عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
غیر خونابه چه خوردی ز می انگوری
راحت روح طلب کن ز می‌منصوری
بخور آن می‌که کند تقویت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوری
جز که از عقل نگردی بسعادت نزدیک
زانچه دورت کند از عقل از آن کن دوری
ترسمت مست برآیی ز لحد روز جزا
که شب و روز رود عمر تو در مخموری
پیش حق عذر جنایات مدان مستی را
نیست مسموع در آن محکمه این معذوری
بنگر حاصل مغروری مغروران را
بس کن این مستی و اینخودسری و مغروری
عالمی سوخته از آتش این آب صغیر
خود که داده است بدین مایه شر دستوری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بیک خرام دل از من تو دلربا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا کی دلا خموشی یکدم برآر زاری
تا چند پرده پوشی تا چند پرده داری
گر باده ماند باقی از بزم بی نخاقی
جامی بیار ساقی مردیم از خماری
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
بردند گوی میدان طفلان به نی سواری
شایستهٔ نمایش هشیاریست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشیاری
علم و ادب بباید تا بر شرف فزاید
بی دانشی نزاید الا که طفل خواری
خلق جهان سراسر بیچاره‌اند و مضطر
جز حق، صغیر دیگر از کس مخواه یاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا نگردی با خلایق یار بی عز و وقاری
چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری
همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا
گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری
کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی
گرگدای ژنده پوشی ور‌ امیر تاجداری
دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان
تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری
هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد
ای که بهر‌ام تحان یکچند صاحب اقتداری
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید
گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن
ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری
عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل
ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری
ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری
ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن
صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
نیست در خوان محبت به از این حلوایی
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی
پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار
دست گیرد مگر از کور دلان بینایی
راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکنی پای فلک فرسایی
دست بیداد جهان ساخته ویران باید
پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی
شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوه‌ات از در دو دیوار پدیدار‌ام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
به بندگان نکنی لطف چون تو از یاری
چگونه لطف خداوند را طمع داری
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه
مجوی حاصل اگر دانه ئی نمی کاری
طمع مدار که غیری تو را شود غمخوار
اگر نکرده ئی از غیر خویش غمخواری
بجز خضوع و خشوع و شکستگی نخرند
بخویش غره مباش از درست کرداری
نداده اند تو را قدرت و زبردستی
که زیر دست دل آزرده را بیازاری
نتیجه ای بکف آور ببر بهمره خویش
ز ثروتی که از آن بگذری و بگذاری
ببین نهایت‌امساک اغنیا که کنند
هم از جواب سلام فقیر خودداری
صغیر رفع گرفتاری از کسان کردن
تو را نجات دهد بی شک از گرفتاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
غنچه را نیست جز این علت خونین جگری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ای که از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پرده‌دری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
عیب‌جویی نبود شیوهٔ مرد هنری
گذر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نیاییم ببین خیره‌سری
نوح را زمزمه این بود به وقت مردن
طول‌ آمال چرا عمر بدین مختصری
بی خبر ها خبر از غیب دهند این عجب است
که خبرها همه پیدا شود از بی‌خبری
مفلس ایمن بود از صدمهٔ ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بی‌ثمری
میدهد پند همی کیفیت قارونم
که بکن خاک به فرق غم بی‌سیم و زری
گر بماند اثر نیک صغیر از تو نکوست
ور نه باشد اثر بد بتر از بی‌اثری
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - آیت کبری
ای بشر ای آیت کبرای حق
آینهٔ طلعت زیبای حق
ای بشر ای ماحصل ممکنات
ای تو گُلِ سرسبد کاینات
ای دُرِ یک دانهٔ دریای دل
ای گهر گمشده در آب و گل
ای فلکی از چه زمینی شدی
شاد به این خاک‌نشینی شدی
از چه سبب دیده ز خود دوختی
این همه غفلت ز که آموختی
خرگه تو بوده فراتر ز ماه
حال تو چون است در این قعر چاه
قوس نزول تو بیامد بسر
قوس صعودت نبود در نظر
آن فلکی وصف تو بر باد رفت
آن ملکی خوی تو از یاد رفت
روی ز خوی ملکی تافتی
بین که چه دادی چه عوض یافتی
نیک نظرکن که ز پا تا به سر
چیستی ای گشته ز خود بیخبر
کیدی و تزویری و مکر و حیل
ظلمی و بیدادی و جور و دغل
رنگ تو بی‌رنگی و آن شد ز چنگ
بوقلمون وار شدی رنگ رنگ
از بشرت بهر چه بیزاریست
فکر تو دایم بشر آزاریست
ما ولد هفت اَب و چار‌ اُم
خویشی ما از چه سبب گشت گم
ای بشر خیره سر خودپرست
چند دهی رسم معیت ز دست
تا کی و چند این بهم آویختن
خون برادر به زمین ریختن
چند وفا پشت سر انداختن
با بشر این نرد جفا باختن
از بشریت چه زیان دیده‌ای
این سبعیت ز چه بگزیده‌ای
اینهمه با نوع تطاول چرا
غارت و یغما و چپاول چرا
آنکه گشائی به هلاکش تو دست
روی زمین حق حیاتیش هست
همچو تو او هست از این آب و خاک
از چه بمانی تو شود او هلاک
جای تو تنگ است مگر در جهان
یا خورد او قسم تو از آب و نان
یا مگر آن بنده خدائیش نیست
یا که عمل هست و جزائیش نیست
ای که خدا داده زبر دستیت
هان نکند پست ابد مستیت
تا که زبردستیت ای دوست هست
به که تفقد کنی از زیر دست
نی که توانا شوی و پهلوان
در پی آزردن هر ناتوان
در چمن دهر مشو خاربُن
گل شو و دلهای حزین شادکن
ور بودت تیشه فرو زن بجای
جامعه را خار کن از پیش پای
گر ز صغیر است و گر از کبیر
هر سخن نیک بجان در پذیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - رؤیای صادقه
دوش مرا خواب به چشم پر آب
گشت هجوم آور و دیدم بخواب
در لگنی جامه یکی پیرزن
شست و فروریخت کف از آن لگن
بر سر کف خواست هزاران حباب
تافت بر آن شعشعهٔ آفتاب
جلوه همی کرد چه بستان ورد
سرخ و بنفش آبی واسپید و زرد
کودک چندی هم از آن پیرزال
کف ز طمع کرده جواهر خیال
بهر خیالی به هم آویختند
خون هم آن بی‌خردان ریختند
دیده از آن خواب نمودم چوباز
باب تحیر به رخم شد فراز
زود شدم پیش معبر دوان
کیفیت خواب نمودم بیان
گفت مگو خواب که بیداریست
دیدن این خواب ز هشیاریست
آن لگن است این فلک واژگون
پیرزن این دنیی مکار دون
جامهٔ وی کهنگی او که او
نو کندش دمبدم از شستشو
فیض الهی بود آن آفتاب
کامده هر ذره از آن کامیاب
کف بود اسباب جهان سر بسر
کان بدو صد رنک شود جلوه‌گر
اهل جهانند همان کودکان
دیده کف و کرده جواهر گمان
بهر کفی فتنه همی سر کنند
سعی به اعدام برادر کنند
وا اسفا نیست کس انباز من
کافکند آواز در آواز من
تا که بگوئیم به بانگ بلند
کی بشر این نوع کشی تا بچند
کاش صبا گفتی از این خسته جان
با دول و با ملل این جهان
کان همه خود بینی و گردن کشی
وان همه خونریزی و آدم‌کشی
کز ملل پیش در این روزگار
خامه همی گشت وقایع نگار
وین همه در عصر کنون دمبدم
جنگ و جدل در عرب و در عجم
خاصه وقوع جدل بی‌بدل
جنگ شگفت آور بین‌الملل
ویژه در این دور که در بحر و بر
جبههٔ جنگ‌ آمده زیر و زبر
حاصلش‌ آمد چه بکف بالمآل
غیر بشر کشتن و تضییع مال
گیرم از اینگونه نزاع و جدل
ملک جهان شد به یکی مستقل
آن یکی آخر چه برد زیر خاک
جز دل پرحسرت اندوهناک
یارب اثر ده به بیان صغیر
باز کن از لطف زبان صغیر
تا کند از نوع پرستی سخن
تازه کند رسم جهان کهن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - کار و کارگر در سال ۱۳۰۷ شمسی سروده شد
کار کن و کار کن و کار کن
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بی‌مایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بی‌کاریست
حاصل بی‌کاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بی‌صداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا‌ امید
حق کند این روز سیه‌را سپید
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم‌ آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل‌ آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بی‌حاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از می‌شهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در‌ امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و‌ امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - پنبهٔ ایران
گوش فرا دار که گوید صریح
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهره‌ور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بی‌کار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایه‌ها
کرده زمین جمع چه سرمایه‌ها
بهر شما ملت بی‌اعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچه‌ها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوع‌پرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله
اشتری از سردی دی گشت‌زار
رفت سوی آغلی از کشت‌زار
آن گله‌دان را بد از عجز خفت
وز پس در با گلهٔ خام گفت
کی منتان بنده بر این خسته جان
در بگشائید که تا یک زمان
گوش و سر اندر گله‌دان آورم
وارهد از صدمهٔ سرما سرم
آن گله این کار شمردند سهل
بیم نکردند از آن غیر اهل
در بگشودند پس آن حیله‌گر
در گله‌دان بود درون گوش و سر
گفت سر خویش کنم گرم لیک
کرد سر آن گله را گرم نیک
آن گله غافل که شتر بی‌گزاف
در گله دان رفت درون تا به ناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بیم زبان گله
یافت شتر کان گلهٔ سست پی
سخت شدستند هراسان ز وی
زان کله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پای چپ و پای راست
بانگ ز دل برزد و از جای خاست
زد لگد از اینطرف و آن طرف
کرد بز و میش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاری شدند
از گله‌دان جمله فراری شدند
رفت به صحرا بز و میش و دُبُر
وان گله دان ماند به کام شتر
یافت شتر بر گله دان دست مفت
وان گله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائیم و شتر اجنبی
وان گله‌دان کشور ما ای صبی
صنعت ما‌ آمده آذوقه‌ها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بیابان فقر
خرد و کلان مرحله پویان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
می‌خورد آذوقه ی ما سر به سر
هست‌ امید اینکه شبان عطوف
شاه زبردست به ملت رؤف
قطع ز وی حاجت ملت کند
چارهٔ این فقر و مذلت کند
این مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غیر احتیاج
نظم صغیر است ثمین تر ز دُر
گرچه بیان گله است و شتر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - سخت و سست
سخت گرانی به درختی نشست
سست بدآن شاخ و بهم درشکست
چونکه بدان شاخ شکست اوفتاد
مرد از آن اوج به پشت اوفتاد
خورد شد اندر تن وی استخوان
بانگ بر آورد و خروش و فغان
مرد حکیمی به وی آندم گذشت
واقعه پرسید و خبر دار گشت
گفت چه نالی که همینت سزاست
همچو توئی در خور این ابتلاست
می نتوان داشتن آخر نگاه
پارهٔ کوهی بسر پر کاه
فهم نکردی شکند شاخ سست
نیست بر این شاخ نشستن درست
آن بشکستی تو ز بار گران
هم ز تو بشکست قضا استخوان
راستی از گفتهٔ مرد حکیم
پند توان یافت چو در یتیم
ای که به دوش ضعفا در جهان
می‌نهی از خویش تو بار گران
گفتمت‌ آمادهٔ آفات باش
منتظر حکم مکافات باش
گر نه ترحم تو به ایشان کنی
در حق خود بایدت احسان کنی
بار کشت جان بره ار بسپرد
بار تو را گو که بمنزل برد
حال که بار تو کشد او به دوش
این همه آخر به گرانی مکوش
بیهده‌گوئی نبود این مقال
یاوه‌سرائی نبود این مثال
قصد صغیر ار ز تو پرسید کس
گو غرضش خدمت نوع است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان
گوش فرا دار که سازم بیان
کیفیت صلحیهٔ اصفهان
بودم از این اسم بسی در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح این عالم اضداد کیست
معنی این اسم بلارسم چیست
دهر پر از شرک و نفاق و جفاست
صلحیه یعنی چه و صلح از کجاست
صلحیه بیرون بود از چار طبع
نیست در این جامعهٔ مار طبع
صلحیه چندان نبود دست رس
صلحیه در محضر حق است و بس
الغرض این سر شودم تا پدید
کار به صلحیهٔ شهرم کشید
در پی جزئی‌طلبی عرض حال
دادم و عاید نشدم جز ملال
بس به ره صلحیه پویان شدم
جان تو از کرده پشیمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خویش ببستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بیش
صلح نمودم به طرف حق خویش
رو ز در صلحیه بر تافتم
معنی صلحیه همین یافتم
کانکه بدین‌جا سر وکارش فتاد
حق و طلب بایدش از دست داد
هرچه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زین سببش صلحیه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که یجوز است و گر لایجور
بر نخورد بنده صغیرم هنوز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - شلتاق پلتاق
صبحگهی پرفن حیلت‌گری
از همه در مکر و حیل برتری
چابک و طرار و ره‌ آموخته
حیله و تزویر و فن اندوخته
برد سوی دکهٔ صراف رخت
گفت به آن بیدل برگشته بخت
دیر حسابم من و زود اشتباه
مانده خر فکرت من نیم راه
کشف کن این مسئله‌ای هوشمند
گوی که تومان چهل و شصت چند
خنده زد آن مرد و بگفت از غرور
تا به چه حد ابلهی و بی‌شعور
شصت و چهل صد شود این هست فاش
گفت تو هم ابلهی آهسته باش
بازبزن جمع و ببین چون شود
شصت و چهل ده ز صد افزون شود
حوصله گردید به صراف تنگ
بانگ برآورد و همی کرد جنگ
خلق بوی جمع شدند از دو سو
جمله شنیدند مر آن گفت‌وگو
مرد حیل پیشه بآواز نرم
گفت مرا آید از این خلق شرم
من صد و ده از تو طلب داشتم
ده بتو بخشیده صد انگاشتم
گر صد و ده می‌ندهی صد بده
آنچه که اقرار کنی خود بده
خواست بانکار سراید سخن
مشت زدندش همگی بر دهن
کاین چه لجاج است تو در نزد ما
داشتی اقرار بصد کن ادا
داد بناچار صدش آن گریخت
خاک الم بر سر صراف بیخت
مدتی از زاویهٔ انزوا
پا ننهادی بدر آن بینوا
هیچ نمیگفت مبادا که باز
در رسد آن حیله‌گر حیله‌باز
از پس سالی بدکان کرد روی
تا مگر آن دکه کند رفت و روی
کامدش از گرد ره آن اوستاد
کرد سلامی و برش ایستاد
گفت کجا‌ آمده‌ئی ای رفیق
گفت بدیدار تو یار شفیق
گفت چه باشد که ز روی صفا
شرح دهی بهر من این ماجرا
کان چه حبل بود و چه مکروفسون
یا که بدان مکر شدت رهنمون
گفت مرا کرده وصیت پدر
گفته ز سرمایه مخور ای پسر
هرچه خوری از ره شلتاق خور
چون ندهد دست ز پلتاق خور
بود همان واقعه شلتاق من
حال بود نوبت پلتاق من
غمزده صراف به عجز اوفتاد
درهم چندیش به کف بر نهاد
دکه فرو بست و بگفت ار که باز
دیدیم اینجا کنمت صد نیاز
ای که تحیر بری از این مقال
تا نگری دیدهٔ خود را بمال
این نه از آن یکتن تنهاستی
بلکه کنون در خور تنهاستی
ما همه شلتاق بود کارمان
نیست جز این پیشه و کردارمان
جامعه فاسد ز خیانت شده
مسخره عنوان دیانت شده
خانهٔ ما کرده خیانت خراب
نیست جز این باعث این انقلاب
تا که چنین است چنین است حال
به شدن حالت ما دان محال
هست صغیر این روش و این مرام
علت بدبختی ما والسلام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - قدک و صباغ
داد به صباغ کسی یک قدک
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بی‌عدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم‌ امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر‌ آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر‌ آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر‌ آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک‌ آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ بر‌آمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بی‌دینی و بی‌مشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بی‌اعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بی‌چون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بی‌خلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد
احمد خاتم شه اقلیم جود
جان جهان مهر سپهر وجود
عقل که آئینه ی ایزدنما
ختم رسل مهبط وحی خدا
گشت چو مأمور رسالت ز حق
برد سراسر ز رسولان سبق
مذهبی آورد برای عباد
جمع در آن علم معاش و معاد
داد دو تیغش احد بی‌شریک
کان دو بود یک چو ببینیم نیک
زان دو یکی تیغ لسان بلیغ
دافع شرک خفی آنطرفه تیغ
وان دگرش شرک جلی را بکار
قاتل هر شرک منش ذوالفقار
گفت حقش کای دو جهان آن تو
خلق جهان طفل دبستان تو
چون به دبستان وجود ای حبیب
شخص شریفت بود آخر ادیب
از تو هر آن طفل نه تعلیم یافت
بایدش اندر بر مادر شتافت
مادرشان هست عدم بی‌دریغ
سوی عدم ساز روانشان به تیغ
آمده باغی بمثل این جهان
خلق درختان و رسل باغبان
آن همه در باغ جهان‌ آمدند
خدمت خود کرده و بیرون شدند
حال مربی توئی ای مؤتمن
با تو بود تربیت این چمن
بعد تو چون نیست دگر باغبان
کار تو اینست بباغ جهان
کان شجر خشک بر آری ز جای
وان شجر تر بگذاری بپای
آن شجر خشگ چو ندهد ثمر
باغ به پیرای دگر زان شجر
باغ به پیرای که پیراستن
نیک چو بینی بود آراستن
آن شجر تر بنما تربیت
تا برد از تربیتت تقویت
حاصل اصلی به کنار آورد
میوهٔ توحید به بار آورد
زین شجرستان بودای خوش نفس
مقصد ما میوهٔ توحید و بس
زین سبب آن قائد راه خدا
داد به توحید در اول ندا
گفت بیابید به توحید بار
تا همه گردید از آن رستگار
ای که به احمد بودت انتساب
ای که کنی پیروی از آنجناب
ای که به تهلیل بر آری ندا
صورت‌ امر است مکن اکتفا
معنی توحید همی بایدت
تا که ز توحید فلاح آیدت
وان بود این مرتبه کز خشک و تر
جلوهٔ حق آیدت اندر نظر
ز آینهٔ کون به چشم صفا
روی یکی بینی و آنهم خدا
صلح کنی با همهٔ کاینات
اینت بود اصل فلاح و نجات
خشم چو آید تو ز خود رانیش
اینت بود دوزخ و بنشانیش
با همه در نیک سرشتی شوی
اینت بهشت است بهشتی شوی
خنده بر این ‌امتم آید که خویش
بسته بدان پادشه پاک کیش
در طبقات آنچه نظر می‌کنم
حالتشان زیر و زبر می‌کنم
مینگرم در ره دین خامشان
نیست بجز اسمی از اسلامشان
غیر قلیلی دگران خود سرند
مایه بد نامی پیغمبرند
مذهب اسلام همه نور دان
لیک کنون از همه مستوردان
مذهب اسلام صفا در صفاست
لیک نه اینست که در دست ماست
ای روش حضرت خیر الانام
ای تو بهین مذهب و بهتر مرام
ای علم قدر تو بالای عرش
قدر تو نشناخته‌اند اهل فرش
جان صغیر است ثنا خوان تو
جذب کن او را که بود آن تو
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
عارفی از ضعف به بستر فتاد
مرگ برویش در محنت گشاد
موسم آن شد که از این خاکدان
روی کند در وطن جاودان
خویش و اقارب همه غمگین او
نوحه سرا جمله ببالین او
اشگ فشان شعله‌زنان همچو شمع
بر سر او گشته چو پروانه جمع
ساعتی آن غمزده مدهوش بود
غنچه لب بسته و خاموش بود
نرگس بیمار ز هم باز کرد
باز چو بلبل سخن آغاز کرد
گفت بیاران ز چه گریان شدید
بهر که در ناله و افغان شدید
گفت پدر کی گل گلزار من
عارض تو شمع شب تار من
حاصل عمری و درخت‌امید
پای تو شد موی سیاهم سفید
مادر او گفت توئی جان من
میوهٔ دل نور دو چشمان من
چو تو روی هجر تو سوزد دلم
داغ تو بر باد دهد حاصلم
گفت برادر تو مرا یاوری
پشت و پناه من غم‌پروری
چون تو روی پشت مرا بشکنی
ریشه‌ام از تیشه غم بر کنی
خواهر او گفت تو دلجوی من
از تو بود قوت زانوی من
جان برادر چو روی از جهان
بعد تو‌ام دل نشود شادمان
گفت زن او را توئی اقبال من
شخص تو نان آور اطفال من
چون توروی بخت رود از سرم
مردن تو تیره کند معجرم
آمدش اولاد بشور و نوا
کی تو به هرحال پرستار ما
بعد تو ما را ز الم دل دو نیم
مرگ تو ما را بنماید یتیم
صحبت ایشان چو سراسر شنید
عارف محزون ز دل آهی کشید
گفت که ای وای بر احوال من
نیست شما را غمی از حال من
گریه نمایید بر احوال خویش
در غم نومیدی‌ آمال خویش
هیچ نگفتید من خون جگر
در سفر مرگ چه دارم بسر
حال که مرگم گسلد تار و پود
با ملک‌الموت چه خواهم نمود
یا چو شود روز قیامت پدید
بر من غمدیده چه خواهد رسید
جان برادر تو اگر عارفی
بی‌سخن از صحبت من واقفی
خود بنما گریه بر احوال خویش
کار پس آن به که بیفتد بپیش
تجربه کردیم در این روزگار
هرکه از این دار فنا بست بار
گر نبدش مال کسی را نداشت
هیچ‌کسش تخم عزائی نکاشت
وانکه غنی بود هزاران هزار
گریه نمودند بر او زار زار
نیک چو دیدیم نه بر حال اوست
بلکه پی بردن‌ اموال اوست