عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
چشم ترم که مشرق چندین ستاره است
بر آفتاب روی که گرم نظاره است؟
از داغ تازه ای که به دست تو دیده ام
چون لاله در کفم جگر پاره پاره است
ما می رویم در دهن شعله چون نسیم
چنگ گریز، کار سپند و شراره است
از دست و پا زدن نیم آزاد زیر چرخ
یک دم، چو طفل شوخ که در گاهواره است
از ره عنان بتاب که کارت به خیر نیست
دامن کش توکل اگر استخاره است
بر نقش پای مور به آهستگی خرام
زنجیر فیل مست مکافات، پاره است
شور حوادثم نجهاند ز خواب خوش
چندان که نازبالشم از سنگ خاره است
صد کاروان اشک گذشت و خبر نیافت
صائب ز بس به روی تو گرم نظاره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
آب حیات ما ز شراب شبانه است
عیش مدام، زندگی جاودانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
پروانه را همین بال و پر آشیانه است
بر گوهرست دیده غواص از صدف
ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است
چون کاروان ریگ روان عمر خاکیان
هر چند ایستاده نماید روانه است
سد سکندرش سپر کاغذین بود
بیچاره ای که تیر فضا را نشانه است
این کوره ای که چرخ ستمکار تافته است
بر سنگ جای رحم درین شیشه خانه است
عشاق را لب از طمع بوسه بسته است
از بس دهان تنگ تو شیرین بهانه است
روشنگر وجود بود گرمی طلب
چون خار و خس رسید به آتش زبانه است
صائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوند
جز گفتگوی عشق سراسر فسانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای است
هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است
هر روز از لب تو دل تلخکام من
امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است
از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است
هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است
هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است
با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ
آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است
هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو
ما را ازو توقع انعام تازه ای است
ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن
کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است
آن را که هست کعبه مقصود در نظر
چشم سفید، جامه احرام تازه ای است
صائب به دور عارضش از خط مشکبار
بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
لبهای خشک، موجه عمان تشنگی است
تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان
در دودمان شمع شبستان تشنگی است
جنت بود هلاک دل داغ دیدگان
کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است
تبخال آتشین به لب سوزناک من
چشمی بود که واله و حیران تشنگی است
حسن برشته ای که جگر را کند کباب
بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است
قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است
کوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی است
رعناترست یکقلم از عمر جاودان
هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است
آگاه نیستی که چه گلهای آتشین
در بوته های خار مغیلان تشنگی است
همواری دلی که طمع داری از حیات
موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است
رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما
موقوف چارموجه طوفان تشنگی است
شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب
هر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی است
پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل
صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
از بس نهاده ام به دل داغدار دست
گشته است داغدار مرا لاله وار دست
ای ساقیی که توبه ما را شکسته ای
زنهار از شکسته نوازی مدار دست
ریزند می چو شیشه مگر در گلوی من
می لرزد این چنین که مرا از خمار دست
ای گل چه آفتی تو که از خون بلبلان
در مهد غنچه بود ترا در نگار دست
در عهد خوبی تو گذارند گلرخان
گاهی به روی و گاه به دل غنچه وار دست
از اشتیاق دامن آن سرو خوش خرام
از آستین چو تاک برآرم هزار دست
زان پر گل است گلشن حسنت که می رود
از دیدنت نظارگیان را ز کار دست
گوهر شود ز گرد یتیمی گرانبها
ای سنگدل مشوی ازین خاکسار دست
دریا خمش به پنجه مرجان نمی شود
سودی نمی دهد به دل بیقرار دست
می کرد در تهیه افسوس کوتهی
می بود همچو سرو مرا گر هزار دست
از امتحان غمزه خونخوار درگذر
نتوان گذشتن به دم ذوالفقار دست
صد بار جوی خون شده است آستین من
تا برده ام به لعل آب آن نگار دست
چون خرده زری که ترا هست رفتنی است
در آستین گره چه کنی غنچه وار دست؟
دستی نشد بلند پی دستگیریم
شد توتیا اگر چه مرا زیربار دست
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
صائب ز طرف دامن دل بر مدار دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوست
گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست
عارف ز جام مهر خموشی نیافته است
کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
در جستجوی ماه برآید به بام دوست
دشمن به بیقراری من رحم می کند
در خاطرم عبور کند چون خرام دوست
گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم
من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟
هر چند ناقص است شود کار او تمام
افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست
در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست
ما را بس است مستی ذکر مدام دوست
از داغ غربتش جگر سنگ خون شود
آشفته خاطری که نداند مقام دوست
خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر
خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست
ناکامی است قسمت خودکام، زینهار
بر کام خود مباش که باشی به کام دوست
صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش
خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
جز گریه چشم اشک فشان را علاج نیست
جز صبر عاشق نگران را علاج نیست
درمانده ام به دست دل هرزه گرد خویش
در دست باد برگ خزان را علاج نیست
تن در کشاکش فلک سفله داده ام
جز پیروی دست، کمان را علاج نیست
عنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خویش
ناسور زخم تیغ زبان را علاج نیست
طوفان اگر نه شعله کشد از دل تنور
خار و خس بسیط جهان را علاج نیست
آن را که زد شراب، علاجش بود شراب
دردسر فلک زدگان را علاج نیست
صائب به دست باد بود تا عنان زلف
جز پیچ و تاب رشته جان را علاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
از فکر زلف یار رهایی امید نیست
سودای او شبی است که صبحش پدید نیست
باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت
شیرازه نبات به جز چوب بید نیست
در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد
چین جبین یار، کم از ماه عید نیست
در سوختن بلند نشد دود این سپند
چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست
محرومیم ز دل ز غبار علایق است
از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست
صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است
هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
دلهای آرمیده به مطلب سوار نیست
رحم است بر کسی که دلش برقرار نیست
از دامن است شعله جواله بی نیاز
موقوف، شور من به نسیم بهار نیست
در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا
چون طفل نوسوار مرا اختیار نیست
سیل گران رکاب رسد زودتر به بحر
بر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیست
خاری به راه جان سبکرو درین جهان
بالاتر از مساعدت روزگار نیست
اندیشه پنبه زده را نیست از کمان
حلاج را ملاحظه از چوب دار نیست
بیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟
دریای بیقراری ما را کنار نیست
نبود به تن علاقه ز دنیا گذشته را
سرو روان مقید این جویبار نیست
پروانه خودکشی نکند بر چراغ روز
عشاق را به چهره بی شرم کار نیست
غواص از یگانگی بحر غافل است
ورنه حباب بی گهر شاهوار نیست
طامع ز تشنگی به بزرگان برد پناه
غافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیست
صائب بگو، که سوخته جانان عشق را
آب حیات جز سخن آبدار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
بی درد، تاب در کمر روزگار نیست
حیرانیان روی عرقناک یار را
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
عقل زبون، رعیت این بی مروت است
در ملک بیخودی خبر روزگار نیست
بی چشم زخم، روی به خون شسته من است
رویی که زخمی نظر روزگار نیست
در زیر پوست نیست جهان وجود را
خونی که رزق نیشتر روزگار نیست
خط مسلمی ز علایق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نیست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شیرینیی که در شکر روزگار نیست
تا نبض آرمیدگی دل نجسته است
اندیشه ای ز شور و شر روزگار نیست
آب مروتی که جگر سینه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نیست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست
آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
صائب به خاک راه مریز آبروی خویش
چون آب رحم در جگر روزگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست
این ناز دیگرست که پروای ناز نیست
از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟
در ابروی تو یک گره نیم باز نیست
از ما متاب روی که آیینه ترا
روشنگری به از نظر پاکباز نیست
از آه نارساست شب ما چنین رسا
افسانه گر دراز بود شب دراز نیست
یوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشد
شکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!
عشق تو یار جانی هفتاد ملت است
در هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیست
سیل از بساط خانه به دوشان چه می برد؟
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست
با اهل درد کار بود داغ عشق را
بر هر گلی که عطر ندارد گداز نیست
صائب دل تو در پس دیوار غفلت است
ورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
هر شیشه جان خزینه اسرار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست
بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب
در هر سری که دولت بیدار عشق نیست
ابرست پرورنده و برق است خانه سوز
تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست
خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون
آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست
دولت اگر چه در قدم سایه هماست
ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست
نتوان درود کشت فلک را به ماه نو
صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست
هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش
عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست
هر شیوه اش ز شیوه دیگر به ذوق تر
یک خار در سراسر گلزار عشق نیست
نشنیده است زمزمه بال جبرئیل
در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست
ریگ روان وادی سرگشتگی شود
هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست
هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف
اما به خوش قماشی بازار عشق نیست
ابری است در طلسم سراب اوفتاده است
هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست
گوهر میان گرد یتیمی به سر برد
غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست
هر چند آسمان و زمین را گرفته است
یک آفریده محرم اسرار عشق نیست
صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت
اما حریف ناز خریدار عشق نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست
یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست
از عشق می توان به حیات ابد رسید
بی جوش عشق شیره جان را قوام نیست
عشاق را درستی دل در شکستگی است
این ماه تا هلال نگردد تمام نیست
تیغش چو برق از دل مجروح ما گذشت
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
گاهی ز وصل دختر رز چشمی آب ده
کاین شوخ دیده قابل عقد دوام نیست
از انتقال حق دل خود جمع کرده است
با خصم هر که در صدد انتقام نیست
جنگ گریز می کند از کاه کهربا
از بس که در زمانه ما التیام نیست
طوطی به یک دو حرف مکرر عزیز شد
تکرار حرف، عیب ز شیرینی کلام نیست
کمتر ز برق بود خودآرایی بهار
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
بیت الحرام دیگر و میخانه دیگرست
در کوی عشق بحث حلال و حرام نیست
فکر کنار و بوس ندارند عاشقان
در سینه های گرم تمنای خام نیست
چون ره کنیم در دل مشکل پسند تو؟
ما را که در حریم تو راه سلام نیست
از چشم شور خلق، شکر تلخ می شود
با لطف خاص، چاشنی لطف عام نیست
تاج زرست آتش جانسوز، شمع را
بی عشق، آفرینش آدم تمام نیست
زنهار حرف راست ز دیوانگان مجوی
در کشوری که سنگ ملامت تمام نیست
صائب چرا کنیم شکایت ز لاغری؟
کم نعمتی است در پی ما چشم دام نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
تا هست اثر ز عاشق شیدا تمام نیست
ناگشته موج محو به دریا تمام نیست
تا در سرست باد تعین حباب را
پیوسته است اگر چه به دریا تمام نیست
چون شبنم گداخته در نور آفتاب
هر کس نگشته محو تماشا تمام نیست
تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو
آویختن به دامن عیسی تمام نیست
باشد به قدر سنگ نشان جستجوی نام
با کوه قاف عزلت عنقا تمام نیست
ناکرده پای سعی چو پرگار آهنین
گشتن به گرد نقطه سودا تمام نیست
گر از گذشتگی گذری می شوی تمام
ورنه گذشتن از سر دنیا تمام نیست
تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است
بی خط سبز چهره زیبا تمام نیست
تا در پی سحاب بود چشمش از حباب
لاف کرم ز گوهر دریا تمام نیست
همت طلب ز گوشه نشینان که سلطنت
بی استعانت از در دلها تمام نیست
گردد به شاهدان معانی سخن تمام
لاف سخن به دعوی تنها تمام نیست
عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است
اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست
تا می کند تمیز ز هم نقد و قلب را
صائب عیار دیده بینا تمام نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
تخمی است دوستی که در آب و گل تو نیست
شمعی است روی گرم که در محفل تو نیست
چون سرو در سراسر این باغ دلفریب
آزاده ای کجاست که پا در گل تو نیست؟
در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن
لعلی نیافتیم که خونین دل تو نیست
یارب چه منعمی، که ندارد جهان خاک
دریای گوهری که به کف سایل تو نیست
بر روی آفتاب چرا تیغ می کشد؟
ابروی ماه عید اگر مایل تو نیست
در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون می تپد به خاک، اگر بسمل تو نیست؟
دل خانه تو از دگران می کند سراغ
هر چند غیر گوشه دل منزل تو نیست
نور ظهور، حق خس و خار بینش است
ورنه کدام پرده دل، محمل تو نیست؟
نازست سد راه، وگرنه در اشتیاق
فرقی میانه دل ما و دل تو نیست
صائب به لطف عام تو دارد امیدها
هر چند صید لاغر او قابل تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
از شرم اگر چه روی تو چندین نقاب داشت
هر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشت
رفتی به سیر گلشن و از شرم آب شد
هر گل که باغبان ز برای گلاب داشت
دود قیامت از دل آتش بلند کرد
خونابه ای که در دل گرم این کباب داشت
می خواست زین خرابه به جای خراج، گنج
فرمانروای عشق که ما را خراب داشت
در گلشنی که بلبل ما شد سیه گلیم
هر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشت
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد
یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت
زان آتشی که در دل من عشق برفروخت
هر موی من چو موی میان پیچ و تاب داشت
از ورطه ای که کشتی ما بر کنار رفت
دریا خطر ز گردش چشم حباب داشت
صائب ز ما دگر سخن خونچکان مجوی
تا خام بود، گریه خونین کباب داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
کارم شب وصال به پاس نظر گذشت
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
دامان بیخودی مده از کف به حرف عقل
از بیم راهزن نتوان زین سفر گذشت
دلبستگی نتیجه نقصان بینش است
تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت
ای کاش صرف مشق جنون می شدی تمام
از زندگانی آنچه به کسب هنر گذشت
گر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشم
نتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشت
هر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهاد
چون خون مرده از خطر نیشتر گذشت
اشکم هزار مرحله از دل گذشته است
چون رهروی که گرم شد از راهبر گذشت
تا همچو شمع پای نهادم درین بساط
عمرم به گریه شب و آه سحر گذشت
دل را دست دار که موج سبک عنان
با کشتی شکسته ز بحر خطر گذشت
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشت
صائب گرفت دامن عمر رمیده را
بر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت