عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
کی سر از تیغ شهادت جان روشن می کشد؟
شمع در راه نسیم صبح گردن می کشد
نیست مانع حسن را مستوری از خون ریختن
گل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشد
یار را از اوج استغنا فرود آورد عجز
از گریبان مسیح این خار سوزن می کشد
بیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجل
ورنه خار از انتظار برق گردن می کشد
از رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشید
رهروی کز سایه خود کوه آهن می کشد
عشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماست
نور خورشید این پریشانی زروزن می کشد
منعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزود
مور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشد
نیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرا
رشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشد
حسن از آیینه های پاک نتواند گذشت
چشم حیران ماه را در دام روزن می کشد
نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
شبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشد
تا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده است
صائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
سر و بالای تو فریاد از لب جو می کشد
آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد
بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز
گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد
دیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرا
از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد
بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو
مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد
صائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند
از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشید شد دستی که بر دنیا فشاند
از بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند
تا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشد
گرد راه از دامن خود سیل در دریافشاند
چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاند
برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاند
حاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شد
این سزای آن که تخم خویش را بیجافشاند
نیست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد یتیمی در دل دریافشاند
از برومندی دل سودایی ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند
چون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبین
گرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
دست چون عیسی زدنیا پاک می باید فشاند
گرد ره در دامن افلاک می باید فشاند
اتصال بحر بر بی دست و پایان مشکل است
در گذار سیل این خاشاک می باید فشاند
عالم انوار را نتوان غبارآلود ساخت
گرد هستی را زدامن پاک می باید فشاند
دور عیش نقطه از پرگار می گردد تمام
خرده جان را بر آن فتراک می باید فشاند
تا به وصل خوشه گوهر رسی در نوبهار
فطره چندی به رنگ تاک می باید فشاند
سرو را هر چند سرکش تر کند آب روان
نقد جان در پای آن بیباک می باید فشاند
گفتگوی عشق با تن پروران بی موقع است
این نمک بر سینه های چاک می باید فشاند
گریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلی
تخم قابل در زمین پاک می باید فشاند
می کند ریزش گوارا آبهای تلخ را
جرعه اول به روی خاک می باید فشاند
هست چون پروانه گر صائب ترا بال و پری
پیش آن رخسار آتشناک می باید فشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند
عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند
پا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماند
چشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشر
دیده هر کس که در دنبال قاتل ماندماند
می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماند
تشنه آغوش دریا را تن آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند
نیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماند
می شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن
هر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماند
فرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسم
در بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماند
بی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشق
هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند
هر دلی کز بیم آشتهای بی زنهار عشق
چون سپند خام در بیرون محفل ماندماند
راه پیمایی نگردد جمع با آسودگی
هر که را دامن ته دیوار منزل ماندماند
برنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
از غبار خط دهان تنگ او پوشیده ماند
دیدنی نادیده و نادیدنی در دیده ماند
گرچه هر خاری به دامن گل ازان گلزار چید
بیشتر گلهای باغ حسن او ناچیده ماند
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبله اسلام بر گردیده ماند
کرد اگر سیمین بران را پرده پوشی پیرهن
از لطافت پیکر آن سیمبر پوشیده ماند
نقش را بر آب، در آتش بود نعل رحیل
حیرتی دارم که چون عکس رخش در دیده ماند؟
راز ما خونین دلان را محرمی پیدا نشد
در دل دریا گره این گوهر سنجیده ماند
یک نشو و نمای دانه در افتادگی است
وقت مستی خوش که زیر پای خم غلطیده ماند
خام اگر باشد خیال ما نه از تقصیر ماست
دیگ ما از سردی ایام ناجوشیده ماند
نیستم یک جو زمیزان قیامت منفعل
کز گرانی جرم من در حشر ناسنجیده ماند
غیرت ما تن به اظهار شکایت درنداد
تا قیامت سر به مهر این نامه پیچیده ماند
در بساط زندگی از گرم و سرد روزگار
آه سرد و اشک گرمی در دل و دردیده ماند
عمر کوته را کند آزادگی صائب دراز
سرو پابرجا زفیض دامن برچیده ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند
سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند
شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند
نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند
از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند
سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند
آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند
مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند
در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند
تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند
صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
حسن را پوشیده در خط چون عنبر کرده اند
چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبین
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند
خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ
استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند
جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند
تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند
آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد
عودهای خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنین تیره است دریای حیات
ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار
سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست
نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل
دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند
پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند
کاکلت را پیچ و تاب از زلف سنبل داده اند
شعله ات را صاف از بال سمندر کرده اند
نامه پردازان که از مضمون غیرت آگهند
در حرم هم سعی در خون کبوتر کرده اند
از ضعیفان گوشه چشم مروت وامگیر
فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند
از گناه میکشان خواهد گذشتن کردگار
چون شفیع خویشتن ساقی کوثر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
گلرخان از خون ما رخساره گلگون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
از دل سنگین لیلی کعبه جان ساختند
از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند
زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند
خاکبازان عمارت کافرستان ساختند
در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت
آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند
دست شستند از حیات خود به آب زندگی
نقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختند
هر کجا دیوانه ای را دید از جا می رود
شیشه دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟
می زند موج قیامت سینه های زخم دار
زلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟
گریه زندانی افلاک از هم نگسلد
وای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختند
خضر را زخم نمایان گشت عمر جاودان
تیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختند
در لباس دشمنی کردند با ما دوستی
شور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختند
از هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادب
مصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختند
می توان دامان بوی گل گرفت از دست باد
وای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختند
غافلند از دستگاه مور قانع زیر خاک
تنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختند
وه چه صیادی که از سهم تو شیران جهان
هم زپهلوی نزار خود نیستان ساختند
بر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زد
گوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختند
همچو مژگان سالها دست دعا برداشتم
تا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختند
اهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدند
همچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ناله ممکن نیست از دلهای پرخون سرزند
چون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزند
از مزار ما حجاب آلودگان معصیت
سرو موزون در لباس بید مجنون سرزند
صلح می باید به روی تازه از حاصل کند
مصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزند
می توان تا در ته یک پیرهن با گنج بود
از ضمیر خاک هیهات است قارون سرزند
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
از لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزند
چون شراب پشت دار افزون شود کیفیتش
خط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزند
بر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شد
ورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزند
حسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویش
چون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زند
دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند
جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟
می شود هشیار هر کس باده با ما می زند
جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن
وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند
کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین
دامنی بر آتش بیتابی ما می زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است
باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند
مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا می زند
می تواند گل زروی دولت بیدار چید
هر که چون صائب می روشن به شبها می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
هر که دامن بر میان در چیدن گل می زند
آستین بر شعله آواز بلبل می زند
هر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوح
بوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می زند
نغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شب
بوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زند
همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان
بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند
هر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناست
دم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
شانه چون بر زلف خود آن عنبرین مو می زند
در بیابان داغهای لاله را بو می زند
در تپیدنهای دل عاشق ندارد اختیار
بال و پر در شیشه دل آن پریرو می زند
همچو مژگان هر که را دل می دهد آن چشم مست
بی محابا سینه بر شمشیر ابرو می زند
سرو را در حلقه آغوش دارد گرچه تنگ
نعل وارون همچنان قمری زکوکو می زند
عاشقان پنهان نمی سازند داغ عشق را
هر که از فرماندهان شد مهر بر رو می زند
از نزول آیه رحمت بود در پیچ و تاب
هر که زیر تیغ جانان چین بر ابرو می زند
از نظر بازان نگردد حسن اگر صائب تمام
گرد مجنون حلقه از بهر چه آهو می زند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه
هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند
می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه
آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند
نیست میدان جنون ما جهان تنگ را
کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند
شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست
طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند
سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق
کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوری فروزد پیش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستین بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند