عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا
بتوان به روی گرم برافروختن مرا
چون ماهی برشته، به آب حیات وصل
رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا
از بخیه ستاره شود بیش زخم صبح
بی حاصل است چاک جگر دوختن مرا
زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب
باید به پشت پای نظردوختن مرا
بردم ز سعی راه به آن کعبه امید
شد شمع پیش پای، نفس سوختن مرا
افغان که روی زرد خود از بیم چشم زخم
می باید از تپانچه برافروختن مرا
تا دانه ای ز خرمن هستی بود به جا
حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا
در مهد چون مسیح زبانم گشاده بود
نتوان چو طوطیان سخن آموختن مرا
چون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنم
ریزش بود مراد ز اندوختن مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
چون باز بیش شد ز نظردوختن مرا
صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم
نتوان به هیچ وجه برافروختن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی کنی، آباد کن مرا
ز افتادگی مباد شوم بار خاطرت
تا هست پای رفتنی آزاد کن مرا
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
زان پیشتر که یاد کنی یاد کن مرا
گر داد من نمی دهی ای پادشاه حسن
یکباره پایمال ز بیداد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسله خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافله بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
پر کن ز باده تا خط بغداد جام من
فرمانروای خطه بغداد کن مرا
درمانده ام به دست دل همچو سنگ خود
سرپنجه تصرف فرهاد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید از ثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش، عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره باغ بهشت کرد
صحرای ساده دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه سودای او مرا
هر پاره داشت از دل من عالم دگر
شیرازه کرد زلف دلارای او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بسته ام
حیرت فزود بس که تماشای او مرا
می بود کاش درد گرفتاریم یکی
پیوند دیگرست به هر جای او مرا
چون آب سر دهد به خیابان باغ خلد
در هر نظاره قامت رعنای او مرا
خون هزار بوسه به دل جوش می زند
از دیدن حنای کف پای او مرا
چون کوه طور مغز مرا سرمه می کند
برقی که در دل است ز سیمای او مرا
از عشق جای شکوه نمانده است در دلم
لطف بجاست رنجش بیجای او مرا
اقبال عشق ساخت به وصلم امیدوار
ورنه زیاد بود تمنای او مرا
می داشت کاش حوصله یک نگاه دور
شوقی که می برد به تماشای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
در کار نیست شیشه و پیمانه دگر
صائب بس است نرگس شهلای او مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ندیده عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
خال لب تو راهنمایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
گیرم چگونه زان بت طناز بوسه را؟
کز خود کند مضایقه از ناز بوسه را
بیجاده ای است بوسه ربا آن عقیق لب
کز جذبه می دهد پر پرواز بوسه را
جمعیت حواس بود رزق گوشه گیر
باشد ازان به کنج لب، انداز بوسه را
من چون کنم، که می کند آن لعل آبدار
چون ماهیان تشنه، دهن باز بوسه را
ترسم که گیرد آن لب یاقوت فام را
خونی که می کنی به دل از ناز بوسه را
سازد لب و دهان تو ای کبک خوش خرام
گیرنده تر ز چنگل شهباز بوسه را
زان لب که آب از نگه گرم می شود
پوشیده دار چون گهر راز بوسه را
دندان به دل چگونه فشارم، که می شود
لب بازکردنت پر پرواز بوسه را
بر لب چگونه مهر گذارم، که می کند
خاموشی دهان تو آواز بوسه را
دندان به دل فشار کزان لعل آتشین
روزی بریده می شود از گاز بوسه را
از کف عنان صبر چو سیماب برده اند
خوبان ز روی آینه پرداز بوسه را
دست نگاربسته سیمین بران کند
در عیدگاه وصل، سبکتاز بوسه را
امید پای بوس ندارم، مگر کنم
از آستانه تو سرافراز بوسه را
هر چند در گرفتن بوسم گرسنه چشم
آسان توان گرفت ز من باز بوسه را؟
چون کنج لب کجاست کز از بوسه زیب نیست؟
صائب من از کجا کنم آغاز بوسه را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
دل خود به خود شکسته شود عشق پیشه را
سنگ است در بغل می پر زور شیشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه می کند؟
از کرم شب فروز چه غم شیر بیشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است میوه بهار همیشه را
پیران شکار طول امل زود می شوند
در خاک نرم، حکم روان است ریشه را
آورده است صورت شیرین برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جای تیشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شیشه را
رنگی به روی کار نیاری چو کوهکن
از خون خویش تا ندهی آب تیشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زیر خرقه توان داشت شیشه را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
آماده است از دل پر خون شراب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
دایم شکفته است دل داغدار ما
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار ما
فارغ ز کعبه ایم و ز بتخانه بی نیاز
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
آتش به پرده سوزی اسرار عشق نیست
رحم است بر دلی که شود رازدار ما
صد پیرهن ز دامن صبح است پاکتر
دامان گل ز شبنم شب زنده دار ما
خوش داشتیم وقت حریفان بزم را
چون می، گذشت اگر چه به تلخی مدار ما
شد پاره ای ز تن، دل ما از فسردگی
خامی به رنگ برگ برآورد بار ما
در روزگار ما دل بی درد و داغ نیست
در سنگ همچو سوخته گیرد شرار ما
از صدق، هر دو دست به دامان شب زدیم
تا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ما
گوهر حریف گرد یتیمی نمی شود
نتوان فشاند دامن ناز از غبار ما
صائب چو خضر روی خزان فنا ندید
شد سبز هر که از سخن آبدار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
منگر به چشم کم به دل داغدار ما
فانوس شمع طور بود لاله زار ما
آید اگر چه قطره ما خرد در نظر
آن بحر بیکنار بود در کنار ما
هر چند همچو آبله در ظاهریم خشک
در پرده دل است گره، نوبهار ما
آب گهر به خشک لبان می کند سبیل
دریا ترست از مژه اشکبار ما
در قلزمی که آب گهر را قرار نیست
ساکن شود چگونه دل بی قرار ما؟
شق می کند ز شوق، گریبان سنگ را
در جستجوی سوخته جانان شرار ما
چندین هزار خانه زین می شود تهی
چون پای در رکاب نهد شهسوار ما
از اعتبار اگر دگران معتبر شوند
در ترک اعتیاد بود اعتبار ما
تمکین ماست مهر لب خصم هرزه نال
سیلاب را خموش کند کوهسار ما
نقصی به ما نمی رسد از بوته گداز
داغ است آتش از زر کامل عیار ما
چون سایه هما که فتادن عروج اوست
ز افتادگی زیاده شود اعتبار ما
چون لاله ایم اگر چه جگرگوشه بهار
باشد به نان سوخته خود مدار ما
ما را توقع صله صائب ز خلق نیست
کز ذوق کار خویش بود مزد کار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
دل را ز قید جسم رها می کنیم ما
این دانه را ز کاه جدا می کنیم ما
عمر دوباره در گره روزگار نیست
جان را به زلف یار فدا می کنیم ما
در ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی است
اندیشه صواب و خطا می کنیم ما
آه این چنین اگر شکند آستین سعی
پیراهن سپهر، قبا می کنیم ما
افتد غزال دولت اگر در کمند ما
از همت بلند رها می کنیم ما
می می کشیم و خنده مستانه می زنیم
با این دو روزه عمر چها می کنیم ما
مهمان مرگ بر در دل حلقه می زند
تا فکر آشیان و سرا می کنیم ما
در قلزمی که نیست سر نوح در حساب
همچون حباب، کسب هوا می کنیم ما
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
زین خوان نصیب خویش جدا می کنیم ما
نگشود صائب از مدد خلق هیچ کار
از خلق روی دل به خدا می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
روشن چسان شود به تو سوز نهان ما؟
چون شمع کشته است زبان در دهان ما
در چشم ما ز گریه شادی نشان مجوی
این چشمه متاع ندارد دکان ما
ما این چنین که بر سر شاخ بهانه ایم
بر هم زند نسیم گلی آشیان ما
نی کوچه می دهد نفس ما چو بگذرد
غافل مشو ز ناله آتش زبان ما
روشن شود فتیله مغز هما، اگر
غافل کند نمکچشی از استخوان ما
گردش ز بس که فاخته پر در پر همند
خاکستری است جامه سرو روان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
افکنده اند در جگر سنگ رخنه ها
از موج تازیانه حکم تو آبها
در مجلس شراب تو از شوق می زنند
پروانه وار سینه بر آتش کبابها
شادم ز پیچ و تاب محبت که می رسد
آخر به زلف، سلسله پیچ و تابها
از آه ما در انجمن حسن می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب ها
بیدار شو که در شب یلدای نیستی
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها
بیداری حیات شود منتهی به مرگ
آرامش است عاقبت اضطراب ها
تسلیم شو، وگرنه برای سبکسران
تابیده اند از رگ گردن طناب ها
صائب به این خوشم که مرا آزموده اند
شیرین لبان به باده تلخ عتابها
ای حسن پرده سوز تو برق نقاب ها
روی عرق فشان تو سیل حجاب ها
از نقطه های خال تو در هر نظاره ای
بیرون نوشته حرف شناسان کتاب ها
از انفعال روی تو گلهای شوخ چشم
بر پیرهن فشانده مکرر گلابها
در رشته می کشند گهرهای آبدار
در موج خیز حسن تو دام سرابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
خوشتر ز تماشای خیابان بهشت است
هر جلوه ای از قامت رعنای تو ما را
چون سایه که سر در قدم سرو گذارد
محوست سراپا به سراپای تو ما را
ما را نتوان از تو جدا کرد، که دادند
دلبستگی خاص به هر جای تو ما را
چون صبح برانگیخت به یک خنده پنهان
از خواب عدم، لعل شکرخای تو ما را
امروز ز رخساره خود پرده برانداز
تا نقد شود جنت فردای تو ما را
این ماحضری بود که در دیدن اول
کرد از دو جهان سیر، تماشای تو ما را
حاشا که ز آیینه دل پاک نسازد
گرد دو جهان، دامن صحرای تو ما را
گو سیل فنا گرد برآرد ز دو عالم
کافی است سیه خانه سودای تو ما را
صائب به نوا کوش، کز این نغمه طرازان
کافی است همین صوت دلارای تو ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
حیف است شود رشته جان ها گره آلود
شیرازه دل ها مکن آن موی میان را
بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر
ناسور کند پنبه ما داغ کتان را
از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد
بستر ز تب گرم بود شیر ژیان را
از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کرد کمان را
مغز سر من نیست تنک مایه سودا
در دیده من جوش بهارست خزان را
هرگز نشود برق ز فانوس حصاری
از خود نتوان کرد جهان گذران را
عشق آمد و بیرون در افکند چو نعلین
از خلوت اندیشه من هر دو جهان را
بیدار نشد چشم تو از شور قیامت
طوفان، تری مغز شد این خواب گران را
میدان تو هر چند بود همچو کف دست
زنهار به صد دست نگه دار عنان را
صائب ز لبت گوهر شهوار نریزد
چندی چو صدف تا نکنی مهر، دهان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را
از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را
هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست
زنهار ز سر باز مکن چین جبین را
چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد
این صید ز صیاد گرفته است کمین را
هر جا لب لعل تو به گفتار درآید
در آب گهر غوطه دهد مغز زمین را
آخر که ترا گفت که از خانه خرابان
تنها کنی آباد همین خانه زین را؟
آسوده بود عشق ز بی تابی عاشق
از زلزله خاک چه غم چرخ برین را؟
مگذار به لعل تو فتد چشم هوسناک
کاین ابر بود ریگ روان آب نگین را
می ترسم ازان چشم سیه مست که آخر
از راه برد صائب سجاده نشین را