عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست
تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست
صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست
ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست
به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست
به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست
بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست
غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست
فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست
ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست
نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت
بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد
در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست
زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند
همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست
پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم
گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم
با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست
بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را
مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
بر ما خراج طبع روانی نهاده ای
تا در امید عمر به پندار بگذرد
از لطف در حیات نشانی نهاده ای
تا خسته بلا نبود بی گریزگاه
در مرگ احتمال امانی نهاده ای
رازست، گر دلی به جفایی شکسته ای
دارست، گر سری به سنانی نهاده ای
دوزخ به داغ سینه گدازی نهفته ای
قلزم به چشم اشک فشانی نهاده ای
بر هر دلی فسون نشاطی دمیده ای
بر هر تنی سپاس روانی نهاده ای
هر دیده را دری به خیالی گشوده ای
هر فرقه را دلی به گمانی نهاده ای
غالب ز غصه مرد همانا خبر نداشت
کاندر خرابه گنج نهانی نهاده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
از جسم به جان نقاب تا کی؟
این گنج درین خراب تا کی؟
این گوهر پرفروغ یارب
آلوده خاک و آب تا کی؟
این راهرو مسالک قدس
وامانده خورد و خواب تا کی؟
بی تابی برق جز دمی نیست
ما وین همه اضطراب تا کی؟
جان در طلب نجات تا چند
دل در تعب عتاب تا کی؟
پرسش ز تو بی حساب باید
غمهای مرا حساب تا کی؟
غالب به چنین کشاکش اندر
یا حضرت بوتراب تا کی؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
خواندیم سخنهای محبت بسیار
راندیم سخنهای محبت بسیار
رفتیم آخر ز عالم و در عالم
ماندیم سخنهای محبت بسیار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۰ - شکار خویش
ما در غم خویش غمگسار خویشیم
محنت زدگان روزگار خویشیم
سرگشته و شوریده کار خویشیم
صیاد نه ایم و هم شکار خویشیم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۸ - سؤال کردن فرامرز،پیر برهمن را
دگر گفت کای پیر با آفرین
به همت جهان کرده زیر نگین
زمیدان و وادی و بستان و کاخ
چه باشد کزین پیش باشد فراخ
بزرگ و فراخی گره هیچ چیز
نباشد به گیتی چه دانیم نیز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۱ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر گفت کای جمله،دریای راز
مرا مشکلی هست بگشای راز
به گیتی جفاکاره و دل شکن
که بینی که بد گشت با انجمن
بگریید زان پیر آموزگار
که این بد نباشد بجز روزگار
کزو هیچ بیچاره خشنود نیست
نبینم کسی را کزو دود نیست
همه دل فکارند و گشته نژند
ازو هر دلی خسته و مستمند
بدین سان که بینی جهنده جهان
برآرد بلند و کشد ناگهان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شور عشق است و جنون حاصل و سرمایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است
شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
نمی رود ز دلم لذت فراموشی
همیشه حرف الف درس اولین من است
در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست
بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستین من است
ز دست خویش سعیدا کجا گریز کنم
همیشه نقش قدم در پی کمین من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل
جز عندلیب نیست کسی آشنای گل
از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من
رنگ پریده را به هوا از هوای گل
دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا
هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتی است
کی خار می خلد به کفی بی رضای گل
نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفای گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد کمال سرو سهی از دعای گل
صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر
رنگ است و بو برای لباس و غذای گل
هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت
غیر از خزان که داده زری در بهای گل
می زد رقیب بر سر و می کند باغبان
خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نی چو اهل دور ما هم ناسپاس افتاده ایم
شکر از یاران همین ما خودشناس افتاده ایم
خامهٔ ما در ره سیل حوادث گشته راست
ما چرا بیهوده در فکر اساس افتاده ایم
پای در بحر سماع ننهاده برگردیده ایم
چشم را پوشیده در چاه قیاس افتاده ایم
عمرها شد روی مهر از ماهرویان رو نداد
ما از این آیینه ها چون انعکاس افتاده ایم
بی وقوفی های گردون شد ز ما ظاهر به خلق
بخیهٔ بیجا سعیدا بر لباس افتاده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
نماید گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته
ز ابر آید برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواری کشیدم در بر آن سرو سهی قد را
تو ای بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از این غوغا چه حاصل می کنی واعظ در این مجلس
نداری حال، باری قیل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلی باشد
که بس با سبزه گل شد پایمال آهسته آهسته
سعیدا هر چه را در دل تعلق بیشتر داری
کشی آخر از‌ آن چیز انفعال آهسته آهسته
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
یک سو شادی است در جهان یک سو غم
یک سو زخم است جمع و یک سو مرهم
در پلهٔ میزان عدالت دیدم
شیطان یک سو نشسته یک سو آدم