
کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را
غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب
به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟
که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را
فروغ گوهری در دیده من خواب می سوزد
که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را
مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند
که گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا را
سبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستان
که از ابروی موج خود بود محراب دریا را
نمی جوشد به هر آتش عذاری دیده عاشق
به جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا را
بود دامان ارباب کرم وقف تهیدستان
به سوی خود کشد هر موج چون قلاب دریا را
ز طوق حلقه زنجیر شد سودای من افزون
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
دل روشن به اندک التفاتی می شود کامل
که سیم ناب سازد پرتو مهتاب دریا را
ز جمع مال، حرص مردم دنیا نگردد کم
که نتوان سیر کرد از ریزش اسباب دریا را
ز شوق روی او چندان سرشک لاله گون ریزم
که آب تلخ در ساغر شود خوناب دریا را
کدامین روی آتشناک یارب در نظر دارد؟
که آتش می جهد از دیده پر آب دریا را
ز حرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم
نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را
بزرگان را به حرفی می توان از جا درآوردن
نسیمی می تواند ساختن بی تاب دریا را
نماند بر دل رحمت غبار جرم ما صائب
به رنگ خود برآرد یک نفس سیلاب دریا را
که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را
فروغ گوهری در دیده من خواب می سوزد
که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را
مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند
که گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا را
سبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستان
که از ابروی موج خود بود محراب دریا را
نمی جوشد به هر آتش عذاری دیده عاشق
به جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا را
بود دامان ارباب کرم وقف تهیدستان
به سوی خود کشد هر موج چون قلاب دریا را
ز طوق حلقه زنجیر شد سودای من افزون
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
دل روشن به اندک التفاتی می شود کامل
که سیم ناب سازد پرتو مهتاب دریا را
ز جمع مال، حرص مردم دنیا نگردد کم
که نتوان سیر کرد از ریزش اسباب دریا را
ز شوق روی او چندان سرشک لاله گون ریزم
که آب تلخ در ساغر شود خوناب دریا را
کدامین روی آتشناک یارب در نظر دارد؟
که آتش می جهد از دیده پر آب دریا را
ز حرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم
نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را
بزرگان را به حرفی می توان از جا درآوردن
نسیمی می تواند ساختن بی تاب دریا را
نماند بر دل رحمت غبار جرم ما صائب
به رنگ خود برآرد یک نفس سیلاب دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را
ازان پیوسته دارم بر جگر دندان نومیدی
که کافی نیست پشت دست من زخم ندامت را
چو خورشیدست پیدا راز عشق از سینه عاشق
نباشد نامه پیچیده، صحرای قیامت را
در آن گلشن که عمر باغبان از گل بود کمتر
زهی غافل که ریزد بر زمین رنگ اقامت را
نشان عشق را بگذار چون آتش به حال خود
که رسوایی شود از پوشش افزون این علامت را
کمان می کرد طوق قمریان را قد چون تیرش
اگر می دید سرو بوستان آن سرو قامت را
به نخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی، آماده شو صائب ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را
ازان پیوسته دارم بر جگر دندان نومیدی
که کافی نیست پشت دست من زخم ندامت را
چو خورشیدست پیدا راز عشق از سینه عاشق
نباشد نامه پیچیده، صحرای قیامت را
در آن گلشن که عمر باغبان از گل بود کمتر
زهی غافل که ریزد بر زمین رنگ اقامت را
نشان عشق را بگذار چون آتش به حال خود
که رسوایی شود از پوشش افزون این علامت را
کمان می کرد طوق قمریان را قد چون تیرش
اگر می دید سرو بوستان آن سرو قامت را
به نخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی، آماده شو صائب ملامت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را
ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر
ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را
سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم
که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را
صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید
مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را
دل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذارد
که سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر را
دل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچد
کند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را
عروس ملک در عقد دوام کس نمی آید
لب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر را
دل آگاه را از زنگ کلفت نیست پروایی
که روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر را
ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم
که سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر را
نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب
مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را
ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر
ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را
سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم
که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را
صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید
مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را
دل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذارد
که سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر را
دل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچد
کند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را
عروس ملک در عقد دوام کس نمی آید
لب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر را
دل آگاه را از زنگ کلفت نیست پروایی
که روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر را
ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم
که سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر را
نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب
مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش را
به فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش را
دو بالا می شود شور جنون در دامن صحرا
که گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش را
ز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شد
که سازد شعله جواله خوش پرگار آتش را
تراوش می کند خون دل از لبهای خشک من
سفال تشنه گر بیرون دهد صهبای بی غش را
به احسان دولت دنیای فانی می شود باقی
عنانداری به دست باز کن این اسب سرکش را
کجا آگاه گردی از دل صاف خشن پوشان؟
که از آیینه داری در نظر پشت منقش را
فضای آسمان تنگ است بر جولان شوخ او
به افسون چون توان در شیشه کردن آن پریوش را؟
به چشم خود چو مژگان جا دهد صید حرم تیرت
مکن خالی به هر صید زبون زنهار ترکش را
قناعت با نگاه دور کن ز آمیزش خوبان
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
گذارد عشق هر کس را که نعل شوق در آتش
به اسب چوب صائب طی کند صحرای آتش را
میفشان تخم قابل در زمین شور بی حاصل
به بی دردان مخوان زنهار صائب شعر دلکش را
به فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش را
دو بالا می شود شور جنون در دامن صحرا
که گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش را
ز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شد
که سازد شعله جواله خوش پرگار آتش را
تراوش می کند خون دل از لبهای خشک من
سفال تشنه گر بیرون دهد صهبای بی غش را
به احسان دولت دنیای فانی می شود باقی
عنانداری به دست باز کن این اسب سرکش را
کجا آگاه گردی از دل صاف خشن پوشان؟
که از آیینه داری در نظر پشت منقش را
فضای آسمان تنگ است بر جولان شوخ او
به افسون چون توان در شیشه کردن آن پریوش را؟
به چشم خود چو مژگان جا دهد صید حرم تیرت
مکن خالی به هر صید زبون زنهار ترکش را
قناعت با نگاه دور کن ز آمیزش خوبان
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
گذارد عشق هر کس را که نعل شوق در آتش
به اسب چوب صائب طی کند صحرای آتش را
میفشان تخم قابل در زمین شور بی حاصل
به بی دردان مخوان زنهار صائب شعر دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش را
به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را
ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل
که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را
نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش
سلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟
دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه اول
فتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش را
چو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آرد
غبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟
چه سازد وحشت نخجیر با آن چشم خوش مژگان؟
که خالی می کند در هر گشادی چار ترکش را
نمی گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتد
نسازد صحبت تن بی صفا، جان های بی غش را
پریشانی ز من چون سیل از سرچشمه می جوشد
چسان صائب کنم پوشیده احوال مشوش را؟
به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را
ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل
که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را
نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش
سلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟
دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه اول
فتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش را
چو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آرد
غبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟
چه سازد وحشت نخجیر با آن چشم خوش مژگان؟
که خالی می کند در هر گشادی چار ترکش را
نمی گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتد
نسازد صحبت تن بی صفا، جان های بی غش را
پریشانی ز من چون سیل از سرچشمه می جوشد
چسان صائب کنم پوشیده احوال مشوش را؟