عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگان یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
چهره اش خندان و خط مشکبو پیچیده است
نامه وا کرده است اما گفتگو پیچیده است
دل ز کافر نعمتی دارد تلاش وصل یار
ورنه چندین بوسه در پیغام او پیچیده است
چون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کرد
پرده شرمی که یار ما به رو پیچیده است
از نگاه گرم، آن موی میان از نازکی
بارها بر روی آتش همچو مو پیچیده است
از کمند سایه چون آهوی مشکین می رمد
هر که را از زلف او در مغز بو پیچیده است
می شود کان بدخشان خاک راه از سایه اش
بس که خون خلق بر دامان او پیچیده است
اختیار ما بود با گریه بی اختیار
باده پر زور ما دست سبو پیچیده است
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
سینه ما را چه ناصح در رفو پیچیده است؟
چون گهر از عالم بالاست آب روی خلق
زاهد خشک از چه چندین در وضو پیچیده است؟
در خور جولان ندارد عرصه ای، از زهد نیست
این که دست ما عنان آرزو پیچیده است
پیش چشم هر که چون صائب مآل اندیش شد
در خزان چندین بهار تازه رو پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است
فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است
می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود
شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است
ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟
بر سر خود سایه بال هما را دیده است
از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟
شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است
شعله جواله را طعن گرانجانی زند
هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است
دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف
چشم ما چین جبین بوریا را را دیده است
صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد
رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
بی قراری های جان را چشم تر پوشیده است
پیچ و تاب رشته ما را گهر پوشیده است
می رود زخم نمایانش سراسر در جگر
تیغ ما هر چند در زیر سپر پوشیده است
بادبان از سادگی بر روی طوفان می کشد
آن که ما را آستین بر چشم تر پوشیده است
در خور ما تلخکامان نیست تشریف وصال
از شکر بادام تلخ ما نظر پوشیده است
مصرع برجسته خود را می نماید در غزل
پیچ و تاب زلف را موی کمر پوشیده است
از خدنگ یار، دلچسبی تراوش می کند
گر چه نی حسن گلوسوز شکر پوشیده است
نیست در محفل سبکدستی، و گرنه همچو جام
در لب خاموش ما چندین خبر پوشیده است
از هجوم گریه در خاطر نگردد فکر وصل
شورش دریا مرا چشم از گهر پوشیده است
خواب بر آیینه از نقش پریشان شد حرام
وقت آن کس خوش که از دنیا نظر پوشیده است
نیست از کفران نعمت بی زبانیهای من
برگ این نخل برومند از ثمر پوشیده است
از هجوم درد و غم آسوده می آیم به چشم
بی قراری ها رگ از نیشتر پوشیده است
چاره من پرده بیچارگی های من است
در ته صندل مرا صد دردسر پوشیده است
آب از گوهر تراوش می کند بی اختیار
ورنه صائب چشم از عرض هنر پوشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
شمع را بالین پر، بال و پر پروانه است
بستر آسودگی خاکستر پروانه است
از سپرداری است عاجز گر چه دست رعشه دار
شمع را دست حمایت شهپر پروانه است
گرم برخور با هواداران که حسن شمع را
نیل چشم زخم از خاکستر پروانه است
این ز آتش می گریزد وان بر آتش می زند
شیر با آن زهره داغ جوهر پروانه است
می کند خورشید تابان ذره را اکسیر عشق
گریه شمع از فروغ منظر پروانه است
نیست فکر عاشق سرگشته آن بی باک را
ورنه شمع از هر شراری رهبر پروانه است
پایه عشق گرانقدرست بالاتر ز حسن
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
نیست از سو محبت بلبلان را بهره ای
این شراب آتشین در ساغر پروانه است
نیست پروا عاشقان را از نگاه تلخ یار
دود خشک شمع، ریحان تر پروانه است
حسن، فیض آب خضر از عشق صائب می برد
بخت سبز شمع از چشم تر پروانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
بی محابا در میان نازکش انداخت دست
ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست
قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه
طاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکست
سرگرانیهاش با افتادگان امروز نیست
نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست
لشکر خط شهربند حسن را تسخیر کرد
زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست
غنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض می
می کشد بر دوش من آخر سبوی باده دست
گوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟
می توان از گردش چشمی خمارم را شکست
دست آلایش کشیدم صائب از کام جهان
همت من بس بلند افتاده و این شاخ پست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا
بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا
می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست
ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را
چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست
کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان
زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست
بال سیر شعله جواله بستن مشکل است
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟
بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب
سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست
سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام
بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست
چون زبان مار، خار آشیانم می گزد
تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست
شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست
حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟
بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید
دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست
دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست
عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست
وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست
شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک
وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست
نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار
پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن
روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست
رشته پیوند یاران را بریدن کافری است
تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست
هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین
جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید
بی تأمل در به روی دولت بیدار بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟
یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست
کاروان حسن پنداری مسافر می شود
کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست
لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را
کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟
رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد
وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست
صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است
چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست
با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما
داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست
وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد
دیده این طفل را شیرینی افسانه بست
گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیست
چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟
زلف طراری که بتواند زبان شانه نیست
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست
می کنی منع سرشک از دیده خونبار من
جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست
می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟
تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست
برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست
بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست
گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست
چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست
در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست
شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست
این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست
در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست
بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست
شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست
جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست
گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست
چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟
شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست
شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست
سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست
شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست
جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست
از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین
شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست
هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست
لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوست
گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست
نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست
خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست
خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست
می نماید برق از ابر بهاران خویش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست
با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب
دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست
حسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوست
تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست
ماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟
نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست
در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا
شبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوست
تیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را
هر که چشمی آب داد از سر و سیم اندام دوست
زان لب میگون مگر دفع خمار خود کند
ورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوست
گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان
می چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوست
می کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثر
مشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوست
من کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟
پختگان را خام سازد وعده های خام دوست
در ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتاب
می رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوست
خون شود در ناف آهو بار دیگر مشک ناب
گر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوست
تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس
از حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوست
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوست
آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست
دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا
زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست
می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر
آتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوست
از صدای شهپر جبریل بر هم می خورد
گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوست
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
چون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوست
می کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک
رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوست
گر به این دستور آرد روی دلها را به خود
قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست
می شود سیل بهاران خاروخس را بال و پر
رفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوست
می برد گوی سعادت از میان رهروان
هر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوست
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟