عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۸
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد
یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد
یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۶
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۱
از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۰
تیغ ستم ببین چه به زلف ایاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۶
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد
اخگر برون ز توده خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال وپر بهم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه عبرت منورش
از حقه حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو ترا چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکسترآورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گردلب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۰
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۳
حرف درشت بردل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۷
زخم از هنر همیشه به صاحب هنر رسد
چون خانه صدف که به آب از گهر رسد
افتادگی گزین که ازین خاکدان پست
شبنم به آفتاب ازین بال وپر رسد
بر دل گذار دست که در گلشن ادب
دستی که کوته است به وصل ثمر رسد
از چشم تنگ مور که خاکش به چشم باد
مشکل به طوطیان سخنگو شکر رسد
از التفات عشق گرانمایه گشت دل
مانند گوهری که به صاحب نظر رسد
در عهد ما که در گره افتاده کارها
مشکل به داد آبله ها نیشتر رسد
شبنم ز چشم شور نمکسود می کند
داغی اگر به لاله خونین جگر رسد
در پیچ وتاب باش که فیض پیچ وتاب
زنار بیشتر به وصال کمر رسد
کوتاه کن فسانه که سودا نه آن شب است
کز حرف و صورت رشته عمرش بسر رسد
صائب کجاست طالع آنم که آن نگار
چون دولت نخوانده ز در بیخبر رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۱
نالان مباد هر که به فریاد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد
انداز ساق عرش کمین پایه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد
چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد
بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد
زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آهن پیرهن رسد
چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد
هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد
روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه مشک ختن رسد
با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد
صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۴
هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۸
تا آفتاب رایت گل آشکار شد
از توبه شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مستند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژده امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۷
تا چند دل ترا به هوا وهوس کشد
چون عنکبوت دام به صید مگس کشد
بویی شنیده است ز گلزار اتحاد
هر بلبلی که ناز گل از خار وخس کشد
روشندلی است عاشق صادق که همچو صبح
در اولین نفس نفس باز پس کشد
فارغ ز انقلاب بهار وخزان شود
سرزیر بال هر که به کنج قفس کشد
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
کاین دزد خیره حلقه به گوش عسس کشد
چون بحر دست جذبه برآرد ز آستین
مقدور نیست سیل عنان باز پس کشد
در روز بازخواست بود نامه اش سفید
چون صبح اگر کسی به تامل نفس کشد
تاکی دل گسسته عنان را ز بی تهی
چون موجه سراب به هر سو هوس کشد
پیوند خام نیست ز خامان گسستنی
چون طفل دست از ثمر نیمرس کشد
بگشا نظر که خود بود اول شکار او
دامی که عنکبوت برای مگس کشد
شیرافکن است هرکه سگ نفس خویش را
در موسم شباب به قید مرس کشد
در اصفهان ز طبع روانی مدار چشم
در خاک سرمه خیز کسی چون نفس کشد
دریا کند چگونه نفس راست در حباب
صائب به زیر سقف فلک چون نفس کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۴
چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشد
از باغ برگ عیش به دامان نمی کشد
دلتنگ منت لب خندان می کشد
ناز نسیم، غنچه پیکان نمی کشد
دلهای ساده صیقل آیینه همند
دیوانه پا ز حلقه طفلان نمی کشد
سنجیدگان سبک به نظرها نمی شود
سنگ تمام خجلت میزان نمی کشد
روز حساب عید بود خود حساب را
بی جرم زرد رویی دیوان نمی کشد
مژگاه حریف گریه بی اختیار نیست
دامان سیل خار مغیلان نمی کشد
لب پیش هر خسی نگشایند قانعان
از مور حرف غیر سلیمان نمی کشد
از عالم وجود سبکبار می رود
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
چون ماه مصر هر که بود پاک دامنش
شرمندگی ز روی عزیزان نمی کشد
در دیده ای که سرمه حیرت کشید عشق
آشفتگی ز خواب پریشان نمی کشد
تا هست از خودی اثری در بساط او
صائب قدم ز حلقه مستان نمی کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۰
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ وتاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین ترا دید آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پرو بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال وپر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ وتند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیده سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق وباد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۸
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخی ز حد مبر که تو را سر نداده اند
رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است
این اعتبار مفت به عنبر نداده اند
بخشیده اند چون دل خرسند نعمتی
درویش را که نعمت دیگر نداده اند
از بر گریز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
داغ توانگری به جبینشان کشیده اند
آن فرقه را که چهره چون زر نداده اند
روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده اند
آراسته است روی زمین را به عدل و داد
آیینه را عبث به سکندر نداده اند
دم را شمرده ساز که مردان خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند
صائب به خواب امن ز ایام صلح کن
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۰
جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند
با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند
پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند
افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند
دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند
مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند
از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق فیض طباشیر برده اند
پهلو تهی ز موجه ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند
چون روبرو شوند به قاتل جماعتی
کز خون گرم آب ز شمشیر برده اند
آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند
صائب بگیر دامن پیران که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند