عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به میرزا احمدخان اشتری
الحذر ای مدعی العموم که دزدی
شرط قضا شد چو در نماز طهارت
خاصه به عدلیه کز قضا نبرد کام
هر که ندارد به صید و کید مهارت
قاضی عدلیه آنکس است که باشد
شهره به اخذ و عمل دلیل بغارت
رشوه ز ظالم گرفته خانه مظلوم
رو بدو کوبد همی به اسم خسارت
قاضی اگر دزد و دزد شده قاضی
نیست ترا حد اعتراض و جسارت
گر در دزدی در این زمانه نباشد
یک دو قدم بیش تا مقدم صدارت
دزد بگیری مکن که عاقبت الامر
برخورد این نکته بر مقام وزارت
غافلی از آنکه بر امور تو دارد
آنکه تو خوانیش دزد حق نظارت
آنکه تو خوانیش دزد نفس وزیر است
همچو وزارت که هست نفس سفارت
کس نتواند درون عدلیه دزدی
تا نرسد بر وی از وزیر اشارت
از وزراء گر خط جواز نیابد
کس نشود مصدر خلاف و شرارت
محرم راز و شریک دخل وزیر است
دزد دغل منگرش به چشم حقارت
قسمت حلوای خود بگیر و خمش زی
بیهده خود را چه افکنی به مرارت
دولت مشروطه نیست تا که نباشد
عدل الهی رهین عدل تجارت
بلکه بود دور هرج و مرج و تن خلق
گشته گرفتار بند ذل و اسارت
خستگی آید ز جد و سعی و تکاپو
سردی زاید ز تاب و جوش و حرارت
زین وزراء رسم عدل و داد چه جوئی
هیچ شنیدی ز سیل طرح عمارت
مرد نیند این مخنثان و عجب ز آنک
بکر حیا را سترده اند بکارت
خانه حجاج دان سرای عدالت
درگه شداد شد سرای زیارت
هر که فتد در کمند آز وزیران
قتل بر او راحت است و مرگ بشارت
زین وزراء کس ندیده است بجز زور
هست وزارت مگر ز زور عبارت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضا قلی خان رفیع الملک
رضا قلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا به هیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو به تاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترانه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا ز زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بنا گوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن به خواب خرگوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۷ - سرداری
ای آنکه به اقلیم وفا سرداری
همواره خمار عشق در سر داری
هر چند که شرط عاشقی پاداریست
از بهر تو دوختم من این سرداری
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۴
خصم تو به راه خیر هرگز نرود
از کعبه کسی به دیر هرگز نرود
من کفش تو را به پای کردم اما
در کفش تو پای غیر هرگز نرود
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
با مشک خطت، یاد ز عنبر نکند کس
با شهد لبت، میل بشکر نکند کس
فریاد، که چندان ز وفای تو بمردم
گفتم که کنون جور تو باور نکند کس!
از گریه کنم گل همه شب خاک درت را
تا روز ز بیداد تو بر سر نکند کس
یکبار، گذر کن بسر خاک شهیدان
تا دعوی خون در صف محشر نکند کس
آذر! ز وفا گشته سگش با تو برابر؛
شه را بگدا گر چه برابر نکند کس
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بود طریقه ی هوش، اینکه سر عشق بپوشم
ولی چه سود که کرده است عشق، غارت هوشم؟!
گرم بهیچ خرید و، گرم بهیچ فروشد؛
بجان دوست که من دوست را بجان نفروشم
جفای خویش ببین و وفای من، که همیشه
تو همزبان رقیبی و من ز شکوه خموشم
شکنج سلسله ی عنبرین و، طره ی مشکین؛
نهاد بند بپایم، کشید حلقه بگوشم
اگر بچشمه ی حیوان، فتد چو خضر گذارم
بخاک پای تو سوگند کآب بیتو ننوشم
بکشت بیتو مرا دوش فرقت تو و امشب
کشد ببزم تو از رشک غیر، حسرت دوشم!
کسی نگفته که بلبل ننالد از ستم گل
چو دارم از تو خراشی بسینه، چون نخروشم؟!
رهین باده اگر خرقه راز دوش من آذر
نمیگرفت، نمیداد باده باده فروشم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر دل جویی، هوات جویم
ور جان طلبی، رضات جویم
شد گر چه جفایت آفت جان
تا جان دارم جفات جویم
تا روز وفات، ای جفاجو
مهرت طلبم، وفات جویم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گریم و از خدات جویم
تو در دل و، دل تو برده رفتی
اکنون چکنم کجات جویم؟!
غیرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جویم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جویم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ما به خلد از سر کویت به تماشا نرویم
به تماشا برود گر همه کس، ما نرویم
تا گل روی تو، در شهر تماشاگه ماست
به تماشای گل از شهر به صحرا نرویم!
دوستان، دوست ازین مرحله رفت و، ز پیش
رفت دل؛ ما برویم از پی او یا نرویم؟!
میهمانیم درین خانه به امّید وفا
روی درهم مکش ای سست‌وفا، تا نرویم
رود از رفتن ما خلقی از آنجا به گذار
برویم از سر کوی تو که تنها نرویم؟!
دل قوی دار که از جور تو در پیش کسان
گر چه گوییم ز رفتن سخن اما نرویم!
آمدیم آذر از آن کوی به رنجش امروز
ولی آن صبر نداریم که فردا نرویم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری
به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کنی تا چند آزارم که زاری های من بینی؟!
به یاری کوش چون یاران، که یاری های من بینی!
سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم
بیا تا روز آخر جان سپاریهای من بینی
تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن
که چون گرد از قفایت بی قراری های من بینی!
نخستت بی وفا گفتند و نشنیدم ز کس اکنون
بیا کز طعن مردم، شرمساری های من بینی
تو شاه حسنی و، ناید پسندت بنده ای جز من
اگر از بندگان خدمتگزاری های من بینی
گزینی غیر را بر من، دریغ از روزگار خط
که ناسازی غیر و سازگاریهای من بینی!
به هر کس راز خود گفتی، سمرشد در جهان آذر
به من گر باز گویی، رازداریهای من بینی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه از حسنین، کز جهان شیون و شین
سر زد زغم آن دو امام کونین
ای وای از آن زمان که خورد آب حسن
فریاد از آن دم که نخورد آب حسین
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست ز احوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بصید ما نظر افکند شهسوار دگر
بشهر ما گذر آورد شهریار دگر
اگر تو پای عنایت کشیدی از سرما
کشید سرو دگر سر زجویبار دگر
وگر تو برگ تلطف ببردی از بر ما
نموده تازه گلی رخ زشاخسار دگر
بشاخسار دگر طرح آشیان فکنم
که ره بگلشن ما یافت نو بهار دگر
من و هوای نگار دگر! معاذالله
که از غم تو کشد دل به غمگسار دگر
بدیگری ندهم دل که خوار کرده ی تست
که هر که خوار تو شد دارد اعتبار دگر
هزار بار بر اندی نشاط او نرفت
که از دیار تو ره نیست در دیار دگر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
میشود عمری که دارم انتظار وعده ای
یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت
آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم
کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم
یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی
پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا
خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود
ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی
نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط
تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
می رسد از ناله بر گردون لوای عندلیب
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ایضا له
مرا که جز به خرابات عشق راهی نیست
به غیر درگه پیر مغان پناهی نیست
ز بهر سجده بتی گر طلب کنم چه عجب
به غیر بت چو سرم را حواله گاهی نیست
به قتل من چه کشد غمزه ات صف مژگان
ز بهر مور کشی حاجت سپاهی نیست
ز اهل حسن خلاص است ملک دل بی تو
سپه چه کار کند در میان چو شاهی نیست
به صدق دعوی عشقم طلب مکن دو گواه
که اندرین سخنم جز خدا گواهی نیست
وفا ز جسم تو گر دل نخواست عیب مکن
به کس چنین طمع از ترک دل سیاهی نیست
مجو به دشت فنا سبزه و گل ای فانی
چرا کز آتش آهم درو گیاهی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نه جان در کار عشقت کردم آخر
نه مهرت را به جان پروردم آخر
جهانی غم به امید تو خوردم
نگوئی کی ز تو برخوردم آخر
گرفتم نیستم در خورد وصلت
بدین غم هم نه اندر خوردم آخر
گر از حال دلم آگاهیت نیست
قیاسی کن ز روی زردم آخر
اگر چون سگ مرا از در برانی
نه آنم کز درت برگردم آخر
ز بیم جان غم عشقت نگیرم
نه یکباره چنین نامردم آخر
مرا با تو خوش افتاد آشنائی
نه آئینی غریب آوردم آخر
همه عالم در این حالم شریکند
نه تنها من در این فن فردم آخر
بدادم دل نه چیزی بر دم الحق
شدم عاشق نه خونی کردم آخر
به درد هجر ازین بیشم مکش زار
که من خود کشته این دردم آخر