عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تا غمش در دلم قرار گرفت
برگ گل شعله در کنار گرفت
خویش آتش ز گل نمی دانست
دل ما را ز ما چکار گرفت
دل یکرنگ خویش را نازم
خویش را تنگ در کنار گرفت
بی تو دیگر چه می توان گفت
چشم آیینه ها غبار گرفت
سرو رفتار و غنچه گفتار
چقدر از تو اعتبار گرفت
خوی بیگانگی چنین افروخت
نقد دلبستگی عیار گرفت
به وفای سرشگ خود نازم
که گلاب از گل مزار گرفت
الحذر الحذر ز ساختگی
نتوان خوی روزگار گرفت
تا شدم خاک راه یار اسیر
اعتبار من اعتبار گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر دل شکند مهرت از او دور نگردد
خورشید شود ذره و بی نور نگردد
زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است
خرسند به صد خنده ناسور نگردد
غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن
کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد
با اینهمه بیگانگی از جذب محبت
یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد
در مجلس غم راه ندارد دل عاشق
ماتمزده در انجمن سور نگردد
شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی
امید چنان است که مخمور نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۹
در بزم وفا یاد لب یار حرام است
درکیش ادب مستی سرشار حرام است
چاک دل ما وقف گریبان غبار است
جمعیت دیوانه به گلزار حرام است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۲
شهید دوستی گشتن فن ماست
به هرکس دوست گشتن دشمن ماست
دلیرت در جفا جز من که کرده است
تو خون می ریزی و در گردن ماست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن که از آرا خریدن مسند عالی بگیرد
مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
یک ولایت را به غارت می دهد تا با جسارت
تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
از خیانت کور سازد آن که چشم مملکت را
چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
روی کرسی وکالت آن که زد حرف از کسالت
اجرت خمیازه خواهد، حق بی حالی بگیرد
از تهی مغزی نماید کیسه ی بیگانه را پر
تا به کف بهر گدایی، کاسه ی خالی بگیرد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
روزی که شهید عشق قربانی شد
آغشته به خون مفخر ایرانی شد
در ماتم او عارف و عامی گفتند
ایام صفر محرم ثانی شد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا سازم آشنایت نا آشنا نگارا
بیگانه کردم از خویش یاران آشنا را
با آنکه جز صبا نیست پیکی ز من به کویش
خواهم که ره نباشد در کوی او صبا را
چون من کسی گذارد سر بر خط غلامیش
بیرون چرا نهد کس از حد خویش پارا؟
از نو چه خواهد آرد کس را به دام عشقش
با عاشقان دیرین کمتر کند جفا را
با جور آن جفاجو چندان نکرده ام خو
کآرم به خاطر از او اندیشه ی وفا را
دردم بلای هجران درمان وصال جانان
دردا که نیست درمان این درد بی دوارا
گفتم که: گویم امشب تنها به او غم دل
بی مدعی نیاید چون یافت مدعا را
از رخ به خلق بنمود آثار صنع معبود
وز خویش کرد خوشنود هم خلق و هم خدا را
اکنون (سحاب) کآنجاره یافتند اغیار
شادم از این که ره نیست در کوی دوست ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیغام تو را گر همه دل بود بریدم
یک بار نگفتم که ندامت نکشیدم
سنگ ستم هیچ کس این ذوق ندارد
بسیار زهر گوشه ی دیوار پریدم
در مجلس اغیار ندانم به که بودی
هر گه سخن مهر و وفا از تو شنیدم
از بس که به امید تو هر روز نشستم
تا شام در این راه به وصلت نرسیدم
امروز ز امیدم همه آنست که گوید
روزی که زوصل تو شود قطع امیدم
دیگر به چه امید شوم زنده به محشر؟
کم نیست (سحاب) آنچه بیک عمر کشیدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
کشم ار جور ازو باز وفا می خواهم
بین چها می کشم از یار و چها میخواهم
از خدا بر کف او تیغ جفا می خواهم
راحت خلق خدا را زخدا میخواهم
بس که خواهم که به آمیزش کس خو نکنی
خویش را هم ز تو پیوسته جدا میخواهم
گر چه بیداد بتان کشت مرا لیک ای دل
داد خود را ز تو در روز جزا میخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاری توست
خویشتن را ز کمند تورها میخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ی خط آری دور
خضری را زلب آب بقا میخواهم
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر باره شد ابر در بوستان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ی یوسف نو بهار
زلیخای پیر جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمین
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترویج باد بهاران چمن
ز تأثیر ابر بهاری جهان
بود غیرت افزای باغ ارم
بود رشک فرمای باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهی جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گیسوی سیمین بران یاسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمری بی قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحید زمان نکته سنج
به شأن فرید جهان مدح خوان
محیط سخا میرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروری کش خرد رایض است
که آورده رخش هنر زیر ران
ثریا مکان فلک رتبتی
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پی بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجیس و ناهید از این
بنازند بهرام و کیوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
یکی نغمه سنج و یکی همنشین
یکی پرده دار و یکی پاسبان
به تحریر مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نویسد نه یک شمه از آن حدیث
نگارد نه یک جزو از آن داستان
به خجلت زرایش بود ماه و مهر
به غیرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ی قهر او در روان
دلاویز مانند باد بهار
شرربار مانند برق یمان
هم از لطف و بیمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پایه ی اقتدار
از او دوست را رایت قدر و شان
زپستی به قعر زمین جایگاه
زرفعت به فرق ملک سایبان
قضا روز و شب بر جنابش مقیم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز اندیشه ی ناوک قهر او
خمیده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش ریاض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته دانی که با دانشش
نداند کسی عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ایکه روشن بود
زخاک درت دیده ی روشنان
دو روزی به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاینسان سخن های دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بیان
که دیگر نپویم به آئین خویش
طریق رضای تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطیع
چو کیوان نبندم به حکمت میان
به قدر فروزنده ی آفتاب
به ذات فرازنده ی آسمان
به پیوند عشاق زود آشنا
به پیمان خوبان نا مهربان
به عیش دل آسودگان وطن
به درد غریبان آزرده جان
به قهری که داری به من آشکار
به لطفی که داری به من در نهان
که بودم در اندیشه ی خرده بین
همین آزمایش همین امتحان
که پایان لطف تو گردد پدید
که مقدار حکم تو گردد عیان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گیتی اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانیم از جفا آستین
و گررانیم از ستم ز آستان
خیالم خلل یابد اندر دماغ
زبانم خدر گیرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خیال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلی است
که چون کرد در گلشنی آشیان
نباشد غمین گر رود هر قدم
نگردد حزین گر رسد هر زمان
به پا خار بیدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خیال
مکن جز وفا در خیالم گمان
که این گشته بارای من مقترن
که این کرده با ذات من اقتران
چوپایان ندارد (سحاب) این سخن
از این ره همان به که پیچم عنان
ز سود و زیان تا به گیتی بود
یکی شاد کام و یکی دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبیمت زیان
خزان عدویت بود بی بهار
بهار حبیبت بود بی خزان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
بشد عمری که دارم بر خدا دست
که گیرد یک شبم وصل شما دست
ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ
که بردارم ز هجرت بر دعا دست
ز بخت خود نمی دانم که یک شب
دهد وصل نگارم گوییا دست
ز پای افتادم از هجران چه بودی
گرم دادی ز وصلت مومیا دست
طبیب من تویی دردم فزون شد
مدار آخر به دردم از دوا دست
به دیده خاک راهت را برفتم
ندادم بهتر از این توتیا دست
جفا تا کی کنی بر زیردستان
بدار ای نور دیده از جفا دست
وفاداری کنی زنهار مگذار
زمانی از گریبان وفا دست
رقیب از من چه می خواهی خدا را
بدار از دامن این بی نوا دست
قناعت گر کنی نفس ستمگر
نباشد پادشا را بر گدا دست
به پای شوق پیمودم جهان را
بگیر از روی دلداری مرا دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هیچ شب نیست که در کوی غمت غوغا نیست
در فراق رخ تو دیده ما دریا نیست
سر و جانی تو، بود جای تو در دیده ی ما
از چه روی است بگو تا نظرت با ما نیست
شب دیجور فراق تو مرا محرم راز
غیر از این مردمک دیده خون پیما نیست
به سر و جان تو سوگند توانم خوردن
که مرا از غم رویت به جهان پروا نیست
گر بروید به سرِ چشمه ی حیوان سروی
هیچ شک نیست که او همسر آن بالا نیست
عهد بشکستی و پیمان بگسستی ما را
شکرم آنست که نقصان وفا از ما نیست
تا به کی غصّه خوری ای دل محزون با یار
خوش برآییم که احوال جهان پیدا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست
یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست
دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای
زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست
گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی
ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست
بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم
هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست
چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک
همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست
گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست
در بلای عشق چون من بردباری هست نیست
بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من
بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
در جهان بر جان من جز درد نیست
همدمم جز درد و آه سرد نیست
بیش از این در عشق روی تو مرا
صبر مهجوری و خواب و خورد نیست
من نگردانم سر از پیمان دوست
هر که از عهدش بگردد مرد نیست
بار بسیارست بر من رحمت آر
بیش از اینم هجر تو در خورد نیست
کی رسد در کام دل آنکس که او
چون من از شادی دوران فرد نیست
روی زرد من گواه عشق تست
نیست عاشق آنکه رویش زرد نیست
از جهان بر دل غباری گر نشست
از تو باری بر دل او گرد نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ناامیدم مکن ز درگاهت
که چو من نیست بنده ی راهت
جان فدای رخ تو خواهم کرد
گر به خون منست دلخواهت
بر لب آمد ز روز هجرم جان
وز شب غم فزای تن کاهت
اعجمی عشق او ز غیب رسید
ور نه ای دل نبود آگاهت
گر بپرسد تو را ز درد فراق
بنما رنگ روی چون کاهت
ور نگیرد ز وصل دستت را
برسد هم به دامنش آهت
در جهان غم مخور که از سر صدق
جان صاحب دلانست همراهت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کسی که تخم غمت در میان جان کارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد