عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلب
از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب
در جستجوی خانه در بسته است فیض
از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب
روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب
این روشنایی از نفس گرم ما طلب
بیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوست
دیگر ز ما بیا سخن آشنا طلب
هر جا نظر ز دوری ره خیرگی کند
از گرد راه گرمروان توتیا طلب
دنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟
همت بلند دار و ازو هر دو را طلب
نتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برد
دست از طلب مدار و همان نقش پا طلب
پیدا نشد کسی که درین راه گم نشد
گم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلب
صائب دعای بی اثران با اثر بود
مگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
آیینه شو وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر میهمان طلب
گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
هر حاجتی که داری ازین آستان طلب
ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است
از صحبت سیاه درونان کران طلب
چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟
همت ز دست و بازوی رطل گران طلب
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان
آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب
دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن
خالی شو از دغل، محک امتحان طلب
در ناخن نسیم گشایش نمانده است
ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب
خواهی که جای در دل شکرلبان کنی
همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات
مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات
محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات
چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات
چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات
گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات
خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات
هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟
در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات
در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات
جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات
تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات
آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
روی از عالم بگردان گر لقا می بایدت
بگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدت
روشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدار
خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت
شمع دل را از هواهای مخالف پاس دار
وقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدت
سایه کن بر فرق خورشید افسران روزگار
چتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدت
گریه در دنبال باشد خنده بی وقت را
خنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدت
تازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنند
خلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدت
شد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک تر
خون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدت
از سعادتمندی ذاتی نداری بهره ای
تا برات سایه از بال هما می بایدت
خانه دربسته فانوس حضور خاطرست
مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت
تا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذری
چون الف از راستی در کف عصا می بایدت
این پریشان اختلاطی ها گل بیگانگی است
آشنای خود نه ای تا آشنا می بایدت
ماه را آمیزش انجم سیه دل کرده است
فرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدت
ای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویش
گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت
خانه دربسته می جویند مهمانان غیب
غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت
نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست
برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت
موج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟
صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدت
(این جواب آن غزل صائب که راغب گفته است
از جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداست
آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست
قدر روشندل فزون از خاکساری می شود
بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست
قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان
کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست
از مآل شادمانی سربلندان غافلند
اره این نخل سرکش خنده دندان نماست
بی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند
دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست
حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور
دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست
گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند
دست ارباب دعا بالاترین دستهاست
عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست
دیده تن پروران آب سیاه آورده است
ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست
از غبار دل، زبان آتشین گفتار من
زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست
سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟
بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست
لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست
چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست
مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست
می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست
بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست
می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاست
شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست
می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه
نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست
بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک
چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست
کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است
گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست
نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را
باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست
نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان
تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست
لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین
تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
گر بسوزد ز آتش می شرم جانان مفت ماست
گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست
با نگهبان گل ز روی یار چیدن مشکل است
نیست آن روزی که شبنم در گلستان مفت ماست
دسته گل راست فیض از خرمن گل بیشتر
هر قدر بندد میان را تنگ جانان مفت ماست
چند خون در دل توان کرد آرزوی بوسه را؟
گر ز خط پوشیده گردد لعل جانان مفت ماست
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
می شود هر کس که از ما روی گردان مفت ماست
دانه ما را چو گوهر آب روی ما بس است
گر به کشت ما نبارد ابر احسان مفت ماست
می کند بیگانه دولت آشنایان را ز هم
می رسد هر کس به دولت ز آشنایان مفت ماست
مور ما را نیست از کنج قناعت شکوه ای
گر به حال ما نپردازد سلیمان مفت ماست
می شود نعمت به قدر میهمان نازل ز غیب
هر قدر آید به این ویرانه مهمان مفت ماست
خواب خوش دیدن، کند در چشم شیرین خواب را
می شود چندان که خواب ما پریشان مفت ماست
خون نامردان به حیض آلوده سازد تیغ را
گر نیاید خصم بی جوهر به میدان مفت ماست
دانه زود از تابه تفسیده بیرون می جهد
گر شود دریای آتش دشت امکان مفت ماست
نقد جان نسبت به آن لبهاست صائب سیم قلب
گر فروشد بوسه ای جانان به صد جان مفت ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست
سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست
پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست
خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست
این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است
نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست
پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما
مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست
پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان
دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست
ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست
نقش پای ما نگردد بار بردوش زمین
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست
گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است
خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست
چون سبو در آشنایی ها گرانجان نیستیم
زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست
گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم
هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
لنگر از صاحبدلان، شوخی ز خوبان خوشنماست
از هدف استادگی، از تیر جولان خوشنماست
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
خار تا بر دور گل باشد، چو مژگان خوشنماست
تیغ جان بخش تو شد آب از حجاب کشتگان
از کریمان معذرت در وقت احسان خوشنماست
ریزش پنهان به سایل، عمر جاویدان دهد
پرده ظلمت به روی آب حیوان خوشنماست
از بزرگان ترک اسباب تکلف عیب نیست
در بساط آسمان ابر پریشان خوشنماست
مد احسان را دو چندان می کند روی گشاد
خنده برق از سحاب گوهر افشان خوشنماست
رشته لعل است در کوه بدخشان خار و خس
شمع ماتم بر سر خاک شهیدان خوشنماست
از بزرگان روی دل صائب به خردان عیب نیست
دل به دست آوردن مور از سلیمان خوشنماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است
حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است
عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک
پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است
از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است
گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را
حاصل بیهوده گردی ها غبار کلفت است
در شکارستان دنیا آنچه می باید گفت
شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش
پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است
تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سایه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را
در جهان آفرینش، صحت و امنیت است
پیش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی
زاد راهی جمع کن ای بی خبر تا فرصت است
از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است
در بساط من همین خواب گران غفلت است
خانه بردوشی علاج سیل آفت می کند
وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجی ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار
گردخواری پیش خیز کاروان عزت است
شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست
کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست
خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست
کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست
پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در
دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟
غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن
هر که می آید به کار خلق، در کار خودست
چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهربار خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
دوربین خونین جگر از نظم احوال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا
گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد
ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست
می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک
دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض
بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست
از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت
دام راه هر کسی از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
نعمت الوان دنیا مایه دردسرست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۳
عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست
رشته هموار را بالین و بستر گوهرست
می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس
برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف
سرمه بینایی آیینه از خاکسترست
زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست
می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق
می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست
بر چراغ ما که می میرد برای خامشی
سایه دست حمایت آستین صرصرست
بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت
حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست
دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان
هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۷
عیب نادان در زمان خامشی گویاترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۲
حلقه اطفال بهر اهل سودا بهترست
تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست
گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند
در میان خلق بودن پیش دانا بهترست
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست
پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم
از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست
کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون
خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست
نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق
با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست
از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت
خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۳
گوش بی دردان گران از خواب باشد بهتر است
این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست
رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک
سرو موزون در کنار آب باشد بهترست
آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد
شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست
سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز
پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست
بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو
خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند
طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست
می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را
کار عاشق با دل بی تاب باشد بهترست
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بستر و بالین موج از آب باشد بهترست
با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟
شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست
داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست
جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست