عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ
بجز اینکه ننگ نفس‌ کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ
طربی‌ که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد
گل اگر زفرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ
به خیال تا به کجا پرد هوس مقیّد ما و من
بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ
سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا
به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ
فلکت به چنبر پوست‌کش چه ترانه‌ها که نمی‌زند
زتپانچه‌ای‌که خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ
دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش
به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ
سپری اگر ره عافیت ز تلاش‌کام هوس برآ
قدمی وگوشهٔ دامنی ز خرام آبله را چه حظ
به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد
در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ
ز فرشته ‌تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس
بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم‌، ز بیا چه حظ
به ‌درآ زکلفت‌ کروفر ز دماغ پیری و خشک تر
چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ
ز عروج نشئهٔ بیدلی قدحی اگر به کف آیدت
ره ناله‌گیر و ز خود برآ سربام و کسب هوا چه حظ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ
جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ
داغ محرومی همان بند غرور سروریست
شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ
در هوای برگ‌ گل شبنم عبث خون می‌خورد
خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ
گریه‌ات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود
بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ
کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است
می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ
ظلم بر ابله ز منع‌ کامرانیها مکن
غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ
رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند
تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ
داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد
مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ
ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی
غیر ازین‌ کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ
لذت دنیا نمی‌ارزد به‌ تلخیهای مرگ
کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ
جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست
از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ
چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت
خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ
حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست
گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ
بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا
گر نباشد دود سودای‌ کسی در سر چه حظ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ
مگر چو شمع‌ کنی دل به سوختن محظوظ
در جنون زن و از کلفت لباس برآ
چه زندگیست‌که باشدکس ازکفن محظوظ
نفس نمانده هنوز از ترانه‌های امل
چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ
جهان قلمرو امن است اگر توان گردید
چو طبع‌کر به اشارت ز هر سخن محظوظ
ز دورگردی تمییز خلق‌کم دیدم
که‌کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ
درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما
به رفتنی‌که توان شد ز آمدن محظوظ
ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس
ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ
کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم
نشسته‌ایم به خلوت در انجمن محظوظ
ز رقص بسملم این نغمه می‌خورد بر گوش
که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ
به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل
به حرف و صوت نیابی‌کسی چو من محظوظ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع
به هم رسیدن لب‌هاست قاصد دل جمع
ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال
به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع
دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش
کتاب معنی‌ات اجزا شد از دلایل جمع
به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست
تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس
که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
کجا بریم غم ذلت‌ گرانجانی
که می‌کشیم به یک ناقه بار محمل جمع
تو در خیال تعلق فسرده‌ای ورنه
همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع‌
نرست موجی ازین بحر بی‌تلاش‌ گهر
تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع
حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل
چو اشک شمع همان خرج‌گیر داخل جمع
هزار خوشه درین ‌کشت دانه شد بیدل
به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع
بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع
باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش
پاشیده‌اند بر رخ محفل ‌گلاب شمع
تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم
ما را به هر نگه مژه‌واریست خواب شمع
درس وصال و مبحث هستی خیال‌ کیست
پروانه را گم است ورق در کتاب شمع
ای نیستی بهار زمانی به هوش باش
خود را نهفته است‌ گلی در نقاب شمع
فهم زبان سوختگان سرمه داشته است
کرد انجمن خموش لب بی‌جواب شمع
اشکی‌ که سیل‌ کلفت هستی شود کراست
یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع
جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند
برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع
شد داغ از تتبع دیوان آه ما
تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع
با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن
تا صبح پاک می‌شود آخر حساب شمع
بیدل به سوختن نفسی چند زنده‌ایم
پوشید مصلحت به دل ‌آتش آب شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع
صافی آینه ناموس غبار رنگ است
جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع
نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم
حکم بر مملکت شام روان دارد شمع
صنعت جرأت عبرت نگهان هوش ‌رباست
حلقه چشمی است‌ که بر نوک سنان دارد شمع
یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن
بی ‌تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع
تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق
شعله تابی است ‌که در رشتهٔ جان دارد شمع‌
زندگی ‌گرمی بازار نفس سوزیهاست
از قماش پر پروانه دکان دارد شمع
خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است
ناله در بستن منقار نهان دارد شمع
زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است
از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع
عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان
اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع
چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست
در لگن ناوک دیگر به ‌کمان دارد شمع
بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب
کیست پروانه ‌که ‌گوید چه نشان دارد شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
نی در پرواز زد، نی‌ سعی جولان کرد شمع
تا به نقش پا همین سیر گریبان‌ کرد شمع
خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است
هر قدر در آب خفت آیینه سامان‌ کرد شمع
دل اگر روشن نمی‌شد داغ آگاهی ‌که داشت
اینقدر ما را درین هنگامه حیران‌ کرد شمع
غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است
عالمی را چشم پوشانید و عریان ‌کرد شمع
بیخودی‌ کن از بهار عافیت غافل مباش
رنگ ها پرواز داد و گل به دامان ‌کرد شمع
بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند
کز تغافل خانهٔ پروانه ویران‌ کرد شمع
دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت
سبحه و زنار را با خاک یکسان‌ کرد شمع
درگشاد عقدهٔ هستی که دامنگیر نیست
از بن هر قطره اشک ایجاد دندان‌ کرد شمع
تا کجا زبن انجمن چشم هوس پوشد کسی
عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان ‌کرد شمع
نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است
موم تا آلودهٔ شهد است نتوان‌ کرد شمع
نیستی بیدل به داد خود نمایی می‌رسد
عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان‌ کرد شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع
دمی‌که واشود این قفل عالمیست وسیع
به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست
که سرکشیده‌ای از کارگاه صنع بدیع
طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت‌گیر
به جوع می‌مکد انگشت خوبش طفل رضیع
قیامت است طمع ز امتلا نمی‌میرد
که تا به حلق رسیده است می‌خورد تشنیع
چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی
به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع
به‌گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست
ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع
بدون خاک حضور یقین نشد روشن
چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع
بقا فنا به‌ کنار و فنا بقا به بغل
همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع
ز شرم چشم‌ گشودن به ‌بارگاه حضور
عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع
پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل
که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ
ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ
سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن
چو شمع یافته‌ام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری
چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی‌ که سخن داغ بی‌رواجی‌هاست
چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب‌ گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق‌ کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن‌ که دارد باد
به هوش باش‌ که مستان شکسته‌اند ایاغ
چه‌ کوری است‌ که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید می‌برند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کی‌ام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ
چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست
که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ
ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل
تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما
ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست
به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست
مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن
خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ
تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است
بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا
ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل
نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج‌ کند ایاغ
مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست
ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ
بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ
دیده حیرانست و من‌بیدست‌و پا، دل بی‌دماغ
غیرت بی‌دست‌وپایی‌های شخص همتم
هرکه را سوزد نفس‌، می‌بایدم گردید داغ
دل اگر روشن شود غفلت نمی‌گنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان موج خوبی می‌زند
خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ
از سبکروحان گرانجانی‌ست‌گر ماند اثر
بوی‌گل هرجا رود با خویش بردارد سراغ
ساغر فطرت به گردش‌ گر نیاید گو میا
نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل‌، در خزان بانگ‌کلاغ
بی‌تپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصل‌کار غافل‌، زندگی آنگه فراغ‌؟
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام‌ کردی شام می‌خواهد چراغ
اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگ‌است خون در پیکر طاووس و زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگی‌ست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگی‌ست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگی‌ست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگی‌ست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هش‌دار که بوی دل تنگی‌ست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگی‌ست درین باغ
در خندهٔ‌گل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگی‌ست درین باغ
هر رنگ‌که‌گل‌کرد شکستن به‌کمین بود
هر شیشه مچینید که سنگی‌ست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگی‌ست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان‌ که‌ درنگی‌ست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آماده‌ُ رنگی‌ست درین باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان ‌کم علف
از رونق ‌کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش‌ کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بی‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست‌ که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت‌گیر
مشتاق یک ‌صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی‌ که شرر پر نمی‌زند
ما پنبه می‌بریم به امید «‌لاتخف‌»
تمثال نقش پا هم ازین دشت‌ گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ‌ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف
در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف
هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند
تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف
یاران اگر لبی به تامل رسانده‌اند
خمیازه خورده است گره درکمین لاف
لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه
چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف
پیوندها به روی گسستن گشوده‌اند
گو وهم‌، تار و پود خیالات ننگ باف
چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبه‌ای‌ست اشارتگر لحاف
دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار
ای صاحب دماغ نه‌ای شخص موشکاف
آخر همه به نشئهٔ تحقیق می‌رسیم
پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف
بی‌یار زیستن ز تو بیدل قیامت است
جرمی نکرده‌ای که توان کردنت معاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم
زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم
دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر
بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
جای آن است‌که بالد گهر شان صدف
بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف
عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است
موج دریا نشود دست و گریبان صدف
نیست در عالم بی‌مطلبی اسباب دویی
دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف
ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر
موج‌گوهر شو و میتاز به میدان صدف
جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد
سودن دست‌گهر ریخت به دامان صدف
قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان
بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف
بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود
به دو دیوار نگون‌خانهٔ وبران صدف
صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد
آب‌گوهر همه وقت است به زندان صدف
زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوخته‌ایم
استخوان خشکی مغز است در انبان صدف
جوش یاسی‌ست بهار طرب ما بیدل
می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
نسبت لعل‌ که داد این همه سامان صدف
شور در بحر فکنده است نمکدان صدف
عرق شرم همان مهر لب اظهار است
بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف
ترک مطلب‌ کن و از کلفت این بحر برآ
نیست جز بستن لب‌، چیدن دامان صدف
به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر
ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف
نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن
اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف
بگذر از حاصل این بحر که بی‌عبرت نیست
بعد تحصیل‌ گهر وضع پشیمان صدف
در شکست جسد آرایش تعمیر دلست
نیست بی‌سود گهر تاجر نقصان صدف
اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست
ای‌ گهر آب شو از خجلت سامان صدف
کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق
غیر ریزش نبود درخور دندان صدف
اشک شوخ است به ضبط مژه‌ گیرم بیدل
طفل چندی بنشانم به دبستان صدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف
می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف
بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات
کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف
دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن
بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف
مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج
جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف
عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست
چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف
هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست
پای خواب ‌آلود می‌گردد به بال و پر طرف
ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست
کس نگردیده‌ست اینجا باکس دیگر طرف
تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌گوش داشت
جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف
عافیتها در جهان بی‌تمیزی بود جمع
کرد آدم ‌گشتنت آخر به‌ گاو و خر طرف
گرزمین‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست
شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف
قطره کو،‌گوهرکدام‌، افسون خودبینی بلاست
جمله دریاییم اگر این عقده‌ گردد بر طرف
بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است
سبزهٔ خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف
بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف
کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند
از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف
از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن
لیک نتوان ‌گشت با یک دل ز صد لشکر طرف
هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار
عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف
ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر
تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف
تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن
چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف
نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز
سعی خاموشی مگر باشد به‌ گوش ‌کر طرف
جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست
موج می‌باید که ‌گردد با خط ساغر طرف
ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی
کرده‌اند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف
سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست
ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف
بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است
خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف
هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف
شور امکان بر نیاید با دل آسودگان
جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف
تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن
یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف