عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع
می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع
دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت
بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع
گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت
اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع
چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد
خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع
داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان
راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع
اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان
بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع
از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت
گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانم افگارست و تن بیمار و دل خون از فراق
هر نفس دردیست بر درد من افزون از فراق
غرق خون دیده ام شبهای هجران و اجل
بر سرم پیوسته می آرد شبیخون از فراق
تا شد آن شاخ گل رعنا برون از دیده ام
می رود بر روی زردم اشک گلگون از فراق
از وصالش بیغمان در بزم عشرت شادمان
من درین بیت الحزن افتاده محزون از فراق
مانده محروم از حریم آستانش روز و شب
سنگ بر سر می زنم در کوه و هامون از فراق
دور ازان شیرین لب لیلی وش آمد بر سرم
آنچه آمد بر سر فرهاد و مجنون از فراق
گر نخواهی بر سر بیمار هجران آمدن
جان نخواهد برد مشتاق تو بیرون از فراق
تا شدی ای گوهر مقصود غایب از نظر
چشمه ی چشم فغانی گشت جیحون از فراق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری
چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم
دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم
من از غیرت نمک بر دیده ی خونبار می بندم
مرا غمهای دیگر می کشد در عشق مهرویان
ز تاب درد تهمت بر دل افگار می بندم
به دست آرد گلی از گلشن امید خود هر کس
مرا خون در جگر شد بسکه در دل خار می بندم
بکام دشمنان برخاستم از مجلس رندان
خیال دوستی با مردم هشیار می بندم
نگاهی می کنم همچون فغانی از سر حسرت
ز پیکان رخنهای دیده ی بیدار می بندم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
گرچه طور رندی و بدنامی از حد می برم
کافرم گرشمه یی از حال خود بد می برم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می خورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد می برم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم
نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبر زد می برم
من که می خواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهلست گر سر نیز باید می برم
آب حیوان در دهان می آیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهی قد می برم
محو بادا هستیم در سایه ی آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد می برم
گرچه نونو درد می بینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد می برم
از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
بمن هر کس که روزی یار شد دامن کشید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
سیه چشمی که همچون آهوی وحشی رمید از من
برغم من کشد بر دیگران شمشیر و می ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهید از من
بخون دل نهالی در کنار خویش پروردم
چو وقت آمد که از وی گل بچینم سرکشید از من
بخواری مردم و یکره نگفت آن غنچه ی خندان
که برد این بینوا صد حسرت و برگی نچید از من
ز بس خواری که امشب در رهش با خویشتن کردم
بمن هر کس که روزی داشت یاری دل برید از من
ملولم چون فغانی دور از او از طعن بدگویان
اجل کوتا کند کوتاه این گفت و شنید از من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
بر صید زخم خورده دویدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
این منم هر شام چون پروانه جایی سوخته
کرده ترک جان شیرین در هوایی سوخته
راستی پروانه داند چاشنی داغ عشق
کو در این آتش چو من بیدست و پایی سوخته
هر صباحم تازه داغی بر دل از عشق گلیست
همچو آن دیوانه کش هر روز جایی سوخته
دوست می دارد دل من داغ های خویش را
زانکه هر یک از برای دلربایی سوخته
دل که برگشت از من و بالاله رویان خو گرفت
بینمش یکروز از داغ جدایی سوخته
کیست با داغ تمنایت فغانی در جهان
درد پروردی اسیری بینوایی سوخته
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۹
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم
بیم است که شوری به جهان در بندم
یا رب تو مرا به لطف توفیقی ده
تا باز کنم چشم و زبان در بندم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۰
از درد سر خویش ندانم چونم
وز دایرهٔ وجود خود بیرونم
یا رب تو مرا از سر و گردن برهان
کز خود به سری زگردنی افزونم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۸ - الخوف
دستی نه که از دل گرهی برگیرد
پایی نه که بار گنهی برگیرد
ترسم که زبی دلی سرانجام دلم
از سینه برون رود رهی برگیرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۷
ای دوست بیا و غم بی حاصل بین
تشویش دل و خرابی منزل بین
در منزل سالوس و محال و هوس است
از بهر خدا بیا و حال دل بین
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۷۲
آهم چو شنید گفت بر من به دو جو
اشکم چو بدید گفت هر من به دو جو
جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازین
نزدیک من ای سوخته خرمن به دو جو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آه که نیش غمت خاطر من ریش کرد
وه که دلم جان و سر در پیِ آن نیش کرد
هرکم و بیشی که کرد یار ز جور و ستم
بیش مکن گفتمش رغم مرا بیش کرد
لاف سری می زند عقل ولی هرکجا
عشق قدم در نهاد عقل سر خویش کرد
گرچه کمان ابرویش داشت ولی بیشتر
سعی به قربان من ترک جفا کیش کرد
گوشهٔ تجرید را دل به خیالی گذاشت
منزل شاهانه را کلبهٔ درویش کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
تا به روی از دیده اشک لاله گون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از شعله آه من جهان سوخت
تنها نه زمین که آسمان سوخت
این آتش و آب دیده و دل
هم وهم بشست و هم گمان سوخت
کی سوز دلم نهان بماند
زین داغ که مغز استخوان سوخت
این سوز نهفته درون را
گفتم که بگویمش زبان سوخت
فریاد که پیک آه مجنون
در قافله بود کاروان سوخت
این خضر که بود کاندرین راه
از آب حیات همرهان سوخت
آه دل من شدت عنان گیر
هشدار که اسب وهم عنان سوخت
مرغ دل من بسینه از شوق
ققنس صفت اندر آشیان سوخت
بلبل زفراق گل چو نالید
تنها نه که باغ باغبان سوخت
میخواست که سوز عشق سنجد
آشفته مرا بامتحان سوخت
نه عقل بجا بماند و نه دین
از شعله عشق این و آن سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون کنم با سر که سامانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
تنگ شد این عرصه هستی بما
وسعتی کو جای جولانیم نیست
واجب آمد احتمال صبر و عشق
شرط امکانست و امکانیم نیست
گفتم ایدیده چه شد بینائیت
گفت چون بینم که انسانیم نیست
عشق در کارم گره افکند است
مشگل است و کار آسانیم نیست
گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت
چون بجا مانم که جانانیم نیست
گر بتازد اهرمن بر من چه باک
مورم و تخت سلیمانیم نیست
گر شدم کافر زسودای بتان
در گذر یار مسلمانیم نیست
گفتمش دامان تو گیرم بحشر
گفت بگذر زانکه دامانیم نیست
محرمم تا در حریم عاشقی
لاجرم جز درد حرمانیم نیست
گفتم از زلفت پریشان شد جهان
گفت همچون تو پریشانیم نیست
روز دیوان دستم ایمولی بگیر
غیر مدح تو چو دیوانیم نیست
نیست آشفته بجا جز نقش دوست
چون بغیر از عشق بنیانیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بلای جان من خسته سرو بالائیست
زخوان عشق مرا نعمتی والائیست
مراد دل طلبیدن زدوست خودکامیست
نه عاشقست که جز دوستش تمنائیست
مرو تو از پی دل گر چه طالب وصلست
که رفتن از پی دل منتهای خود رائیست
چو شمع انجمن افروز خاص و عام مباش
که قدر خود شکند شاهدی که هر جائیست
مرا زصحبت تنها چو جان و تن فرسود
کنون بگوشه عزلت هوای تنهائیست
بگوش تو نرسید ار فغان من شب هجر
زضعف بود مپندار کز شکیبائیست
چو دید دیده زلف و رخت بدل میگفت
محیط مرکز خورشید شام یلدائیست
ببخش بار خدایا بجرم آشفته
که گرچه زشت ولی مدح خوان زیبائیست
زشور عشق علی شهره ام بشیدائی
چو عندلیب که مشهور گل بشیدائیست
بر آستان تو با سر مگر طواف کنم
چرا که وادی ایمن نه جای هر پائیست