عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
مکن به غنچه گره نوبهار عالم را
تبسمی کن و بگشای کار عالم را
به خنده ای گل بی خار می توانی کرد
اگر التفات کنی، خارزار عالم را
فلک سوار چو عیسی نمی توانی شد
ز خویش تا نفشانی غبار عالم را
کجی ز مار به افسون نمی توان بردن
چگونه راست توان کرد کار عالم را
مبند نقش اقامت که همچو موج سراب
قرار نیست دمی پود و تار عالم را
نتیجه ای به جز از خانمان خرابی نیست
خرابی دل امیدوار عالم را
عجب که روز قیامت ز خاک برخیزد
به دوش هر که نهادند بار عالم را
خوشا کسی که چو صائب ز خاکساری ها
به دیده خاک زند اعتبار عالم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرا
دماغ دشمنی روزگار نیست مرا
چو تخم سوخته خاکسترست حاصل من
امید تربیت از نوبهار نیست مرا
به بر و بحر چو گوهر یکی است نسبت من
گشایشی ز میان و کنار نیست مرا
اگر به خاک برابر کند مرا گردون
به دل غباری ازین رهگذار نیست مرا
به پاسبانی اوقات خویش مشغولم
به هیچ کار جهان، هیچ کار نیست مرا
یکی است مطلب من چون موحدان جهان
دو چشم در ره مطلب چهار نیست مرا
ز فکر نعمت الوان به خون نمی غلطم
به سینه داغی ازین لاله زار نیست مرا
ز خارخار تمنا بریده ام پیوند
دل از تردد خاطر فگار نیست مرا
به دست و دوش نسیم است رهنوردی من
وگرنه برگ سفر چون غبار نیست مرا
چو آب آینه ام برقرار خود دایم
ز موج حادثه دل بی قرار نیست مرا
یکی است در نظر من بلند و پست جهان
ز هیچ مرتبه ای فخر و عار نیست مرا
در امید برآورده ام به گل صائب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
کجا به دام کشد سایه نهال مرا
شکوفه خنده شیرست از ملال مرا
فروغ گوهر من از نژاد خورشیدست
به خیرگی نتوان کرد پایمال مرا
چنین که لقمه غم در گلوی من گره است
می حرام بود روزی حلال مرا
چسان به خنده گشایم دهن، که همچون برق
لب شکفته بود مشرق زوال مرا
پی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسان
که می کند تپش دل شکسته بال مرا
فریب عشوه دنیا نمی خورم صائب
نظر به حسن مآل است نه به مال مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را
بس است آب دهن آسیای دندان را
مدار چشم تفاوت ز پله میزان
یکی است سنگ و گهر، دیده های حیران را
مکن به پرده ناموس عشق را پنهان
که بادبان نشود پرده دار طوفان را
به احتیاط نفس کش به عاشقان چو رسی
که ناز زلف بود خاطر پریشان را
کشیده دار عنان ادب به وادی عشق
که ریگ، خرده جانهاست این بیابان را
بدوز چاک دلم را به رشته سر زلف
که نیست حاجت محراب، کافرستان را
به طفل تخته تعلیم دادن استاد
اشاره ای است که آماده باش طوفان را
غم مآل که دارد، که فکر جامه و نان
گرفته است درون و برون انسان را
ز دل توقع آسودگی ز خامی هاست
قرار نیست به یک جای هیچ پیکان را
فتاده است سر و کار من به صحرایی
که قدر ریگ روان نیست خرده جان را
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که سرخ کرد ز گفتار، روی ایران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
ببین به دور لبش خط عنبرافشان را
که چون شراب برون داده راز پنهان را
به باد دست، کلید خزانه را مسپار
مده به دست صبا زلف عنبرافشان را
مکن به ماه نو ابروی یار را تشبیه
چه نسبت است به محراب طاق نسیان را؟
درازدستی اهل هوس ز گستاخی
به ماه مصر گوارا نمود زندان را
ز لطف و قهر تو مهرم نمی شود کم و بیش
که پشت و رو نبود آفتاب تابان را
گره به جبهه آیینه وار خویش مزن
مکن به طوطی خوش حرف تنگ، میدان را
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
ز بس که خلق تنک مایه اند از انصاف
به سیم قلب نگیرند ماه کنعان را
بر آن گروه حلال است دعوی همت
که چین جبهه شمارند مد احسان را
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
که سرد بر دل من کرد آب حیوان را
جدا نمی شود از هم، دو دل یکی چو شود
نمی توان ز دل ما کشید پیکان را
غلط به کاغذ ابری کنند دیده وران
فشرد بس که فلک ابرهای احسان را
در آن سری که بود خارخار شوق، کند
چو گردباد به یک پای طی، بیابان را
ز ناقصان بصیرت بلندپروازی
سر از دریچه برون کردن است کوران را
خرید خون خود از ناز نعمت الوان
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
ز آه دل نگشاید که از گشاد خدنگ
دل گرفته نگردد شکفته پیکان را
سخن به مردم فهمیده عرض کن صائب
به شوره زار مکن صرف، آب حیوان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بود به حفظ خدا دل قوی ضعیفان را
که سهم شیر نگهبان بود نیستان را
وصال کعبه کسی را که در نظر باشد
به چشم جای چو مژگان دهد مغیلان را
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
ز اشک لعلی من کی دلش به درد آید؟
لبی که خون به جگر می کند بدخشان را
ز خال کنج لب یار می توان دانست
که چشم هاست به دنبال، گوشه گیران را
در آن دیار که آن روی لاله گون باشد
به گل زند چمن آرا در گلستان را
فروغ روی تو چون مردمک سیه سازد
به چشم روزنه ها آفتاب تابان را
ز شوخی عرق شرم، سخت می ترسم
که داغدار کند سیب آن زنخدان را
ز گفتگوی شکربار مور، نزدیک است
که مهر لب شود انگشتری سلیمان را
چو گردباد به سرگشتگی علم سازد
جنون دوری من خاک این بیابان را
بود به سینه پر داغ عاشقان، مرهم
طفیلیی که کند تنگ، جای مهمان را
چو تخم سوخته دل های قانع از غیرت
کنند خون به جگر ابرهای احسان را
ز زندگی چه به کرکس رسد به جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز نادان را؟
فلک ز گردش چشمت چنان گریزان شد
که از ستاره به دندان گرفت دامان را
ز بزم می دل پر خون گرفته تر گردد
که خون فسرده کند جوش بحر، مرجان را
سخن کمال پذیرد ز مستمع صائب
گهر کند صدف پاک، اشک نیسان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
گرفت خط تو دلهای بی قراران را
غبار، جامه فتح است خاکساران را
ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تیغ کوهساران را
لب تو پرده راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را
همین نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامی این میوه شاخساران را
چه طرف بست می از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
حضور دایمی از هجر دایمی بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟
ز ماجرای خط و زلف یار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را
گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، میگساران را
ازان ز داغ نهان پرده بر نمی دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را
همای عالم توحید، دانه پرور نیست
ز ما دعا برسانید سبحه داران را
گرفته نیست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عیاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را
نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را
کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را
مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
به می چه سرخ کنی چشم های میگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
ز پشت پای ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بید مجنون را
چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را
حضور گوشه دل مغتنم شمار که نیست
حصار عافیتی به ز خم فلاطون را
به گریه از دل پر خون غبار می شویم
نشسته است به خون گر چه هیچ کس خون را
درین ریاض به بی حاصلی بساز چو سرو
که غیر دست تهی نیست بار موزون را
به فکر دنیا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زیر زمین تنگ گشت قارون را
اگر چه شیوه همچشم نیست خونگرمی
شکست چشم غزالان خمار مجنون را
نمی رسد به سرافکندگی رعونت نفس
ز سرو بیش بود فیض، بید مجنون را
سبکروان به نظرها گران نمی گردند
که گردباد به دل نیست بار، هامون را
کم است اگر سر هر موی من شود نشتر
به قدر خوردن (خون) کم کنم اگر خون را
ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شیر چراغ است بزم مجنون را
ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما می کند فلاطون را
زمین به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نیست به خاطر ز ریگ هامون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است
که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
چو عنکبوت، مگس را نمی کنیم قدید
هماشکار بود جذبه قناعت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم
که برگریز بود موسم فراغت ما
اگر در آتش سوزان هزار غوطه خورد
صدا بلند نسازد سپند غیرت ما
تلاش گوشه عزلت ز تنگ خلقی هاست
وگرنه بهر خدا نیست کنج عزلت ما
که سرو قد ترا راه می تواند زد؟
ز جلوه تو شود نقد اگر قیامت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد
که تا به سایه دستی کند حمایت ما؟
ازان به دامن صحرا شکسته ایم قدم
که عالمی شود آسوده از ملامت ما
درین حدیقه گل، صائب از مروت نیست
که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
چنان که از نمک افزون شود جراحتها
یکی هزار ز پرسش شود مصیبت ها
مپوش چشم ز نظاره غبار ملال
که پیش خیز نشاط است گرد کلفت ها
مده ز جهل مرکب به نام تن چو عقیق
که هست لازم تحصیل نام، ظلمت ها
مدار چشم اقامت ز اعتبار جهان
که همچو سایه بال هماست دولت ها
نمی توان به خس و خار کشت آتش را
یکی هزار شود عشق از نصیحت ها
نبود حوصله چشم شور، ظرف مرا
به خوردن دل خود ساختم ز نعمت ها
ز اشک، دیده یک آفریده رنگین نیست
فسرده است درین عهد خون غیرت ها
نکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگیر
که انجمن شود از فکر پوچ، خلوت ها
نفس ز دل به لبم می رسد به دشواری
ز بس گره شده در سینه ام شکایت ها
کسی ز خاک لحد شسته رو برون آید
که شوید از عرق شرم، گرد خجلت ها
گران شدن سبکی را در آستین دارد
که هست لازم ثقل ثقیل خفت ها
جریده شو که ندارد به عهد ما صائب
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
زهی نقاب جمالت برهنه رویی ها
خموشی تو زبان بند کامجویی ها
ز سرو قد تو یک جلوه، عالم آشوبی
ز نوبهار تو یک برق، تندخویی ها
که نام شهرت یاقوت می برد امروز؟
که ختم شد به عقیق تو نامجویی ها
فتاده است چو تقویم کهنه از پرگار
به دور حسن تو، مجموعه نکویی ها
اگر چه آن مژه را خواب ناز سنگین است
دمی ز پا ننشیند ز فتنه جویی ها
بشوی دست ز اصلاح تن، به جان پرداز
که دل سفید نگردد ز جامه شویی ها
اگر توقع آسایش از جهان داری
مدار دست ز نبض مزاج گویی ها
به خنده زندگی خویش را مکن کوتاه
که صبح غوطه به خون زد ز خنده رویی ها
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
چه طرف بست ندانم ز پوچ گویی ها؟
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
که شد سیاه رخ کاغذ از دورویی ها
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
فزود غفلت من از سفیدمویی ها
اگر نکو نشوی صائب از بدی بگذر
که هست ترک بدی ها سر نکویی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
روی تو غنچه ساخت گل آفتاب را
در هم شکست کوکبه ماهتاب را
دوری مکن ز صحبت نیکان که می کند
گوهر عزیز در نظر خلق آب را
پروای رستخیز ندارند راستان
روز حساب، عید بود خودحساب را
بی عشق خون مرده بود دل به زیر پوست
از آتش است گریه خونین کباب را
روشندلان ز تیغ زبانند بی نیاز
حاجت به شمع نیست شب ماهتاب را
صورت پرست فیض ز معنی نمی برد
بلبل به جای گل نپرستد گلاب را
معنی شود ز نازکی لفظ، دلپذیر
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
هر کس که از خسیس کند مردمی طمع
دارد توقع از گل کاغذ گلاب را
صائب ز مد عمر اقامت طمع مدار
آرام نیست جلوه موج سراب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
هر کس نکرده در گرو می کتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
دلکوب نیست حادثه دنیاپرست را
ماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمی کند
آتش امان نمی دهد آتش پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
افشانده اند میوه این شاخ پست را
از هر ترنمی دلش از جای می رود
هر کس شنیده است ندای الست را
از بند گشت شورش مجنون زیادتر
زنجیر، تازیانه بود فیل مست را
صائب خموش باش که در مجلس شراب
داروی بیهشی است سخن می پرست را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
می فارغ از جهان مکرر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا