عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود
شخص از خود رفته در آیینهها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند
ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بود
بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشهکرد
بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود
هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامانگرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد
کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود
خلق را در تیرباران هجوم احتیاج
آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود
هرکجا فال شکفتن زد بهار غنچهاش
صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود
بینصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند
ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود
غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد
خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بود
جلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت
عمر را کیفیت تصویر ماه و سال بود
ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد
رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود
بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم
سینه میکندی چه میشد گر زبانت لال بود
شخص از خود رفته در آیینهها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند
ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بود
بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشهکرد
بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود
هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامانگرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد
کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود
خلق را در تیرباران هجوم احتیاج
آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود
هرکجا فال شکفتن زد بهار غنچهاش
صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود
بینصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند
ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود
غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد
خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بود
جلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت
عمر را کیفیت تصویر ماه و سال بود
ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد
رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود
بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم
سینه میکندی چه میشد گر زبانت لال بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
درشتخو سخنش عافیت ثمر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد
ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنیست
به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بینشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامهبر نبود
به کارگاه تآمل همان دل است نفس
گره به رشتهٔ کارم کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را
به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل
نیی که ناله کند قابل شکر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد
ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنیست
به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بینشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامهبر نبود
به کارگاه تآمل همان دل است نفس
گره به رشتهٔ کارم کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را
به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل
نیی که ناله کند قابل شکر نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود
ز خود برآمدن ناله ناله بیاثر نبود
ز محو جلوه مجو لذت شناسایی
که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبود
حصار عالم بیچارگی دهان بلاست
پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود
غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد
ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود
ز سعی جسم مکش منت سبکروحی
خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود
سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس
کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود
ز بس که الفت مردم عذاب روحانیست
فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود
طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست
غرور حسن ز آیینه بیخبر نبود
به غیر ساز عدم هرچه هست رسواییست
مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبود
زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل
ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفهبر نبود
ز خود برآمدن ناله ناله بیاثر نبود
ز محو جلوه مجو لذت شناسایی
که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبود
حصار عالم بیچارگی دهان بلاست
پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود
غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد
ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود
ز سعی جسم مکش منت سبکروحی
خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود
سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس
کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود
ز بس که الفت مردم عذاب روحانیست
فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود
طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست
غرور حسن ز آیینه بیخبر نبود
به غیر ساز عدم هرچه هست رسواییست
مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبود
زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل
ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفهبر نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
تا نفس ما ومن غبارنبود
همه بودیم و غیر یار نبود
نخل این باغ را بهکسوت شمع
جز گداز خود آبیار نبود
سعی پرواز آشیان گم کرد
بیپر و بالی آشکار نبود
عالم آیینه خانهٔ سوداست
جز به خود هیچکس دچار نبود
هر حبابیکه بازکرد آغوش
غیر درباب بیکنار نبود
چه حنا رنگ ناز بیرون داد
دست ما نیز بینگار نبود
وهم بیپردگی قیامتکرد
نغمهٔ کس برون تار نبود
عثثبقاز هرچهخواستشور انگیخت
خاک ما قابل غبار نبود
انتظار گل دگر داریم
اینقدر رنگ و بو بهار نبود
سیر بام سپهر هم کردیم
این هواها و هوای یار نبود
سیر بام سپهر همکردیم
این هواها هوای یار نبود
حلقهگشتیم لیک بر در یاس
خلوتی داشتیم و بار نبود
محرمی چشم ما ز ما پوشید
چه توان کرد پردهدار نبود
نشنیدیم بوی زندهدلی
ششجهت غیریک مزار نبود
غم تیمار جسم باید خورد
رنج ما ناقه بود بار نبود
عجز جز زیر پاکجا تازد
سایه آخر شترسوار نبود
هیچکس قدر زندگی نشناخت
وصل ما مردن انتظار نبود
عالمی در خیال عشق و هوس
کارها کرد و هیچ کار نبود
اینکه مختار فعل نیک و بدیم
بیدل آیین اختیار نبود
همه بودیم و غیر یار نبود
نخل این باغ را بهکسوت شمع
جز گداز خود آبیار نبود
سعی پرواز آشیان گم کرد
بیپر و بالی آشکار نبود
عالم آیینه خانهٔ سوداست
جز به خود هیچکس دچار نبود
هر حبابیکه بازکرد آغوش
غیر درباب بیکنار نبود
چه حنا رنگ ناز بیرون داد
دست ما نیز بینگار نبود
وهم بیپردگی قیامتکرد
نغمهٔ کس برون تار نبود
عثثبقاز هرچهخواستشور انگیخت
خاک ما قابل غبار نبود
انتظار گل دگر داریم
اینقدر رنگ و بو بهار نبود
سیر بام سپهر هم کردیم
این هواها و هوای یار نبود
سیر بام سپهر همکردیم
این هواها هوای یار نبود
حلقهگشتیم لیک بر در یاس
خلوتی داشتیم و بار نبود
محرمی چشم ما ز ما پوشید
چه توان کرد پردهدار نبود
نشنیدیم بوی زندهدلی
ششجهت غیریک مزار نبود
غم تیمار جسم باید خورد
رنج ما ناقه بود بار نبود
عجز جز زیر پاکجا تازد
سایه آخر شترسوار نبود
هیچکس قدر زندگی نشناخت
وصل ما مردن انتظار نبود
عالمی در خیال عشق و هوس
کارها کرد و هیچ کار نبود
اینکه مختار فعل نیک و بدیم
بیدل آیین اختیار نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود
جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است
نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال
داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک
اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید
بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد
ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری که تصور به خیالش خون است
ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقابآراییست
شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل
ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبود
جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است
نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال
داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک
اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید
بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد
ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری که تصور به خیالش خون است
ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقابآراییست
شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل
ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
ناله میافشاند پر در باغ ما بلبل نبود
عبرتی بر رنگ عشرت خنده میزد گل نبود
سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت
موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود
وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت
خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود
رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد
رونق این انجمن غیر از چراغگل نبود
زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست
جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود
عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید
موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود
پردهها برداشتیم از اعتبارات غرور
در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود
خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بستهاند
ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود
پیکر خاکی جهانی را غریق وهم کرد
از سر آبی که بگذشتیم ما جز پل نبود
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت
فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبود
عبرتی بر رنگ عشرت خنده میزد گل نبود
سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت
موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود
وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت
خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود
رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد
رونق این انجمن غیر از چراغگل نبود
زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست
جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود
عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید
موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود
پردهها برداشتیم از اعتبارات غرور
در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود
خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بستهاند
ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود
پیکر خاکی جهانی را غریق وهم کرد
از سر آبی که بگذشتیم ما جز پل نبود
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت
فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازویی که ما بودیم، پاسنگی نبود
اینقدر از پردهٔ بیخواست توفان کردهایم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود
مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است
عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود
هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم
سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود
نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین
یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود
از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم
ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود
دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن
تاجداری این تقاضا میکند جنگی نبود
خاک را وهم سلیمانی به پستی داغکرد
خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت میکشیم
گر نمیبود آینه در دست ما زنگی نبود
اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زندست
بیگمان معلوم شد کاین نسخه بیبنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازویی که ما بودیم، پاسنگی نبود
اینقدر از پردهٔ بیخواست توفان کردهایم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود
مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است
عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود
هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم
سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود
نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین
یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود
از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم
ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود
دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن
تاجداری این تقاضا میکند جنگی نبود
خاک را وهم سلیمانی به پستی داغکرد
خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت میکشیم
گر نمیبود آینه در دست ما زنگی نبود
اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زندست
بیگمان معلوم شد کاین نسخه بیبنگی نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت
هرگلی کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل میشد ز دنیا هوش اگر میداشت خلق
صبر و حنظل در مذاقگاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بیهیولا قابل صورت نشد
آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا میداد عرض
ریشها دیدیم با قیمتتر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان
چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاکشد فطرتز پستی لیکمژگان برنداشت
ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادثکرد ما را عاجزی
زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بیتمیزی چاره از تشویش نیست
ما به صد جا منقسمکردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال
پاس ناموس تحیّر مهر این گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت
هرگلی کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل میشد ز دنیا هوش اگر میداشت خلق
صبر و حنظل در مذاقگاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بیهیولا قابل صورت نشد
آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا میداد عرض
ریشها دیدیم با قیمتتر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان
چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاکشد فطرتز پستی لیکمژگان برنداشت
ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادثکرد ما را عاجزی
زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بیتمیزی چاره از تشویش نیست
ما به صد جا منقسمکردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال
پاس ناموس تحیّر مهر این گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود
هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت
ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسمالله بود
فقر با ان جز بینقش غنا صورت نبست
تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد
یاد ایامیکه ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد
ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود
جیب خجلت میدرد ناقدردانیهای درد
چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن
عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
میتند بیدل جهانی بر تک و تاز امل
نه فلک یکگردش ما سورهٔ جولاه بود
هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت
ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسمالله بود
فقر با ان جز بینقش غنا صورت نبست
تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد
یاد ایامیکه ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد
ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود
جیب خجلت میدرد ناقدردانیهای درد
چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن
عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
میتند بیدل جهانی بر تک و تاز امل
نه فلک یکگردش ما سورهٔ جولاه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش کرد به سر، خلق بیتمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری که داشت ساز تعین گسسته بود
عمریست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است
چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش کرد به سر، خلق بیتمیز
ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت
رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق
تاری که داشت ساز تعین گسسته بود
عمریست پاس وضع قناعت وبال ماست
وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من
سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها
جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن
رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
شخصهستیچونسحر هرجانفسزد خندهبود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانهای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد
پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست
بیتکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند
تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بود
عالمی زین انجمندر خود نفسدزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بود
مستی و مخموری این بزم بیتغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی
از دم یک شیشهگر این شیشهها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت
جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود
شخصهستیچونسحر هرجانفسزد خندهبود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست
دانهای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند
عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد
پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست
بیتکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن
خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند
تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بود
عالمی زین انجمندر خود نفسدزدید و رفت
تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بود
مستی و مخموری این بزم بیتغییر نیست
باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی
از دم یک شیشهگر این شیشهها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت
جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
آنروز که پیدایی ما را اثری بود
در آینهٔ ذره غبار نظری بود
نقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل
نقاش هوس خامهٔ موی کمری بود
گرعافیتی هست ازین بحر برون است
غواص ندانست که ساحل گهری بود
از جرات پرواز به جایی نرسیدیم
جمعیت بی بال و پری، بال و پری بود
تا شوقکشد محمل فرصت، مژه بستم
دربار شرر شوخی برق نظری بود
نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را
فریاد که آیینه به دست دگری بود
روزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان
هر گرد که در پای تو افتاد سری بود
آخر ز خودم برد به راه تو نشستن
آسودگی شعله کمین سفری بود
دلکشتهٔ یکتایی حسنست وگرکه
در پیش تو آیینه شکستن هنری بود
بیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه
از دلدو جهان شور و ز ماگوشکری بود
در آینهٔ ذره غبار نظری بود
نقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل
نقاش هوس خامهٔ موی کمری بود
گرعافیتی هست ازین بحر برون است
غواص ندانست که ساحل گهری بود
از جرات پرواز به جایی نرسیدیم
جمعیت بی بال و پری، بال و پری بود
تا شوقکشد محمل فرصت، مژه بستم
دربار شرر شوخی برق نظری بود
نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را
فریاد که آیینه به دست دگری بود
روزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان
هر گرد که در پای تو افتاد سری بود
آخر ز خودم برد به راه تو نشستن
آسودگی شعله کمین سفری بود
دلکشتهٔ یکتایی حسنست وگرکه
در پیش تو آیینه شکستن هنری بود
بیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه
از دلدو جهان شور و ز ماگوشکری بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود
هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست
هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام
قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ
زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود
در بیکسیام خفت همچشمی کس نیست
ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است
زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم
صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بود
زین رشته که در کارگه موی سفید است
جولاه امل سسلسله باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم
آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم
کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب
فانوس خیال من و ما انجمنی بود
هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست
هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام
قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ
زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود
در بیکسیام خفت همچشمی کس نیست
ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است
زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم
صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بود
زین رشته که در کارگه موی سفید است
جولاه امل سسلسله باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم
آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم
کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب
فانوس خیال من و ما انجمنی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
خیال هستی موهوم سکتهخوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی
همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت
که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
بهکام دل نگشودیم بال پروازی
چو رنگ، هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم
که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم
که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی میخواست
ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بود
علم به هرزهدرایی شدیم ازین غافل
که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت
گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم
تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما
چو وارسید یقینها همه گمانی بود
خیال هستی موهوم سکتهخوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی
همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت
که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
بهکام دل نگشودیم بال پروازی
چو رنگ، هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم
که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم
که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی میخواست
ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بود
علم به هرزهدرایی شدیم ازین غافل
که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت
گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم
تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما
چو وارسید یقینها همه گمانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود
کز هرچه گذشتی، نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولیست
ای تحفهکش هیچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا
کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
در پلهٔ موهومی ما کوه گران است
سنگیکه ندارد به ترازو شرر از خود
چشمی بگشا منشاء پرواز همین است
چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم
اما نرسیدیم به گرد اثر از خود
گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد
عالم همه راضیست به این دردسر از خود
افتاد بهگردن، غم پیری، چه توانکرد
زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
سیر سر زانو هم از افسون جنون بود
افکند خیالم به جهان دگر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم
گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند
پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل
بشنو من و مای همه چونگوشکر از خود
ای موجگر احسان طلب در نظر تست
در وصلگهر هم نگشاییکمر از خود
آیینه شدن چیست درین محفل عبرت
هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آینهدارت
بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود
کز هرچه گذشتی، نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولیست
ای تحفهکش هیچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا
کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
در پلهٔ موهومی ما کوه گران است
سنگیکه ندارد به ترازو شرر از خود
چشمی بگشا منشاء پرواز همین است
چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم
اما نرسیدیم به گرد اثر از خود
گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد
عالم همه راضیست به این دردسر از خود
افتاد بهگردن، غم پیری، چه توانکرد
زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
سیر سر زانو هم از افسون جنون بود
افکند خیالم به جهان دگر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم
گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند
پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل
بشنو من و مای همه چونگوشکر از خود
ای موجگر احسان طلب در نظر تست
در وصلگهر هم نگشاییکمر از خود
آیینه شدن چیست درین محفل عبرت
هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آینهدارت
بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جاییکه سعی حرص جنونآفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنیست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادبروشان پا شمرده نه
لغزش بهانهجوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیشکنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتتکه قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنیست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندانکه ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چرب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت استکه عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنیست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادبروشان پا شمرده نه
لغزش بهانهجوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیشکنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتتکه قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنیست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندانکه ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چرب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت استکه عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بالگشا میرود
در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگیست آبلهها میرود
سجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر
فرصت رنگ حنا از کف ما میرود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی گشود عرض حیا میرود
هرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر
هیچکس آگاه نیست آمده یا میرود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا میرود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشردهاند سر به هوا میرود
تا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا میرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بیسبب و بیطلب دل همه جا میرود
اینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرود
هرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرود
در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگیست آبلهها میرود
سجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر
فرصت رنگ حنا از کف ما میرود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی گشود عرض حیا میرود
هرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر
هیچکس آگاه نیست آمده یا میرود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا میرود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشردهاند سر به هوا میرود
تا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا میرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بیسبب و بیطلب دل همه جا میرود
اینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرود
هرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
هر که آمد در جان بیکستر از ما میرود
کاروانها زین ره باریک تنها میرود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بیگرد پری راهی که مینا میرود
سر خط مضمون زلفش کج رقم افتاده است
شانه گر صد خامه پردازد چلیپا میرود
گر سر رفتن بود سوی گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بیزحمت پا میرود
بیوداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یکجا میرود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنیست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا میرود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا میرود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک کرد
عمرها رفتو همین امروز و فردا میرود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا میرود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگیست
بام و در، بیجستجو آخر به صحرا میرود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیستکمگر بر زبانها میرود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاشگوهر، آب روی دریا میرود
دوستانگر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما میرود
پی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق میآید به آیینی که گویا میرود
کاروانها زین ره باریک تنها میرود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بیگرد پری راهی که مینا میرود
سر خط مضمون زلفش کج رقم افتاده است
شانه گر صد خامه پردازد چلیپا میرود
گر سر رفتن بود سوی گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بیزحمت پا میرود
بیوداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یکجا میرود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنیست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا میرود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا میرود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک کرد
عمرها رفتو همین امروز و فردا میرود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا میرود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگیست
بام و در، بیجستجو آخر به صحرا میرود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیستکمگر بر زبانها میرود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاشگوهر، آب روی دریا میرود
دوستانگر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما میرود
پی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق میآید به آیینی که گویا میرود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
با این خرام ناز اگر آن مست میرود
رنگ حنا به حیرتش از دست میرود
کسب کمال آینهدار فروتنیست
موج گهر ز شرم غنا پست میرود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفتهست میرود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب گر آبله هم بست میرود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل
با دامن تو هرکه نپیوست میرود
اشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست میرود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش تا تا نفسی هست می رود
تا کی به گفتگو شمری فرصتیکه نیست
ای بینصیب ماهیات از شست میرود
بیدل دگر تظلم حرمان کجا برم
من جراتی ندارم و او مست میرود
رنگ حنا به حیرتش از دست میرود
کسب کمال آینهدار فروتنیست
موج گهر ز شرم غنا پست میرود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ
هرچند سعی پیش نرفتهست میرود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است
پای طلب گر آبله هم بست میرود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل
با دامن تو هرکه نپیوست میرود
اشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست
بیتاب آن غبار که ننشست میرود
بیکار نیست دور خرابات زندگی
هرکس ز خویش تا تا نفسی هست می رود
تا کی به گفتگو شمری فرصتیکه نیست
ای بینصیب ماهیات از شست میرود
بیدل دگر تظلم حرمان کجا برم
من جراتی ندارم و او مست میرود