عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
ترک خودی مراد ز قطع مراحل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است
یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است
در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است
گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است
چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است
گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است
با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است
تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
احوال دل ز دیده خونبار روشن است
حال درون خانه نمایان ز روزن است
روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در انتظام کار جهان اهتمام خلق
مشق جنون به خامه فولاد کردن است
جوهر بس است بیضه فولاد را حصار
آن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟
دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است
شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل
آیینه را به دامن تر پاک کردن است
ظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است
دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است
صائب ز خود برآی که شرط طریق عشق
گام نخست از خودی خود گذشتن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
آسودگی به کنج قناعت نشستن است
سیر بهشت در گره چشم بستن است
هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش
بدمستیی است توبه که عذرش شکستن است
ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلی است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصی که در صدد عیب جستن است
شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمی کنیم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ایم از فراق می
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خویش را
دامان خود به شهپر جبریل بستن است
صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش
در رهگذار سیل، فراغت نشستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
از سینه صافی دل بی کینه روشن است
دل بی غبار باشد اگر سینه روشن است
گوری است تار، خانه تن بی فروغ دل
از گوهرست اگر دل گنجینه روشن است
پرداز سینه کن، چه ورق می کنی سیاه؟
جام جهان نماست اگر سینه روشن است
چون نافه خون خویش اگر مشک کرده ای
از مو به موی خرقه پشمینه روشن است
سی شب چراغ میکده روشن بود ز می
مسجد ز شمع در شب آدینه روشن است
آمیزشی که هست به هم نیش و نوش را
از شیشه نبات چو آیینه روشن است
دیگ توانگران دو سه روزی بود به جوش
دایم اجاق فقر ز کشکینه روشن است
پنهان مکن، کز آینه صاف روی تو
بر اهل دید صحبت دوشینه روشن است
اندیشه از سیاه دلان جهان مکن
صائب اگر ترا دل بی کینه روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست
برخاست هر که از سر عالم لوای اوست
آزاده ای که کنج قناعت گرفته است
شیرازه حضور جهان بوریای اوست
آن مطربی که پرده ما را دریده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست
در دام می کشد دل صحرایی مرا
این مردمی که با نگه آشنای اوست
در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟
مرگی که زندگانی من از برای اوست
بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور
هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست
مسند به روی دست سلیمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هوای اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبری که در دماغ من از کبریای اوست
زنجیر پاره کردن سوداییان عشق
موقوف باز کردن بند قبای اوست
صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سایه دست سخای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست
دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست
چشم سفید کرده خود را عزیز دار
کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست
از کوشش تو می رود از پیش کار ما
پای به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد
آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست
چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان
در پرده دلی است که داغ و کباب توست
شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس
این برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب
بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علایق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگی بریده شود راه دور عشق
زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
دامن به دست هر که دهی دستگیر توست
از هر دلی که گرد فشانی عبیر توست
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
شالی اگر دهی به فقیری حریر توست
گر دست سایلی به عصایی گرفته ای
در تکیه گاه خلد به دولت سریر توست
از ما متاب روی که در وقت پای لغز
دست ز کار رفته ما دستگیر توست
فردای حشر، موجه دریای رحمت است
پهلوی لاغری که در اینجا حصیر توست
از نقد و جنس آنچه ترا هست در بساط
بر هر چه پشت پای زنی دستگیر توست
از دیدن تو تازه شود زخم عاشقان
از شور عشق اگر نمکی در خمیر توست
تقصیر ساده لوحی آیینه دل است
نقشی گر از بساط جهان دلپذیر توست
از شیوه غریب نوازی مدار دست
جان غریب تا دو سه روزی اسیر توست
دنیایی اش مدان که بود زاد آخرت
قدری که از متاع جهان ناگزیر توست
پای ادب ز پیروی سابقان مکش
در سال هر که از تو بود بیش، پیر توست
دست هزار کوهکن از کار می برد
بتخانه ها که در دل صورت پذیر توست
خواهد رساند خانه عمر ترا به آب
این آب بی قیاس که پنهان به شیر توست
با دوستان نشین که شود توتیای چشم
از دشمنان غباری اگر در ضمیر توست
تا هست چون هدف رگ گردن ترا بجا
هر خاری از قلمرو ایجاد تیر توست
صائب به آب خضر تسلی نمی شود
جانی که تشنه سخن دلپذیر توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
رزق وسیع در قدم میهمان توست
هر کس که میهمان تو شد میزبان توست
نعمت شود زیاده به قدر زبان شکر
نخلی است این که ریشه آن در دهان توست
گر سایه ای به سوخته جانی فکنده ای
در آفتابروی جزا سایبان توست
آسودگی نتیجه ترک علایق است
پوشیدن نظر ز جهان دیده بان توست
در خاک و خون ترا نکشیده است تا زبان
در خامشی گریز که دارالامان توست
تیر دعای صافدلان نیست نارسا
هر نارسایی که بود در کمان توست
هر چند از رکاب تو دور افتاده ایم
دست ز کاررفته ما در عنان توست
غربت نمی کشی ز وطن هر کجا روی
از زیر بال خویش اگر آشیان توست
صائب ز نغمه تو شکرزار شد جهان
گفتار، حق خامه شیرین زبان توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
آدم نه ای و روضه رضوانت آرزوست
خاتم نه ای و دست سلیمانت آرزوست
زنهار سر مپیچ ز چوگان حکم او
چون گوی اگر سراسر میدانت آرزوست
چشم طمع به ملک سکندر مکن سیاه
گر همچو خضر چشمه حیوانت آرزوست
چون شبنم آبگینه خود بی غبار کن
گر سیر باغ و گشت گلستانت آرزوست
چون شانه باش تخته مشق هزار زخم
گر ره در آن دو زلف پریشانت آرزوست
چندی چو غنچه سر به گریبان خود بکش
زین باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوست
چون گوهر از غبار یتیمی متاب روی
گر ساحل مراد ز عمانت آرزوست
مجنون صفت ز مشق جنون برمدار دست
مدی اگر ز دفتر احسانت آرزوست
بیرون در گذار طمع های خام را
گر جبهه گشاده دربانت آرزوست
چون مور در حلاوت گفتار سعی کن
مسند اگر ز دست سلیمانت آرزوست
دندان به دل فشار درین باغ چون انار
بویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوست
یک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک
گر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوست
چون شبنم آب کن دل خود را درین چمن
گر وصل آفتاب درخشانت آرزوست
هرگز نبوده است دو سر هیچ خوشه را
بگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوست
پرهیز می کند ز تو دیو سیاهکار
وین طرفه ز فرشته نگهبانت آرزوست
این آن غزل که سعدی و ملای روم گفت
موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
دل را ز کینه هر که سبکبار کرده است
بالین و بستر از گل بی خار کرده است
روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را
بر خویشتن چو آینه هموار کرده است
استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار
سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟
ایجاد می کند به شکرخنده صبح را
روز مرا کسی که شب تار کرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست در کمر یار کرده است
در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک
آن را که شوق تشنه دیدار کرده است
فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین
آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟
شهباز انتقام تلافی کند به زخم
هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است
ممنونم از غبار کسادی که این حجاب
فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است
صائب فریب خنده شادی نمی خورد
هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
با عارض تو چهره شدن کار آینه است
دولت نصیب دیده بیدار آینه است
خودبینی از سرشت بزرگان نمی رود
گر خود سکندرست گرفتار آینه است
بشکن طلسم صورت و جاوید زنده باش
آب حیات در پس دیوار آینه است
هر صبحدم به روی تو از خواب می جهد
حسرت مرا به دولت بیدار آینه است
زنگ کدورت از دل تاریک ما نبرد
صیقل که داس سبزه زنگار آینه است
حد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟
این نقش را بر آب زدن کار آینه است
بی پرده می دهد به نظر جلوه عیب را
صائب رهین منت سرشار آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
غم را اگر برون ندهد سینه آینه است
گر زنگ را فرو خورد آیینه آینه است
مشاطه جهان، نظر پاک بین توست
عالم منورست اگر سینه آینه است
روشندلان ز پرتو مهرند بی نیاز
شمع و چراغ خانه آیینه آینه است
صافی دلان میکده را پاک دیده ایم
در دل نگیرد آن که ز کس کینه آینه است
از اهل دل حضور لباس نمد بپرس
قیمت شناس خرقه پشمینه آینه است
اخفای راز عشق تو در سینه چون کنم؟
سیماب، گوهر من و گنجینه آینه است
در روزگار خط تو چون آب و سبزه شد
با زنگ اگر چه دشمن دیرینه آینه است
از بس که صیقلی شده است از فروغ حسن
دیوار جلوگاه ترا پینه آینه است
با تیر غمزه تو کز آهن گذر کند
آن پر دلی که کرد سپر سینه آینه است
این آن غزل که گفت فصیحی پاکدل
گر زشت را نکو کند آیینه آینه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
برهان واصلان فنا آرمیدگی است
بر مرگ رفتگان جزع از نارسیدگی است
سیلاب از شتاب به صد رنگ می شود
بر یک قرار، آب گهر ز آرمیدگی است
آنجا که یار پرده براندازد از عذار
قانع شدن به باغ بهشت از ندیدگی است
دار فناست خامی منصور را دلیل
با شاخ، الفت ثمر از نارسیدگی است
شبنم ز چشم پاک بود محرم چمن
صائب عزیز این چمن از پاک دیدگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست
از جهل زد به خانه زنبور پشت دست
یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟
جایی که شانه می گزد از دور پشت دست
چون روی دست گل شود از زخم خونچکان
از حیرت جمال تو ناسور پشت دست
از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب
رنگین شود ازان رخ مستور پشت دست
آنجا که ساعد تو برآید ز آستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست
در پیش عارض تو مکرر گذشته است
از برگ بر زمین شجر طور پشت دست
می در گلوی مدعیان می کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
تا شد ز می گزیده لب می چکان یار
از برگ تاک می گزد انگور پشت دست
چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش
زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست
خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش
مردانه گر به دانه زند مور پشت دست
مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را
بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست
نگرفت هر که دست فقیران به زندگی
خواهد گزید پر به لب گور پشت دست
در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟
موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست
زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای
چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟
دستی اگر بلند نسازی به خواندنم
دست نوازشی است هم از دور پشت دست
هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم
خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست
از کوزه شکسته کنون آب می خورد
آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست
خواهد گزید پر لب افسوس خویش را
شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
از شش جهت به کعبه مقصد سبیل هست
در هر زمین که جاده نباشد دلیل هست
دل را ز دوستان گرانجان نگاه دار
بر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هست
بی شمع آه، راه طلب طی نمی شود
چون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هست
در خون دل مضایقه با غم نمی کنیم
دایم درین پیاله شراب سبیل هست
غیر از دل گرامی ارباب عشق نیست
گر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هست
در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است
ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست
افکار مولوی و سنایی است، بی سخن
گر زان که فکر صائب ما را عدیل هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیست
روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست
بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست
بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست
از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر
زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست
آوازه خط تو جهانگیر گشته است
حرفی است این که خامه مو را صریر نیست
هر چند هست چینی فغفور خوش قماش
چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست
در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور
بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست
در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر
هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست
در آه اختیار ندارند بیدلان
بال شکسته مانع پرواز تیر نیست
افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج
در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست
چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است
رزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیست
از راستان خدنگ بلا راست بگذرد
این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست
از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو
ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست
سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!
شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست
از جسم ما برون نرود نقش لاغری
این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست
صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
گوهر حریف سختی سنگ جدال نیست
با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
آتش به گرمی عرق انفعال نیست
از صلح کل، سمن به گریبان فشانده ام
پیراهنم قلمرو خار جدال نیست
چون برگ لاله سوخت زبان در دهان من
با بوسه تو چاشنی اعتدال نیست
بتوان گذشت از سر صد معنی بلند
از خون دزد لفظ گذشتن حلال نیست
صائب به بزم وصل سراپا نگاه باش
در صحبتی که حال بود، جای قال نیست