عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
محبت حسن را سرگرم در بیداد می سازد
دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد
به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم
که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد
به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی
که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد
مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل
که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد
نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل
به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد
پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان
که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد
نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟
که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۵
خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد
کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد
غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را
به روی تازه به با خرقه پشمینه می سازد
رخش از حلقه خط می کند پیدا نظربازان
چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد
ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان
مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد
صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد
مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟
به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن
ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد
به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب
گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد
به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد
شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را
که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد
حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت
چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟
به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را
که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد
نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد
چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟
محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد
که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد
در آن دریا که دست از جان خود شستن بود ساحل
زهی غافل که از موج خطر در لنگر آویزد
رگ جانم زغیرت موی آتش دیده می گردد
اگر پروانه ای را شعله در بال و پر آویزد
ندارد جز گرفتاری ثمر آمیزش خوبان
گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آویزد
ز آتش هر که را نور بصیرت می شود حاصل
چوخار رهگذر هردم به دامانی درآویزد
مگر از خط به فکر ما سیه روزان فتد حسنش
که چون آیینه شد تاریک در خاکستر آویزد
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دایم هر که با گردون در آویزد
به تردستی زبان کوتاه کن صائب خسیسان را
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد
نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من
که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد
زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را
زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد
نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش
نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد
نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها
که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد
تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم
نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟
نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را
سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد
ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت
که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
ز اکسیر قناعت خاک شکر می تواند شد
زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد
صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید
زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد
به مهر خامشی مسدود گردان رخنه لب را
که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد
چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟
رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد
چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم
که از نظاره او دیده ای تر می تواند شد
مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید
که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد
شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم
به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد
زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد
به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟
تعین داردش در پرده بیگانگی، ورنه
حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد
نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را
زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد
چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید
دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد
مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی
که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد
زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد
که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
که با قد دو تا از مرگ غافل می تواند شد؟
که ایمن زیر این دیوار مایل می تواند شد؟
درین بستانسرا هر برگ سبزی را که می بینی
اگر بر خویش پیچد غنچه دل می تواند شد
شتاب آلودگی دارد ترا در راه در منزل
تو گر آهسته باشی راه منزل می تواند شد
زروی صدق اگر سایل به دامان شب آویزد
چه مستغنی زدامان وسایل می تواند شد
چوماه نو اگر پنهان نسازد نقص خود سالک
به اندک فرصتی چون بدر کامل می تواند شد
مبر زنهار زیر خاک با خود این کف خون را
اگر گلگونه شمشیر قاتل می تواند شد
زهی خجلت که گردیدی زمین گیراز گرانجانی
در آن دریا که خار و خس به ساحل می تواند شد
بقا شرط است در دلبستگی ارباب بینش را
نظر مگشا به هر نقشی که زایل می تواند شد
زفکر صبح شنبه طفل در آدینه می لرزد
که از اندیشه انجام غافل می تواند شد؟
غضب دیوانگی و بردباری عاقلی باشد
چرا دیوانه گردد هر که عاقل می تواند شد؟
زهی غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد
به دریا قطره آبی که واصل می تواند شد
نمی دانم کجا می باشد از حیرت دلم صائب
خوشا چشمی که از دنباله دل می تواند شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
نصیب از نعمت بسیار دیگرگون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
به دل باشد گران چشمی که بی اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
دل تاریک من روشن زفیض صبحگاهی شد
چراغ من جهان افروز زین نور الهی شد
سر خود گوی چوگان حوادث کرد بی مغزی
که با داغ جنون قانع به تاج پادشاهی شد
بهار دیده نظارگی شد چون گل رعنا
زعشق لاله رویان چهره هر کس که کاهی شد
امید من یکی صد شد به دور خط از ان لبها
چو آب زندگانی قسمت خضر از سیاهی شد
زبدخویی چرا بازیچه شیطان شود آدم؟
زخلق خوش توان تا مظهر لطف الهی شد
عزیزان جهان را خوار سازد پاکدامانی
اسیر چاه و زندان ماه مصر از بیگناهی شد
سر خود در سر زینت مکن چون کوته اندیشان
که عمر شمع کوته بقر سر زرین کلاهی شد
سبکروحانه پیش از مرگ ترک جسم خاکی کن
چو زین ویرانه بیرون عاقبت خواهی نخواهی شد
به از خجلت شفیعی نیست صائب رو سیاهان را
که جرم اندک من بی شمار از عذرخواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۲
دمی کز روی آگاهی بود تیغ دودم باشد
به دنیا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد
بود ملک جهان زیر نگین اقبالمندی را
که چترش مهر خاموشی و تنهایی علم باشد
مکن از ظلمت فقر و فنا چون بیدلان وحشت
که آب زندگانی در شبستان عدم باشد
مشو غافل زپاس هیچ دل در عالم وحدت
که در ملک سلیمان مور هم صید حرم باشد
نیم غمگین اگر گردون نگردد بر مراد من
که برد پاکبازان بیشتر در نقش کم باشد
به قدر جستجو روزی به دست آید، زپا منشین
که رزق مور با آن ناتوانی در قدم باشد
زفریاد و فغان طبل تهی سیری نمی دارد
ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد
زخط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که آن بیدادگر را اول مشق ستم باشد
ندارد گنج قارون اعتبار خاک در چشمش
دلی کز درد و داغ عشق صائب محتشم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
اگر فتح جگرداران به تیغ افراختن باشد
مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد
نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد
گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد
دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه طفلان
که غمگین ساز سیر آهنگ از ننواختن باشد
گر از روشندلانی از گداز تن مشو غافل
که کار شمع در دلهای شب بگداختن باشد
شود تیغ زبان خار، خرج آتش از تندی
ز زخم خار، گل امن از سپر انداختن باشد
مقامات محبت را به زهد خشک طی کردن
به صحرای پر آتش اسب چوبین تاختن باشد
نثار تیغ سیراب شهادت نقد جان کردن
نفس در زیر آب زندگانی باختن باشد
تهیدستی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
که بار بید مجنون سر به زیر انداختن باشد
درین در گاه صائب طاعت خاصی است هر کس را
صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
دمی چون صبح می خواهم درین عالم زمن باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟
دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد
من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله
که در هر جا گرانجانی بود زندان من باشد
گر از دست تهی آتش بر آرم چون چنار از خود
از ان خوشتر که چشمی در پی سامان من باشد
اگر مستلزم خواری شود همت نمی خواهم
چرا آزاده ای شرمنده احسان من باشد؟
به مقصد می رسانم بی کشاکش راست کیشان را
کمان چرخ اگر در قبضه فرمان من باشد
درین کاشانه شش گوشه من آن شهد بی نیشم
که عیش مردمان شیرین زکسر شان من باشد
که دارد تاب آمیزش، که شادی مرگ می گردم
خیال وصل او در خواب اگر مهمان من باشد
ندارد غنچه دلگیر من سامان خندیدن
اگر از زعفران خار و خس بستان من باشد
من از اندیشه ترتیب دیوان فارغم صائب
که لوح سینه روشندلان دیوان من باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد
که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد
ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل
که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد
سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو
که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد
نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب
زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد
به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی
نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!
اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند
همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد
درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب
که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد