عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۴
عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه دل ما را صفا دهد
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ وشیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال وپر ترا عوض دست وپا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۵
در دل کسی که راه هوا وهوس دهد
آیینه را به دست پریشان نفس دهد
تاوان عمر رفته ز گردون توان گرفت
گر آب رفته ریگ روان بازپس دهد
غافل ز حال گوشه نشینان کجا شود
آن کس که آب ودانه به مرغ قفس دهد
از غفلت است ریشه دواندن به مغز خاک
در گلشنی که غنچه صدای جرس دهد
ای غیر، عرض داغ به روشندلان مده
کاین قلب اگر به کور دهی باز پس دهد
از جسم نیست ذوق سفر جان خسته را
چون مرغ پر شکسته که تن در قفس دهد
صائب کشیده دار سگ نفس را عنان
این گرگ را برای چه عاقل مرس دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۷
شوخی که عرض حسن به اغیار می دهد
آب خضر به صورت دیوار می دهد
زودا که رخ به خون جگر لاله گون کند
آن ساده دل که تربیت خار می دهد
روشندلان ز خصم ندارند جان دریغ
آیینه آب سبزه زنگار می دهد
از پاک طینتی است که ابر گرفته رو
رزق صدف ز گوهر شهوار می دهد
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
این شاخ چون شکسته شود بار می دهد
موسی ز اشتیاق تجلی هلاک شد
ایزد به طور وعده دیدار می دهد
صد عقده باز می کند از کار خویشتن
صائب کسی که سبحه به زنارمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۹
هر کس سخن به دشمن انصاف می دهد
در دست زنگی آینه صاف می دهد
همت نه بی دریغ زر وسیم دادن است
اهل کرم کسی است که انصاف می دهد
چون مور در خرابه دنیا چه سر کنم
جایم چو نقطه بر سر خود قاف می دهد
صائب چه بی دریغ ز کلکت سخن چکد
آب حیات را چه به اسراف می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۳
نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۴
از ناله عندلیب به برگ ونوارسید
رهرو به کاروان ز صدای درا رسید
تیغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسید به آب بقا رسید
بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام همارسید
باور که می کند که به معراج اهل فکر
پای به خواب رفته ما در حنا رسید
جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما
دردی به ما رسید به هر کس بلا رسید
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تیغ حوادث به مارسید
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید
از دفتر سعادت ما فرد باطلی است
منشور دولتی که به بال هما رسید
حاشا که کس ز دشمنی ما زیان کند
شد سبز خار تا به کف پای ما رسید
نسبت کمند جاذبه را می کشند به خویش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسید
درد طلب ز خضر مرا بی نیاز کرد
آسوده رهروی که به این رهنما رسید
بر آسمان رساند مرا بوریای فقر
این طفل نی سوار ببین تا کجا رسید
از دوستان فرامشی ای سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبارسید
صائب نداشتیم سروبرگ این غزل
این فیض از کلام ظهوری به ما رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۶
تا کی درین جهان مکرر به سر کنید
خود را به یک پیاله جهان دگر کنید
چون تاک سر ز کوچه مستی برآورید
تا دست حلقه در کمر هر شجر کنید
هنگامه ای به خون دل آماده کرده ایم
معشوق بی تکلف ما را خبر کنید
نشنیده اید می شکند سنگ سنگ را
از سنگ بیشتر حذر از هم گهر کنید
خونریزتر ز تیغ بود نیش رگ شناس
از دوستان زیاده ز دشمن حذرکنید
دیدید پشت و روی ورقهای آسمان
یک بار هم در آینه دل نظر کنید
زان پیشتر که این قفس تنگ بشکند
اندیشه از شکستگی بال وپر کنید
راه نجات جز ره باریک شرع نیست
از ورطه صراط هم اینجا گذر کنید
تیز قضا ز جوشن تسلیم نگذرد
در زیر تیغ حادثه گردن سپر کنید
در وقت خویش لب بگشایید چون صدف
ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنید
شب را تمام اگر نتوانید زنده داشت
چون غنچه روی دل به نسیم سحر کنید
چون حسن یاد بی سروپایان خودکند
زنهار یاد صائب بی پا وسر کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۱
سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد
آسودگی این قطره سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را
سیری جگر سوخته از آب ندارد
بیدار نگردد دل غافل به نصیحت
ازخار حذرپای گرانخواب ندارد
با جبهه وا کرده چه سازد غم عالم
ساغر خطر از زور می ناب ندارد
از خال نگردید فروغ رخ او کم
از داغ حذر لاله سیراب ندارد
چون موج رود آن که درین بحر سراسر
مسکین خبراز عقده گرداب ندارد
ماهی چو زند برلب خود مهرخموشی
اندیشه ز گیرایی قلاب ندارد
از نقش ونگارست دل حق طلبان پاک
دیوار حرم صورت محراب ندارد
همصحبتی ساده دلان صیقل روح است
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
گشته است زبس محو مسبب نظر او
صائب خبر از عالم اسباب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۴
از تفرقه پروا دل آزاد ندارد
از سنگ خطر بیضه فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه بیجا خط استاد ندارد
در خامه قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه در بسته حضور ست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره خود زاد ندارد
آهونگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطربال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس گه چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفت مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۹
هر شیشه دلی حوصله شور ندارد
عریان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سیر نگردد
در حرص کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاوید
فیروزه من کان نشابورندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵۶
آن سنگدل از شکوه ما باک ندارد
آتش غمی از ناله خاشاک ندارد
از دیده شورست نگهبان دل چاک
در ظاهر اگر سینه ما چاک ندارد
محتاج به زیور نبود حسن خداداد
دندان گهر حاجت مسواک ندارد
آلوده به تهمت نشود پرده عصمت
یوسف غمی از پیرهن چاک ندارد
اندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشم
آرامگهی دام به از خاک ندارد
گردن به چه امید کشم من که درین دشت
آهوی حرم طالع فتراک ندارد
صائب چه خیال است شود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۵
آسایش تن غافلم از یاد خداکرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۶
ساقی دهن شیشه ما باز به لب کرد
جان عجبی در تن ارباب طرب کرد
دریا نه کریمی است که بی خواست نبخشد
بیهوده صدف باز دهن را به طلب کرد
خامش منشینید که از خامشی شمع
پروانه بی غیرت ما روز به شب کرد
با کوزه سربسته ز دریا چه توان برد
محروم ز وصل تو مرا شرم وادب کرد
برگی است خزان دیده که از ثمرش نیست
دستی که طمعکار بدآموز طلب کرد
بی ابر صدف قطره ای از بحر نیابد
درعالم امکان نتوان ترک سبب کرد
پیوست به گل خورشید جهان روشنی شمع
زان گریه جانسوز که در دامن شب کرد
از چوب گل آتش ننهد سرکشی از سر
عاقل نتوان اهل جنون رابه ادب کرد
در خواب زد از دولت بیدار جهان دست
از ساده دلی هر که تفاخر به نسب کرد
آراست نسب نامه خود را به دو مطلع
هر کس نسب خویش مزین به حسب کرد
در خلوت خورشید ز خمیازه آغوش
بیطاقتی صبح مرا مست طلب کرد
صائب چه کند باده ننوشد که درین بزم
هشیار ز جانان نتوان بوسه طلب کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۷
از طوطی من روی سخن رنگ برآورد
این آینه را حرف من از زنگ برآورد
از ننگ طمع نام نبود اهل سخن را
این طایفه را نام من از ننگ برآورد
فریاد کز این نغمه شناسان مخالف
نتوان نفس از سینه به آهنگ برآورد
خورشید دو صدبوسه به سرپنجه خود زد
تا لعل مرا از جگر سنگ برآورد
امید که از چشم ودل دام بیفتد
هر کس که مرا از قفس تنگ برآورد
رو سخت چو گردید کلید در رزق است
آهن چه شررها ز دل سنگ برآورد
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
اشکم ز تماشای چمن رنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۱
دل سخت چو گردید نصیحت نپذیرد
سنگ از قدم راهروان نقش نگیرد
فریاد که جز عکس مراد آینه ما
از ساده دلی صورت دیگر نپذیرد
سوزددل عشاق فزون شعله آواز
در سوخته آتش نتواند که نگیرد
از آب شود آتش یاقوت فروزان
از مهر دل هر که شود زنده نمیرد
رنگین مکن از باده لعلی رخ محجوب
کاین آینه از آب گهر زنگ پذیرد
برسنگ زند گوهر بی قیمت خود را
هرکس که ازین سنگدلان گوشه نگیرد
حیران جمال تو چو آیینه تصویر
گر آب شود صورت دیگر نپذیرد
در دعوی تجرید مریدی که تمام است
همت گه درمانگی از پیر نگیرد
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
دریا ز صدف گوش محال است نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۳
سرگرم تو با کشمکش دار نسازد
این نقطه سرگشته به پرگارنسازد
مرده است دل زاهد دمسرد ز تزویر
چون برسرخودگنبددستارنسازد
زنهار مکن خوارعزیزان جهان را
تا چرخ عزیزان ترا خوارنسازد
آیینه اقبال به کس رو ننماید
تا سرمه ز خاکستر ادبارنسازد
کج می نگرد عشق به بال وپرجبریل
این شعله سرکش به خس وخارنسازد
طوطی شو وآنگاه ببین روی دل از ما
آیینه به هر بیهده گفتار نسازد
سر رشته پیوند بودتاب موافق
چون موی میان تو به زنارنسازد
با سینه پرداغ نسازد دل صائب
رسم است که پروانه به گلزارنسازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۰
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد
دارد همه چیز آن که تراداشته باشد
دل پیش تو مشکل سر ماداشته باشد
ما راچه کند آن که تراداشته باشد
مجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشد
در مرتبه دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چراداشته باشد
بر آینه خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح وصفاداشته باشد
آن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چهاداشته باشد
با دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشد
دولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
بی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل سر به هوا داشته باشد
خار سر دیوار شود پنجه گلچین
گر چهره گل رنگ حیا داشته باشد
تا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشد
زنگار کند در نظرش جلوه طوی
آیینه هر دل که جلا داشته باشد
بی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشد
وارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد
صائب دو قیمت یک جلوه او نیست
گر جلوه او روی نما داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۴
زان سفله حذرکن که توانگرشده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجوآب که گوهرشده باشد
بنشین که چوپروانه به گرد توزند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
ایام حیاتش همه ایام بهارست
روز و شب هرکس که برابرشده باشد
موقوف به یک جلوه مستانه ساقی است
گر توبه من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجاده تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
در دامن محشر رگ ابری است گهربار
مژگان تواز گریه اگرترشده باشد
از سنبل فردوس پریشان شودش مغز
از زلف دماغی که معطرشده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاده نخوانند گرفتارهوا را
گرصاحب صددل چو صنوبر شده باشد
از گریه شادی مژه اش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموزبه مادر شده باشد
برباد دهد همچو حباب افسرخودرا
بی مغزاگرصاحب افسر شده باشد
عشق است درین عالم اگربال وپری هست
رحم است برآن مرغ که بی پرشده باشد
لبهای می آلودبلای دل وجان است
زان تیغ حذر کن که به خون ترشده باشد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی در شده باشد
در غنچه بوددامن صحرای بهشتش
آن را که دل تنگ میسر شده باشد
دانی که چه می بینم ازان قدورخ وزلف
چشم توگرآیینه محشرشده باشد
نسبت به رخ تازه اودیده شورست
آیینه اگرچشمه کوثرشده باشد
تکرار حلاوت برد از چاشنی جان
پرهیز ز قندی که مکرر شده باشد
در دیده ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون ترشده باشد