عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۸
منم که فیض شراب از کتاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۴
چو عکس چهره خود در پیاله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم
چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم
بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم
گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم
درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم
چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم
بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم
مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم
گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم
درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۸
با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۱
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۵
می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۶
گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۹
کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیردست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیردست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۷
به تن علاقه ندارد روان ساده من
برنده است چو تیغ آب ایستاده من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من
امید هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه گشاده من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من
برنده است چو تیغ آب ایستاده من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من
امید هست کند راست قد فتاده چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه گشاده من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۲
دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۴
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
شیرازه نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نوبهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۱
نیست همدوشی به نخل قامت او، شان سرو
مصرع حسن دوبالا نیست در دیوان سرو
خون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زد
می چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستی با تازه رویان عمر می سازد دراز
صد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!
حرز آزادی بلاگردان چندین آفت است
نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو
برگ سبزی نیستم شرمنده احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رود
می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
مصرع حسن دوبالا نیست در دیوان سرو
خون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زد
می چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستی با تازه رویان عمر می سازد دراز
صد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!
حرز آزادی بلاگردان چندین آفت است
نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو
برگ سبزی نیستم شرمنده احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رود
می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۲
عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۱
کی دوبین می شود از سایه تماشایی سرو؟
هر سیه رو نشود پرده یکتایی سرو
نشود دیده حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
هر سیه رو نشود پرده یکتایی سرو
نشود دیده حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۹
ز گل فزود مرا خارخار خنده تو
که نیست خنده گل در شمار خنده تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل خمار خنده تو
شده است گل عبث از برگ سر به سر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبح
کند فلک زر انجم نثار خنده تو
گشود لب به شکرخنده غنچه تصویر
نشد که گل کند از لب بهار خنده تو
درآی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خنده تو
ز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟
اگر نه صبح بود شرمسار خنده تو
کند نسیم گریبان غنچه را صد چاک
دهن چگونه شود پرده دار خنده تو؟
طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبح
ز آفتاب بود داغدار خنده تو
ز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟
دل دو نیم من از رهگذار خنده تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خنده تو
بود ز قند مکرر حلاوتش افزون
گرفته ایم مکرر عیار خنده تو
چو شمع صبح همین آرزوست صائب را
که جان خویش نماید نثار خنده تو
که نیست خنده گل در شمار خنده تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل خمار خنده تو
شده است گل عبث از برگ سر به سر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبح
کند فلک زر انجم نثار خنده تو
گشود لب به شکرخنده غنچه تصویر
نشد که گل کند از لب بهار خنده تو
درآی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خنده تو
ز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟
اگر نه صبح بود شرمسار خنده تو
کند نسیم گریبان غنچه را صد چاک
دهن چگونه شود پرده دار خنده تو؟
طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبح
ز آفتاب بود داغدار خنده تو
ز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟
دل دو نیم من از رهگذار خنده تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خنده تو
بود ز قند مکرر حلاوتش افزون
گرفته ایم مکرر عیار خنده تو
چو شمع صبح همین آرزوست صائب را
که جان خویش نماید نثار خنده تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۳
از اشک ماست پاکی دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۷
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۱
شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی