عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
طاعت ظاهر طریق مردم آزاده نیست
پرده بیگانگی اینجا به جز سجاده نیست
در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست
از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند
در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست
لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی
عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟
نقشبندان معانی را برای مشق فکر
تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست
راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند
دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست
بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است
جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست
دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود
سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
سرو را چون لاله و گل احتیاج غازه نیست
زینت آزادمردان غیر روی تازه نیست
جلوه برق است رنگ اعتبارات جهان
یک نفس گل بیش بر دستار مردم تازه نیست
هر کسی از محرمان خاص داند خویش را
التفات عام آن پرکار را اندازه نیست
بی تردد، چون گذشتی از خودی در منزلی
قطع این وادی به پای ناقه و جمازه نیست
می برآرد ز پریشانی دل آشفته را
به ز خط جام این اوراق را شیرازه نیست
می توان بردن به مقصد راه از سنگ نشان
مطلب عنقا ز کوه قاف جز آوازه نیست
نشنوی تا حرف پوچ، از پوچ گفتن لب ببند
باعثی خمیازه را بالاتر از خمیازه نیست
گفته ای صائب ز دیرین محرمان بزم ماست
ظرف ما را طاقت این لطف بی اندازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشت
شد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تو
در چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشت
پایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راه
ریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت
با وجود رعشه پیری، کف لرزان تو
از گریبان تعلق دست رغبت برنداشت
هر که در فصل بهاران دانه اشکی نریخت
وقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشت
در چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم تو
پشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت
از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت
خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت
نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت
دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت
سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت
با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت
دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت
گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت
نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشت
تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت
پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن
از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت
گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی
چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت
درد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ای
از علاج مردم بیدرد می باید گذشت
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است
دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت
راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد
از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت
تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن
غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت
هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست
بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشت
بی صدای پا ازین کهسار می باید گذشت
تا درین محفل نفس چون نی توانی راست کرد
برگ می باید فشاند، از بار می باید گذشت
جسم خاکی بر نمی دارد عمارت همچو سیل
از سر تعمیر این دیوار می باید گذشت
نیست صحرای علایق جای آرام و قرار
دامن افشان زین ره پر خار می باید گذشت
پاس فقر از شور چشمان بر فقیران لازم است
تند و تلخ از دولت بیدار می باید گذشت
نازپروردان مشرب را غرور دیگرست
چون به مستان می رسی هشیار می باید گذشت
دامن گنج گهر آسان نمی آید به دست
گام اول از دهان مار می باید گذشت
نیست چون چشم بتان صحت دل افگار را
از سر تدبیر این بیمار می باید گذشت
فکر در دنیای بی حاصل جنون می آورد
صائب از اندیشه بسیار می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
هر که خود را یافت، دولت در کنار خویش یافت
حاصل روی زمین را در غبار خویش یافت
خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خویش یافت
چشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتاد
بی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافت
چون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟
هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافت
هر که از خود می تواند ساختن قالب تهی
ماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافت
چشم بینایی که شد در نقطه توحید محو
هفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافت
حسن هیهات است رنج عشق را ضایع کند
کوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافت
در صحیحان صحبت عیسی کند انشای درد
غم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافت
می شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود
بلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافت
دامن جمعیت دل را به دست باد داد
غنچه ما بهره ای کز نوبهار خویش یافت
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت
هر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهاد
عیش عالم در دل امیدوار خویش یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفت
آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت
از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات
توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت
آبهای تیره روشن می شود ز استادگی
گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت
طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش
تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت
گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است
دامن شب به زاری و فغان باید گرفت
مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری
کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت
تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی
داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
در جوانی ها تمتع از جهان باید گرفت
پرده دام است خاک نرم این بستانسرا
بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت
ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را
تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت
صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست
مشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفت
حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت
دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی
ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفت
بعد ازان مهر از لب اظهار می باید گرفت
نوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفت
داد دل از ساغر سرشار می باید گرفت
در چنین فصلی که عریانی لباس صحت است
پنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفت
بر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیست
خار بی گل را گل بی خار می باید گرفت
خون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیست
جا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفت
می کند از دوستان خصمی تراوش بیشتر
طوطیان را سبزه زنگار می باید گرفت
هیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!
بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفت
موشکافان کفر می دانند شید و زرق را
رشته تسبیح را زنار می باید گرفت
تا به کی شد دل از طول امل در پیچ و تاب؟
از فسون این مهره را از مار می باید گرفت
مشت خاکی را که سامان وصول بحر نیست
دامن سیل سبکرفتار می باید گرفت
تا نگردیده است صائب استخوانت توتیا
گوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفت
درد این میخانه را سرجوش می باید گرفت
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
سرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیات
تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت
تا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیر
صورت دیوار را با هوش می باید گرفت
با سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای است
زین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفت
در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده است
دور خود را زین چه خس پوش می باید گرفت
ساز باشد پرده بیگانگی در بزم می
مطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفت
محفل روشن ضمیران جای قیل وقال نیست
چون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفت
تا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه ات
خانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفت
دل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتن
نیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفت
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
روزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفت
تا بود در جوش صائب سینه گرم بهار
ساغری زین باده سرجوش می باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت
یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت
سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت
تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت
خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت
با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت
صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت
طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت
چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت
آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامان پاکان گرفت
گر به دست و پا نپیچد خار صحرای وجود
می توان ملک دو عالم را به یک جولان گرفت
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خون ما در چشمه خورشید رنگ جان گرفت
گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن
می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوق
بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
لقمه بیرون کردن از دست خسیسان مشکل است
ماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفت
تا قیامت زلف جانان دستگیر من بس است
چون خس و خاشاک هر دم دامنی نتوان گرفت
قطع پیوند تعلق کار هر افسرده نیست
خار این وادی مکرر برق را دامان گرفت
هر که چون صائب دم بر کرسی همت نهاد
می تواند تاج رفعت از سر کیوان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
سوخت تنهایی مرا ای بی وفا وقت است وقت
گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت
می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد
می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما
گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت
در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم
گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی
عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتی دارند از خودرفتگان
گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالین بیماران درد انتظار
گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت
بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما
خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته امیدها کوته شده است
گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار
می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت
سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند
رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
چون کند روی تو با خط سیاه از شش جهت؟
رو به این آیینه آورده است آه از شش جهت
کاش سر تا پای می گشتم نظر چون آفتاب
تا به رخسار تو می کردم نگاه از شش جهت
کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست
عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت
کاهلی پیچیده دارد دامن ما را به دست
ورنه دارد کعبه کوی تو راه از شش جهت
هر که را دیدیم حیران قد رعنای اوست
بر علم دارد نظر دایم سپاه از شش جهت
هر که گردد بی سر و پا در خم چوگان چرخ
نور از خورشید می گیرد چو ماه از شش جهت
تا به کی در جستجوی آن نگار بی جهت
کاروان گریه اندازم به راه از شش جهت
چون به تلخی عاقبت بر جای می باید گذاشت
چند چون زنبور سازی تکیه گاه از شش جهت
نیست صائب فرصت پرسیده راه صواب
در میان دارد مرا از بس گناه از شش جهت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
مشو از می گران، ترسم سبکدستان ربایندت
به زور می چو مینا از میان مستان ربایندت
قریب عالم آب از سبک مغزی مخور چون کف
که از آغوش هم، چون موج، تردستان ربایندت
مشو چون غنچه از افسون باد صبحدم خندان
که کودک مشربان چون گل ازین بستان ربایندت
اگر از باده گلگون چنین سرشار خواهی شد
ز دست یکدگر چون جام می مستان ربایندت
ازان بی پرده چون صائب نصیحت می کنم انشا
که می ترسم به مکر و حیله و دستان ربایندت