عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
گر چه ذراتند یکسر میهمان آفتاب
کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب
در خرابات محبت شیشه بی ظرف نیست
ذره ای بر سر کشد رطل گران آفتاب
دخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کرد
کم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتاب
پرده دلها حریف حسن عالمسوز نیست
ابر یک ساعت بود آیینه دان آفتاب
روزی روشندلان را چشم زخمی لازم است
نیست بی خون شفق یک روز نان آفتاب
نور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهد
می تواند ماه نو شد میزبان آفتاب
دل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوست
کز دل روشن بود حکم روان آفتاب
پرده داری حسن عالمسوز را در کار نیست
کز فروغ خویش باشد دیده بان آفتاب
خاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تو
این چنین لعلی ندارد دودمان آفتاب
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب
همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب
شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
تو که بی پرده رخ خود ننمایی در خواب
چه خیال است به آغوش من آیی در خواب؟
شمع بالین خود از دیده بیدار کنی
گر بدانی چه قدرها به صفایی در خواب
تا به بیداری و مخموری و مستی چه کنی
تو که چون چشم، دل از خلق ربایی در خواب
عالم از بی خبران، دیده خواب آلودی است
به امیدی که رخ خود بنمایی در خواب
چون تواند کسی از یاد تو غافل گردید
که ز بی تابی دل، قبله نمایی در خواب
تن خاکی هدف ناوک دلدوز قضاست
خبر از خویش نداری که کجایی در خواب
از خیال سفر هند، سیاه است دلت
گر چه در پرده شبها چو حنایی در خواب
با تو یک صبح قیامت چه تواند کردن؟
که ز هر مو، سر مژگان جدایی در خواب
سایه کوه در اینجا به جناح سفرست
تو چه در ظل سبکسیر همایی در خواب؟
پرده خواب بود عینک بیداردلان
تو چنین با نظرباز، چرایی در خواب؟
راه خوابیده ز فریاد جرس شد بیدار
تو چو افسانه به آواز درایی در خواب
این میانی که به قصد تو فلک ها بسته است
جای دارد که میان را نگشایی در خواب
رفت از دست حواس و تو همان پا بر جای
همرهان تو کجا و تو کجایی در خواب!
این تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
باورم نیست که از خویش برآیی در خواب
ذره پیوست به خورشید و تو از همت پست
در ته دامن افلاک، چو پایی در خواب
فلک از ثابت و سیار ترا می پاید
چون به صد دشمن بیدار برآیی در خواب؟
نیست ممکن، نشود خون تو صائب پامال
که ته پای حوادث چو حنایی در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
به نگاهی دل خون گشته ما را دریاب
به چراغی سر خاک شهدا را دریاب
می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان
لاله دامن صحرای وفا را دریاب
از هوادار، شرر شعله سرکش گردد
به نسیمی دل دیوانه ما را دریاب
نوبت خوشدلی از برق سبکسیرترست
تا گل صبح شکفته است، هوا را دریاب
گر طواف حرم کعبه میسر نشود
سعی کن سعی، دل اهل صفا را دریاب
چشم ظاهر چه قدر جای تواند دریافت؟
از جهان چشم بپوشان همه جا را دریاب
حاسدان وطن از چاه تهی چشم ترند
تا به کنعان نرسیده است صبا را دریاب
نیست یک چشم زدن آن خم ابرو بیکار
قبله شوخ تر از قبله نما را دریاب
صدق آیینه رخسار صفاکیشان است
نفسی راست کن آن صبح لقا را دریاب
غافل از اختر شوخ عرق شرم مشو
این جگر گوشه گلزار حیا را دریاب
این رگ ابر به یک چشم زدن می گذرد
قدراندازی مژگان رسا را دریاب
دیدن آینه سد ره اسکندر شد
سنگ بر آیینه زن، آب بقا را دریاب
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
صائب آن چهره اندیشه نما را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه جان طلب
پای از حلقه زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
ز خط رحیم نشد حسن یار با احباب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه نکویان شد
شود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه مستانه تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه خورشید نیست پرده صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
ندیده چشم چنین آهوی ختا در خواب
که سر زند ز لبش حرف آشنا در خواب
غزال قدس به آن چشم نیمخواب که هست
به گرد چشم سیاهش رسد کجا در خواب
شبی گذشت ترا خوش که از پریشانی
نرفت یک مژه تا صبح چشم ما در خواب
ز بیم بوسه شکاران بوالهوس پیشه (است)
که حرف می زند آن چشم سرمه سا در خواب
سحر شکفته تر از گل ز خواب برخیزد
به دست طفل گذارند چون حنا در خواب
ز بخت سبز امیدم همین بود صائب
که لعل یار ببوسم به مدعا در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره تسلیم کن سفینه خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
(مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه این شاخسار را دریاب)
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
آمد سحر به خانه من یار، بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟
دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدم
امروز می کنم ز لبش بوسه انتخاب
هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
نتوان مرا به صبح صباحت فریب داد
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
آن را که دخل و خرج برابر بود چو ماه
رزقش همیشه می رسد از خوان آفتاب
باطل شود چو آبله در زیر دست و پا
هر شبنمی که محو نگردد در آفتاب
آسودگی به خواب نبینند ذره ها
جایی که چشم خود نکند گرم، آفتاب
مظلوم حیف خود نگذارد به ظالمان
از گریه داغ بر دل آتش نهد کباب
از جبهه کریم گره زود وا شود
یک لحظه بار خاطر دریا بود حباب
صائب، ز لطف، موجه دریا به هم شکافت
چندان که ساخت پرده بیگانگی حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ای خوشه چین سنبل زلف تو مشک ناب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه شادی کند کباب
از وصل گشت گریه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا گل ز عکس عارض او چیده است آب
در چشمه از نشاط نگنجیده است آب
بر روی آب آنچه نماید حباب نیست
صد پیرهن ز عکس تو بالیده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشیده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پیش بحر
آسودگی ز عمر کجا دیده است آب
غلطد چنین که بر دم شمشیر خون من
هرگز به روی سبزه نغلطیده است آب
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
از تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آب
زینسان که من به نیک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشیده است آب
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
پیچد چنان که در تن خاکی روان من
در جویبار تنگ نپیچیده است آب
صائب ز خوشگواری آب است بی خبر
هر کس که از سفال ننوشیده است آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت
خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت
چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت
می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بی درد اگر در گوش گل سیماب ریخت
تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند
چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت
ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت
پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت
دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت
عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت
مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت
پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت
عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت
لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت
تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت
بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت
حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت
از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت
باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت
مشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟
این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت
گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت
هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا
شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت
از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت
من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب
جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت
برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن
خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت
این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت
چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت
موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت
خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت
در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت
عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست
صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست
می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟
یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست
دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست
نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست
گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست
آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست
ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست
کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟
کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست
در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست
بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست
می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست
ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست
چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست
با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست
خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست
هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست
پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست
غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟
ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
روزگارم تیره شد خورشید سیمایی کجاست؟
رفت از دستم عنان مژگان گیرایی کجاست؟
نعل من چون آب از هر موجه ای در آتش است
در ریاض آفرینش سرو بالایی کجاست؟
جبهه وا کرده طوطی را به گفتار آورد
شد فراموشم سخن، آیینه سیمایی کجاست؟
داغ مجنون می شود از مهر خاموشی زیاد
در میان این غزالان چشم گویایی کجاست؟
شیشه نازکدلی دارم مهیای شکست
ای سبکدستان، دل چون سنگ خارایی کجاست؟
نقش شیرین را به تردستی ز کوه بیستون
می توانم محو کردن، کارفرمایی کجاست؟
گردباد اینجا نفس را راست نتوانست کرد
در خور مجنون من دامان صحرایی کجاست؟
چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست؟
در دل آزاده عاشق تمنایی کجاست؟