عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۳
باطلان را گفتگوی حق اثر در دل کند
آب شیرین گر زمین شور را قابل کند
چون جواب تلخ از احسان خود باشد خجل
بحر را همت اگر در دامن سایل کند
نعل در آتش گذارد هر که را درد طلب
هفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کند
باده لعلی نماید در صراحی خویش را
خون ما چون سرکشی از گردن قاتل کند؟
خط مشکین در فسون بیهوده می سوزد نفس
نیست ممکن سحر چشم یار را باطل کند
از گرانسنگی سبک جولان شود سیل ضعیف
روح را خواب گران در سیر مستعجل کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
شور اشک من نمک در دیده انجم کند
از بهشت جاودان آورد آدم را برون
تا چه با اولاد آدم خوردن گندم کند
هر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیب
از مروت نیست پهلو خالی از مردم کند
زندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملان
باده تا نارس بود جوش طرب در خم کند
نیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدل
نیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کند
پرده ناموس خود را می درد بیش از کسان
کوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کند
می تواند چین ز ابروی بخیلان دور کرد
هر که با دندان گره باز از دم کژدم کند
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
چون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کند
نیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
در زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
کی گره باز از دل من باده گلگون کند؟
نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند
خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد
ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند
چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است
نیست ممکن کاسه خود را گدا وارون کند
سالها می بایدش زد غوطه در دریای خون
هر سبکدستی که خار از پای ما بیرون کند
گردد از چین جبین حرص طمعکاران زیاد
پیچ و تاب تشنه را موج سراب افزون کند
کو تهی دست درازش را بود در آستین
هر که می خواهد به احسان خلق را ممنون کند
نیست ممکن تشنه را سیراب سازد آب تلخ
تا خط ظالم چها با آن لب میگون کند
می دهد روزی به ارباب قناعت بی طلب
آن که خاک بسته لب را طعمه از قارون کند
گوشه گیرانند ایمن از غبار حادثات
آب گوهر را کجا سیلاب دیگرگون کند؟
می کند در خانه گلگشت خیابان بهشت
هر که صائب می تواند مصرعی موزون کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
هر که اوقات گرامی صرف خودسازی کند
خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند
همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن
هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند
هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود
به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند
غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان
این سزای آن که با عالم زبان بازی کند
آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد
چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند
شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام
وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند
آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا
این زمان در ساغر می چهره پردازی کند
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند
دلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیست
نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند
بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند
در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۰
زلف دلها را به دور خط نگهبانی کند
چون شود معزول عامل سبحه گردانی کند
دست گلچین می شود هر خار مژگانی که هست
از عرق چون چهره ساقی گل افشانی کند
شکر قاتل را به خاموشی ادا کردم که نقش
خامه نقاش را تحسین به حیرانی کند
چون صنوبر در سر هر موی دارد ناله ای
هر که دلهای پریشان را نگهبانی کرد
معنی فرمانروایی نیست جز اجرای حکم
در سرای خویش هر موری سلیمانی کند
شرط مهمانی غذای روح سامان دادن است
اهل دل راهر که می خواهد که مهمانی کند
از گرانجانان سبکروحی که کلفت می کشد
با سبکروحان نمی باید گرانجانی کند
زندگانی تلخ بر دریا شود هر گه صدف
دست خود را باز پیش ابر نیسانی کند
قد چو خم شد، زود می آید بسر دوران عمر
وسعت میدان چه با این اسب چوگانی کند؟
زخمی شمشیر زهرآلود منت، از کریم
مد احسان را شمار چین پیشانی کند
نغمه داودی اینجا در پس صد پرده است
پیش صائب کیست بلبل تا غزلخوانی کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند
هر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل را
سنگ بهر شیشه هستی مهیا می کند
دامن همت به دست آور درین گلشن که سرو
طی راه عالم بالا به یک پا می کند
کار روشن گوهران هرگز نیفتد در گره
کشتی می بادبان از ابر پیدا می کند
دست ناشستن زدنیا بیجگر دارد ترا
ورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کند
جمع می سازد دل صدپاره را سودای عشق
لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند
قهرمان عشق را آیین و رسم دیگرست
دار منصور از کلام راست بر پا می کند
صحبت همت بلندان کیمیای دولت است
تاج بخشی ساغر از بالای مینا می کند
می تواند بر کمر زد دست در دیوان حشر
هر که امروز از بصیرت کار فردا می کند
خامشی از هرزه گویان است در دیوان عشق
دل همان از ساده لوحی نامه انشا می کند
گر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیست
روزگاری شد که صائب مشق سودا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند
مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند
ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو
لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند
در گلستانی که جولانگاه سرو همت است
شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند
نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش
کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند
شیوه اهل محبت نیست دل برداشتن
در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند
صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش
باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟
ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند
شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است
می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند
شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان
بیضه فولاد را همچشم مجمر می کند
زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم
سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند
سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین
شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند
بوته خاری است در چشم خداجویان بهشت
کی علاج تشنه دیدار، کوثر می کند؟
می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش
رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند
سایه دستی به هر کس قهرمان عشق داد
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند
دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش
چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند
ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان
دست شستن کار بازوی شناور می کند
می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین
بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
خصم غالب را زبون صبر و تحمل می کند
از تواضع سیل را مغلوب خود پل می کند
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما آب در مل می کند
با خود آرایان بسر بردن جنون می آورد
طره دستار اینجا ناز کاکل می کند
نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه در منقار بلبل می کند؟
رتبه افتادگی از کیمیا بالاترست
قطره ناچیز را گوهر تنزل می کند
خرده ای چون غنچه هر کس را که باشد در گره
زیر چندین پرده از رخسار او گل می کند
می خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود
کسب خود را پرده روی توکل می کند
از دل پرخون بود گفتار دردآلود من
در بساط شیشه تا می هست قلقل می کند
قامت خم بیش می سازد شتاب عمر را
سیل را پا در رکاب سرعت این پل می کند
حسن صائب رام می گردد ز استغنای عشق
چاره این صید وحشی را تغافل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
گر جلا آیینه های تیره را نم می کند
عاشقان را هم می گلرنگ خرم می کند
می کند در سخت رویان صحبت نیکان اثر
سنگ را فرهاد شیرین کار، آدم می کند
می کند بیگانه وحشت آشنایان را زهم
چشم شوخ از سایه مژگان خود رم می کند
در گلستان جلوه مستانه آن شاخ گل
سرو را در چشم قمری نخل ماتم می کند
می کند جا در دل معشوق پیچ و تاب عشق
ریشه جوهر در دل فولاد محکم می کند
در ضمیر خاک خواهم غوطه چون قارون زدن
گر چنین پشت مرا بار گنه خم می کند
زندگی خواهی، خموشی پیشه خود کن که شمع
عمر خود را از زبان آتشین کم می کند
می شوند از گرمخونی دوست صائب دشمنان
کار روغن در چراغ لاله شبنم می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
فکر جمعیت عبث دل را پریشان می کند
آن که سر داده است ما را فکر سامان می کند
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون گردید، در تن کار پیکان می کند
هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل
آتش سوزنده را بر خود گلستان می کند
می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را
کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند
لذت آزادگی یار بر او بادا حرام
بنده خود خلق را هر کس به احسان می کند
خرج ابر از کیسه دریاست، حیرانم چرا
اینقدر استادگی با تشنه جانان می کند
غیرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش
چون صدف لب باز پیش ابر نیسان می کند
در چنین وقتی که می ریزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتیب دیوان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز
عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند
سینه را دل چاک می سازد به امید وصال
پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند
باده را از بیخودان دست تعدی کوته است
سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند
می شود از جلوه محشر دو بالا حیرتش
هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند
سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد
این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند
کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد
تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند
از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو
مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند
از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش
پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نفس را مطلق عنان رزق فراوان می کند
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
ناقصان را صحبت روشن ضمیران کیمیاست
خاک را زر پرتو خورشید تابان می کند
تازه می گردد زچشم اشکباری جان ما
مجلس ما را گل ابری گلستان می کند
می گشاید دل ز آه سرد اهل درد را
غنچه ها را گر نسیم صبح خندان می کند
از مروت نیست تندی با پناه آوردگان
ورنه نی در ناخن شیران نیستان می کند
زال دنیا سخت می گیرد به ارباب صلاح
مصر را عصمت به یوسف چاه و زندان می کند
خون حنای عید باشد کشته معشوق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
قرب نیکان خاکساران را کند با آبرو
این سفال خشک را سیراب ریحان می کند
چوب منع از قرب مانع نیست دوراندیش را
بلبل ما در قفس سیر گلستان می کند
از لباس زر چه حاصل فلس روی اندود را؟
کی دل تاریک را روشن چراغان می کند؟
ظلمت شب چشم رهزن را جواهر سرمه است
خط کجا آن دشمن دین را مسلمان می کند؟
سایه اقبالمندان است مفتاح امید
مور را صاحب سخن صائب سلیمان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
خط غزال چشم را آهوی مشکین می کند
چهره های ساده را بتخانه چین می کند
در گلستانی که چشم بلبلان بیدار نیست
پای خواب آلود کار دست گلچین می کند
نیست یک ساعت هوس را تاب خودداری فزون
این ستمگر آفرین را زود نفرین می کند
گر کند در دادن تشریف، شیرین کوتهی
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
می توان دیدن زکشتی اضطراب بحر را
حسن طوفان بیشتر در خانه زین می کند
شکوه کردن از حیات تلخ، کافر نعمتی است
خواب را شیرینی افسانه سنگین می کند
سینه شیرین کلامان در غبار غم خوش است
طوطیان را صافی آیینه خودبین می کند
می کشد در خاکدان جسم، خواری جان پاک
باده تا در خم بود از خشت بالین می کند
این نگاه آشنارویی که من دیدم ازو
زود صائب خلق را بیگانه از دین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
دخل ناقص بر سخن سنجان گرانی می کند
سنگ کم در پله میزان گرانی می کند
بر بخیلان گر قدوم میهمان باشد گران
بر کریمان رفتن مهمان گرانی می کند
می خورد بر هم می روشن زدست انداز موج
سبزه خط بر لب جانان گرانی می کند
هر کف دستی که از ریزش ندارد بهره ای
بر جهان چون ابر بی باران گرانی می کند
می شود پیمان محکم باعث دلبستگی
سست چون شد بر دهن دندان گرانی می کند
ما زبوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
بر غیوران منت احسان گرانی می کند
بر سبکروحان عصمت بند و زندان بار نیست
بار تهمت بر مه کنعان گرانی می کند
تیغ لنگردار باشد سایه بال هما
بر سری کاندیشه سامان گرانی می کند
برگ کاهی مانع از پرواز گردد چشم را
پند ناصح بر نظربازان گرانی می کند
بر تن آزاده زنجیرست نقش بوریا
موج بر سیل سبک جولان گرانی می کند
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
دیدن هشیار بر مستان گرانی می کند
خاک صائب در صفاکاری نگیرد جای آب
توتیا بر دیده گریان گرانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
دیده ما سیر چشمان شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینه ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست فردا بشکند
گوهر ما را شکستن مومیایی کرده است
سبز گردد خار اگر در دیده ما بشکند
خود شکن را از شکست دیگران اندیشه نیست
فارغ است از سنگ چون بی سنگ مینا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بی محابا بشکند
تخته تعلیم ما دلبستگان ساحل است
در کنار لطف هر کشتی که دریا بشکند
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
جلوه گل خار در چشم تماشا بشکند
از شکستن تیغ ما در موج جوهر گم شده است
دست بیداد فلک دیگر چه از ما بشکند؟
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
می کشد دریا نفس هر گاه ما را بشکند
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
حیرت این خار نایابی که در پای من است
پای سوزن در گریبان مسیحا بشکند
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو کاین شیشه ها را جمله یکجا بشکند؟
همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
چشم آهو شوق لیلی از دل مجنون نبرد
این خماری نیست کز هر جا صهبا بشکند
حیرتی داریم کز خاریدن سر فارغیم
آسمان گر شیشه خود بر سرما بشکند
پرتو آیینه ما پرده پوش عیبهاست
می کند بر خود ستم هر کس که ما را بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند
خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن
هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند
دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند
این گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب
این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند
نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم
گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند