عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۲
چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار
ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار
شکستگان جهان را خوش است دل دادن
دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار
مکن مضایقه باآن نگار در کف خون
ز دست وپای بلورین حنا دریغ مدار
به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ز رهروی که به دنبال کاروان ماند
نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار
ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است
ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار
درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست
ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار
ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی
گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار
مباش کم ز نی خشک در جوانمردی
اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار
به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار
زکات راستی از کجروان مگردان راه
ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار
شود حلاوت شکر دو مغز از بادام
شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار
یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد
ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار
درین ریاض چو ابر بهار شو صائب
ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۳
ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدار
ز سبز کرده خود آب رادریغ مدار
نگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکند
ازین سفال می ناب را دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
ز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مدار
به شکر این که ترا عیسی زمان کردند
ز خسته شربت عناب را دریغ مدار
زهر که همچو صدف واکند دهن به سئوال
چو ابر گوهر سیراب را دریغ مدار
دهان شکوه سایل نهنگ خونخوارست
ازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدار
ز هر که بر تو وبر دولت تو می لرزد
سمور و قاقم و سنجاب را دریغ مدار
دماغ سوختگان را به مأمنی برسان
ز شمع گوشه محراب را دریغ مدار
به هر روش که توانی خراب کن تن را
ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار
به هر کس آنچه سزاوار آن بود آن ده
ز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مدار
یکی هزار شود در زمین قابل، تخم
ز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدار
خوش است صحبت آشفتگان به هم صائب
ز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۵
نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۷
دل رمیده به امید این جهان مگذار
به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار
بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است
حساب خود زکسالت به دیگران مگذار
ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد
دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار
اگر به دست ولب خویش دوستی داری
به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار
به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن
به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار
نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است
توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار
صلاح درسپر افکندن است عاجز را
به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار
زدام لاغری این صید رارهایی نیست
عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار
عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است
سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار
به لامکان تجردبرآی عیسی وار
چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار
عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا
متاع یوسفی خود به کاروان مگذار
حریف موجه کثرت نمی شوی صائب
قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۹
سخن دریغ مداراز سخن کشان زنهار
به تشنگان برسان آب را روان زنهار
ز آستانه دل جوی آنچه می جویی
مبر نیاز به هر خاک آستان زنهار
نشست و خاست درین بوستان چوشبنم کن
مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار
به پاره دل ولخت جگر قناعت کن
مریز آب رخ خود برای نان زنهار
مباد خواب گرانت کند بیابان مرگ
مده زدست سر راه کاروان زنهار
به عیب خویش به پردازتاشوی بی عیب
مباش آینه عیب دیگران زنهار
نمی توانی اگر تن به بی نیازی داد
مگیر هیچ به جز عبرت از جهان زنهار
نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا
نشان ندیده منه تیر در کمان زنهار
اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار
میار جز سخن راست بر زبان زنهار
اگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس است
چو موج باش درین بحر خوش عنان زنهار
جهان رباط خراب وجهانیان سفری
مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار
کجی وراستی آ ب روشن است ازجوی
مبند کجروی خود به آسمان زنهار
تراکه هست پریزاد معنوی صائب
مبین به صورت بی معنی بتان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۰
مبند دل به تماشای این جهان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۵
بهار دربغل غنچه ریخت پنهان زر
کند کریم به سایل نهفته احسان زر
زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار
که گل دهدبه نسیم سحر به دامان زر
مدارحاصل خود را ز غمگساردریغ
که می دهند به می بی دریغ مستان زر
چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند
که هست برگ خزان پیش باددستان زر
همان ز حرص پرددیده ات چوموج سراب
اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر
بهوش باش که دندان نمودن است از شیر
شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر
نبسته است چنان فلس را به تن ماهی
که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر
چنان که مار شود اژدهازطول زمان
شود بلای خداچون رودبه همیان زر
ز ریگ روغن بادام می کشدصائب
گرفت هرکه به ابرام ازبخیلان زر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۷
ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۹
درین جهان مزور به ترس وباک نگر
به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر
مشو چون دام درین صید گه سراپاچشم
به دیده های پر ازخاک زیرخاک نگر
زخون سوختگان طشت خاک لبریز ست
به جام لاله پرخون درین مغاک نگر
مسیح برفلک ازراه خاکساری رفت
اگربه چرخ برآیی همان به خاک نگر
به شکراین که تراعیسی زمان کردند
زروی لطف به دلهای دردناک نگر
خزان عمر، شب عید باددستان است
به دستهای نگارین برگ تاک نگر
مگیر دامن پاکان به پنجه خونین
به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر
لباس کعبه به زناردوختن کفرست
درآن شکاف گریبان به چشم پاک نگر
مبادفتنه خوابیده راکنی بیدار
به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر
فریب سوزن مژگان آن نگارمخور
به سینه هاکه زبیداداوست چاک نگر
گذشت عمر،چه ازکاررفته ای صائب ؟
دلیل بررخ اودردم هلاک نگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۶
درویش را زخرقه صد پاره نیست عار
محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار
زنگ از جبین آینه صیقل نمی برد
زینسان که می برد لب خامش ز دل غبار
گردید رشته آه ندامت ز زخم من
سوزن شد از جراحتم انگشت زینهار
عیش جهان، نظر به غم بی شمار او
برقی است کز سحاب شود گاهی آشکار
جوهر قبول پرتو منت نمی کند
آتش برآورد ز دل خویشتن چنار
ز افتادگی به پله عزت توان رسید
بوی گل پیاده بود بر صبا سوار
از ریزش آبروی کریمان شود ز باد
آب گهر بود ز چکیدن به یک قرار
دلهای صاف راست نگهبان ملایمت
آیینه را ز موم بود آهنین حصار
دست نوازشی چو به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز صائب آشفته روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۸
در زیر خرقه شیشه می را نگاه دار
این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
از ریشه بر میار نهال امید را
ته شیشه ای برای صبوحی نگاه دار
بی شاهد و شراب شب ماه مگذران
چشمی به روی ساقی و چشمی به ماه دار
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند
زنهار گوش هوش به آن خیر خواه دار
بال وپری است نشو و نما را زمین پاک
پاس نفس برای دم صبحگاه دار
خودبین شود ز آینه بی غبار، نفس
دل را نهفته درته گرد گناه دار
عرض صفای سینه مده پیش غافلان
درپیش زنگی آینه خود سیاه دار
ماهی محیط را بسر از خامشی کشید
صائب به بزم باده زبان را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۹
از بیغمان جمیله غم را نگاه دار
از چشم شور دردوالم را نگاه دار
شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد
بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار
مشکن به حرف سخت دل اولیای حق
پاس کبوتران حرم را نگاه دار
رحمی به روزنامه اعمال خویش کن
از کجروی زبان قلم را نگاه دار
فتح و ظفر به آه سحر گاه بسته است
از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار
بی روزی حلال دعا نیست مستجاب
از لقمه حرام شکم را نگاه دار
آه ستم رسیده محال است رد شود
ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار
مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر
زنهار آبروی کرم را نگاه دار
چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند
باری به حسن خلق خدم را نگاه دار
هنگام صبح نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که دم را نگاه دار
از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال
صائب به پیش آینه دم را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۰
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۱
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۲
یارب مرا زپوتو منت نگاه دار
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
نشتر ز خون مرده گرانی نمی برد
از غافلان زبان نصیحت نگاه دار
چشم طمع به نعمت الوان مکن سیاه
زنهار آبروی قناعت نگاه دار
چون کودکان مکن به تماشا نگاه صرف
این رشته بهر گوهر عبرت نگاه دار
دولت ز دست بسته شود پای دررکاب
با دست باز دامن دولت نگاه دار
در قسمت خدای جهان حیف و میل نیست
ای بی ادب زبان شکایت نگاه دار
درزندگی به خواب مکن صرف عمر خویش
از بهر گور خواب فراغت نگاه دار
غافل مشو ز پاس پریخانه حضور
دل راز چار موجه کثرت نگاه دار
منصور سر به باد ز افشای راز داد
صائب زبان ز راز حقیقت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۳
پیکان یار را به دل و جان نگاه دار
تاممکن است عزت مهمان نگاه دار
عینک به چشم هر که نهد شیشه دل شود
ای شوخ چشم،عزت پیران نگاه دار
رم می کند غزال من از نوشخند گل
ای غنچه دست خود ز گریبان نگاه دار
در هر گذر سبیل مکن آبروی خویش
ای خضر پاس چشمه حیوان نگاه دار
ای خط مبر طراوت آن روی را تمام
یک قطره بهر سیب زنخدان نگاه دار
ای سینه صرف صبح مکن آه را تمام
مدی برای شام غریبان نگاه دار
صائب مده به دست هوا اختیار دل
این کشتی شکسته ز طوفان نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۴
از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدار
سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار
جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟
این گرد را به دامن جانان روا مدار
در بارگاه عشق مبر زهد خشک را
پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار
دستی که دامن تو گرفته است بارها
زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار
چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت
در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار
در قتل من لبان می آلود خویش را
زین بیش در شکنجه دندان روا مدار
احرام طوف دامن پاک تو بسته است
خون مرابه خار مغیلان روا مدار
ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا
گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار
بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ
زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار
واکن گره ز غنچه دل از نسیم لطف
این عقده را به ناخن و دندان روا مدار
بر عاجزان ستم نه طریق مروت است
بر دوش درد، منت درمان روا مدار
در بزم باده راه مده هوشیار را
این خار خشک را به گلستان روا مدار
از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن
دلجویی مرا به نمکدان روا مدار
عیش جهان ز گریه من تلخ می شود
این شمع را به هیچ شبستان روا مدار
صائب ز قید عقل دل خویش را برآر
این طفل شوخ را به دبستان روا مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۵
سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار
از بادبان گرانی لنگر طمع مدار
دیدی به ماه مصرز اخوان چهارسید
زنهار دوستی زبرادر طمع مدار
افیون خمار باده خونگرم نشکند
ازدایه مهربانی مادر طمع مدار
با عمر جاودان نشودجمع سلطنت
آب خضر زجام سکندر طمع مدار
حاصل دهد ز دانه فشانی زمین پاک
بی ابر از صدف در و گوهر طمع مدار
در چشم مور ملک سلیمان چه می کند؟
وسعت ازین جهان محقر طمع مدار
از دل مجو به سینه سوزان من قرار
خودداری از سپند به مجمر طمع مدار
نبود صفای حسن گلوسوز را زوال
واسوختن ز هیچ سمندر طمع مدار
دادند چون ترا دل روشن درین سرا
زنهار روشنایی دیگر طمع مدار
فیض از سیاه کاسه به سایل نمی رسد
از جام لاله باده احمر طمع مدار
دست دعاست حاصل آزادگان وبس
صائب ثمر ز سرو و صنوبر طمع مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۷
خشتی به خیر چون خم می بر زمین گذار
دیگر قدم به قصر بهشت برین گذار
اینک سپاه برق عنان ریز می رسد
دست مروتی به دل خوشه چین گذار
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
پا چون مسیح برفلک چارمین گذار
بر چین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه پرانگبین گذار
کمتر نه ای ز خامه بی مغز در وجود
بر صفحه جهان، سخن دلنشین گذار
حرص توانگران ز گدایان فزونترست
جان راببوس وپیش خضر برزمین گذار
جویای توست خوشه گندم به صدزبان
برپای سعی سلسله آهنین گذار
اول بگیر رخنه طوفان نوح را
دیگر بیا به دیده من آستین گذار
صائب علاج آتش سوداست چوب گل
کار عدو به کلک سخن آفرین گذار