عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
قد قامت الصّلات برآمد ز بامداد
برخیز ساقیا بستان از مدام داد
گر بر حلال زاده حرام است خون رز
پس آب و نان حرام بود بر حرام زاد
بگذار تا نماز کند اقضی القضات
برنه پیاله ای به کفش تا سلام داد
بسیار در محامد رز شعر گفته اند
من نیز هم ولیک ندارم تمام یاد
دهقان که در عمارت رز سعی می کند
عمرش مدام باشد و بختش مدام باد
از خنب خانه می دمد این خوش نفس نسیم
یا از بهشت می وزد این خوش خرام باد
شادم به قرض دادن و دادن به وجه می
چون من کسی که دید که باشد به وام شاد
کلّی طمع ببر ز عوانان نزاریا
رو کرد کان دهر نه این ها کدام زاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
خانۀ تست بخفت ار سرِ خوابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
امروز که باده می توان خورد
یک هفته بهانه می توان کرد
هان تا به موافقت برآریم
از مغزِ خمِ گرفته سر گرد
هر کو سرِ پایِ خم ندارد
گو هم چو زمانه گردِ سر گرد
چون لاله کنیم از پیاله
رویی که شده ست چون گلِ زرد
زان می که ز عکسِ پرتوِ او
از چوبِ سیه برون دَمَد ورد
زان می که پلنگِ هیبت او
با عقل کند چو شیر ناورد
بر سنگ زدیم شیشۀ نام
از ننگِ وجودِ ناز پرورد
چون فایده نیست چند نالیم
از جورِ رقیبِ ناجوان مرد
هیهات که صرصرِ ملامت
طوفان ز وجودِ ما برآورد
ما پختۀ کارگاهِ عشقیم
گو عقل مکوب آهنِ سرد
بیزار شدیم از نزاری
ماییم و حریفِ دُردیِ درد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شرابِ تلخ هنی تر ز انگبین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
از مبادی که مرا سر به جهان در دادند
هیچ شک نیست که بی فایده نفرستادند
جام و جان هر دو ز یک میکده همره کردند
عشق و می هر دو به من ز اول فطرت دادند
دولت راه روانی که رسیدند به عشق
شادی جان کسانی که به من دلشادند
حکم لشکر کش ارواح مبدل نشود
تا در آن تفرقه هر کس به کجا افتادند
ما چه دانیم که بر ما چه قلم رانده اند
ظاهر آنست که در باطن ما بنهادند
آفرینش چو برینست ز مبدای وجود
بنده لاله رخانم که چو سرو آزادند
گرنه از بهر جگر خوردن و جان کندن ماست
امهات این همه دل درد چرا می زادند
عاقلان در پی لیلی صفتان مجنوند
عاشقان بر لب شیرین سخنان فرهادند
زاهدان در خبرند از من و یاران که چو من
مست از رایحه راحِ کدیر آبادند
طاقت بار ملامت نبود هر کس را
خاصه قومی که درین مرتبه بی بنیادند
مظلم ام روز منم وای بر آن ها فردا
مَثَل تخته و شاگرد و سر استادند
تو و خلوتگه احباب علیرغم عدو
باده پیمای نزاری دگران بر بادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
ساقیا تا خاطرم گیرد قرار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ساقی بیار می که فلک می‌کند ظهور
زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور
مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار
کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور
آواز چنگ تربیت روح می‌کند
هم‌چون دماغ را که دهد تربیت بخور
بی می صباح بر دلِ ما می‌شود مسا
بی‌چنگ روح در تن ما می‌شود نفور
هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت
در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور
آن‌ها که در بدایت فطرت نمرده‌اند
کی بر کنند روز قیامت سر از قبور
ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت
آوازه‌ای خوش است مَثَل این ولی ز دور
غافل مشو که هست به از ملک کاینات
با همدمی دمی که میّسر شود حضور
چندین ریاضت از پیِ آن می‌کشند خلق
تا بر بساط خلد نشینند در صدور
بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا
بنشین که جمله بی‌خبرند از بهشت و حور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه می‌آزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
آخر ای دل چیست چندین رستخیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت می‌دهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
خروس بانگ برآورد و صبح کرد طلوع
صبوح لازم حال است در اصول و فروع
گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم
که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع
حکیم نیست که گوید نمی خورم باده
به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع
چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم
شود کف افکن از اضطراب چون مصروع
غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم
که خاطری متفرق همی کند مجموع
ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست
شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع
بیاورید و به پیکار در کشید مرا
که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع
چو مست آمدم از خنب خانه مبدا
مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع
در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست
که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام
به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام
دگر مجاهده ی غربتم هوس نکند
که در مشاهده ی دوستان خوش است مدام
چو از قیامتِ روزِ وداع یاد آرم
عرق ز هیبتِ آنم فرو چکد ز مسام
به دردِ دل نظری از پس و رهی در پیش
چنان که بادیه ی شوقِ عشق بی انجام
هزار نامه سیه کرده ام به دوده ی دل
به دستِ باد صبا داده ام اُلام اُلام
جفای چرخ و عذابِ سفر مپرس از من
چه گویمت که چه آمد به رویم از ایّام
شکایتی که من از روزگار دارم هم
به روزگار حکایت کنم علی الاتمام
به زور و زاری اگر بی تو باده ای خوردم
حلال زاده نی ام گر نگفته ام که حرام
خمارِ مردم عاشق ز باده ننشیند
که دردِ عشق نگیرد به دُردِ می آرام
به مجلسی که درافتاد می ندانستم
که زهر می خورم از غصّه یا شراب از جام
به بویِ دوست چنان مست و بی خبر بودم
که حاجتِ می و مسکر نبود و عطرِ مشام
سماعِ مطرب و بانگِ نماز فرق نداشت
به گوشِ من که مخالف کدام و راست کدام
به اختیار نزاری دگر سفر نکند
که احتیاط کند مرغِ زخم خورده ز دام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
بیار باده به من ده که توبه بشکستم
اگرچه من ز الستِ ازل چنین مستم
ز بامِ گنبد نه تشت آسمانِ غرور
فرو فتادم و تاسِ وجود بشکستم
کلاهِ تقیه و دستارِ زاهدی از سر
فرو نهادم و زنّار بر میان بستم
شراب و شاهد و آوازِ چنگ و من راغب
صلایِ نوش برآمد به طبع بنشستم
گوشِ من برسد ترجمانِ باد صبا
نه حرفِ پیر که از خانقه برون جستم
حسود اگر چه خراباتی ام نام نهاد
ز ننگِ محتسب غلتبوس وارستم
ز توبه توبه کنم چون درین روش که منم
به توبه کردنِ کلّی نمی دهد دستم
اگر تمامتِ خلقِ جهان ز من ببرند
چه باک دارم از آن چون به دوست پیوستم
غمِ بروتِ نزاری نمی خورم نه مگر
که در جهان غم ریشِ کسی دگر هستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
شبانه دوش که تنها به کنج خود بودم
ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم
ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم
ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم
ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام
ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم
سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک
ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم
درین میانه به خاطر درآمد این که چرا
چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم
ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن
سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم
به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست
ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم
به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت
به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم
به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب
ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم
زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست
ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم
دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام
ز روزگار نزاری نداشت خشنودم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
جامِ می بر طلعتِ جانان زنیم
چون مقارن می‌رسد ماهِ صیام
هر چه باداباد بر شعبان زنیم
بیش و کم یک هفته در پایانِ جنگ
بر سماعِ مطربان دستان زنیم
طوقِ گردن گیسویِ پرچین کنم
خاک در چشمِ خطابینان زنیم
شادیِ رندان و قلّاشانِ عشق
ما دمِ اخلاص با ایشان زنیم
کفر و ایمان پای‌بندِ عاقل است
ما به می بر کفر و بر ایمان زنیم
ترکِ نام و ننگ و دین و دل کنیم
سنگ بر قندیلِ جسم و جان زنیم
بارگاهِ فقر برگردون کشیم
سایه‌بانِ فاقه بر کیوان زنیم
قصّه کوته کن نزاری بازگوی
وقتِ آن آمد که بر غندان زنیم
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن
آزادچهر ایرا را بجایگاهی معیّن بنشاند و خود بطلب یهه که اگرچ بصورت خرد بود ، متانت بزرگانِ دولت داشت و بخرده‌شناسیِ کارها از میان کاردانانِ ملک متمیّز و بانواع هنر و دانش مبرّز می‌گردید تا او را بیافت. چون باو رسید از آینهٔ منظرش همه محاسنِ مخبر در مشاهدت آمد، تحیّت و سلام که از وظایفِ تبرّعاتِ اسلام بود، بگزاردند. چون دو همراز بخلوت خانهٔ سلوت راه یافتند و چون دو هم‌آواز در پردهٔ محرمیّت ساخته، چین از پیشانیِ امانی بگشودند و بدیدار یکدیگر شادمانیها نمودند. یهه پرسید که مولد و منشأ تو از کجاست و مطلب و مقصد تو کدامست و رکابِ عزیمت از کجا می‌خرامد و متوجّهِ نیّت و اندیشه چیست ؟ آزادچهر گفت :
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرم‌دمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندان‌تر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازه‌تر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بی‌نامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ م‍زّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمان‌تر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان می‌بودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمره‌الفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر می‌دادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمی‌گردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمی‌کرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی می‌سپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتح‌البابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغ‌البال می‌باید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوه‌نشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاج‌اند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کرده‌اند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن می‌شود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسوده‌ترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو می‌شمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بی‌قراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱
خیز در ده شراب گلگون را
شادی اندرون و بیرون را
آن چنان مست کن ز باده مرا
که ندانم ز کوه هامون را
چون ز باده سرم شود گردان
نارم اندر شمار گردون را
خون من خورد چرخ ساغر شکل
باز خواهم ز ساغر آن خون را
جرعه بر خاک ریز بیشترک
مست گردان دماغ قارون را
تا ز شادیّ آن بر اندازد
از دل خلق گنج مدفون را
چرخ افگند اهل دانش را
آسمان برکشد هردون را
باده را در فکن تو نیز بجام
برکش انگه سماع موزون را
تنگ ابریشمین بکش بر چنگ
گرم کن بار گیر گلگون را
تا ز بهر شکست لشکر غم
بسر خم برم شبیخون را
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
تا بکف جام می توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟
نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فی توانم دید
هر دم از باد پیچش افتاده
در تهی گاه نمی توانم دید
از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید
ز اندرون قدح بچشم صفا
راز پنهان می توانم دید
بر گل عارض نکو رویان
شبنم از رشح خوی توانم دید
در سر زلفشان دل شده را
نیم شب نقش پی توانم دید
نه نه، کز زهد چنگ بدرک را
رگ گسته ز پی توانم دید
شیشۀ بد مزاج نازک را
زامثلا کرده قی توانم دید
ورصراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سحرگهان که گریبان آفتاب کشند
حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
برون در بنشانند عقل و ایمانرا
چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
کنند زحمت هستی ز راه مستی دور
که جنس و ناجنس از یکدگر عذاب کشند
بدانکه تا بنشانند گرد راه وجود
بپشت مردمک دیده مشک آب کشند
ز راه سینه دوصد میل آتشین هر دم
بدست غیرت در چشم آفتاب کشند
بگاه عربده دندان عقل و دین شکنند
قلم بدست خطلا بر سر صواب کشند
اگر خرد سخن از راه کن مکن گوید
زیاده در رخ او خنجر عتاب کشند
ببوی آنکه ببوسند روی شاهد خویش
چو زلف یار بسی بند و پیچ و تاب کشند
چه خوش بود که سحرگاه ساقیان سوی تو
بدست خویش قدحهای چون گلاب کشند
و لیک سلسلۀ صبر حلقه حلقه کنند
ارگر بناز، دمی روی در نقاب کشند
خنک کسی که ازین باده مست و بی خبرش
بغل گرفته ز مجلس بجامه خواب کشند