عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
پوشیده گر به زلف کنی روی خویش را
آخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟
بی اختیار بوسه بر آیینه می زنی
گر بنگری به دیده من روی خویش را
ریزد ز عطسه مغز غزالان چین به خاک
گردآوری اگر نکنی بوی خویش را
شیرازه هزار دل پاره پاره است
از شانه تار و مار مکن موی خویش را
جوهر بس است سبزه شمشیر آبدار
زحمت مده به وسمه دو ابروی خویش را
آخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟
بی اختیار بوسه بر آیینه می زنی
گر بنگری به دیده من روی خویش را
ریزد ز عطسه مغز غزالان چین به خاک
گردآوری اگر نکنی بوی خویش را
شیرازه هزار دل پاره پاره است
از شانه تار و مار مکن موی خویش را
جوهر بس است سبزه شمشیر آبدار
زحمت مده به وسمه دو ابروی خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
وقت است سربرآورد از خاک، لاله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بهشت بر مژه تصویر می کند مهتاب
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است
از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب
چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است
حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان
آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است
عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است
در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است
از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را
هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است
مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین
دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب
چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است
حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان
آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است
عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است
در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است
از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را
هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است
مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین
دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
خط به گرد عارض دلدار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
پای من از زخم خار خونچکان پای گل است
برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس
بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟
عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را
در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است
رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود
باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است
مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ
غنچه منقار من لبریز صهبای گل است
شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است
سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست
عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است
از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن
شعله آواز بلبل محفل آرای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است
نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست
سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است
خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور
پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است
از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست
سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است
سبزه امید خشک از ابر بی باران شود
در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است
پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را
استخوان در سایه بال هما زیبنده است
می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام
فقر را در آستین دست دعا زیبنده است
تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند
پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است
صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد
بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است
صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست
شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
عشق هر چند که در پرده بود مشهورست
حسن هر چند که بی پرده بود مستورست
هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد
گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست
بود از زخم زبان خار بیابان جنون
نمک مایده عشق ز چشم شورست
جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟
زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست
می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد
شهرت بحر به همت غلط مشهورست
به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش
هر که سر در سر این کار کند منصورست
سپری زود شود زندگی تن پرور
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست
حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر
آب سرچشمه آیینه همانا شورست
یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست
گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست
سیری از شور سخن نیست دل صائب را
تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست
حسن هر چند که بی پرده بود مستورست
هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد
گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست
بود از زخم زبان خار بیابان جنون
نمک مایده عشق ز چشم شورست
جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟
زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست
می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد
شهرت بحر به همت غلط مشهورست
به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش
هر که سر در سر این کار کند منصورست
سپری زود شود زندگی تن پرور
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست
حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر
آب سرچشمه آیینه همانا شورست
یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست
گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست
سیری از شور سخن نیست دل صائب را
تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست