عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۴
دل رمیده ما شکوه از وطن دارد
عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
شکوفه جامه احرام از کفن دارد
چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد
حضور گوشه خلوت در انجمن دارد
دلی که سوخته آن لب چو شکر شد
چو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد
سهیل اگر چه کند سیر لاابالی وار
به هر طرف که رود چشم بر یمن دارد
دلی خزینه گوهر شود که چون دریا
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد
ز نافه باد صبا نامه های سربسته
ز هر غزال به آن زلف پرشکن دارد
چه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازی
که راه حرف به آن چشم خوش سخن دارد
ز ناله ای که کند خامه می توان دانست
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد
ز یوسفی که ترا در دل است بیخبری
وگرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد
چنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد
کسی که گوشه گرفته است از جهان صائب
خبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد
عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
شکوفه جامه احرام از کفن دارد
چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد
حضور گوشه خلوت در انجمن دارد
دلی که سوخته آن لب چو شکر شد
چو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد
سهیل اگر چه کند سیر لاابالی وار
به هر طرف که رود چشم بر یمن دارد
دلی خزینه گوهر شود که چون دریا
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد
ز نافه باد صبا نامه های سربسته
ز هر غزال به آن زلف پرشکن دارد
چه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازی
که راه حرف به آن چشم خوش سخن دارد
ز ناله ای که کند خامه می توان دانست
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد
ز یوسفی که ترا در دل است بیخبری
وگرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد
چنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد
کسی که گوشه گرفته است از جهان صائب
خبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۷
همین نه فاخته در سر هوای او دارد
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
کسی که سر به دو عالم فرو نمی آرد
یقین شناس که در سر هوای او دارد
ز هیچ ذره ناچیز سرسری مگذر
که زیر پرده هزار آفتاب رو دارد
درین محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاصی از فیض عام او دارد
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد
همان دلم رگ خامی ز آرزو دارد
بشوی دست و دل خویش از علایق پاک
که در نماز بود هرکه این وضو دارد
گلی که رنگ من از بوی او شکسته شده است
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ
چو تاک گریه مستانه در گلو دارد
ز تاج پادشهان پایتخت می سازد
کسی که همچو گهر پاس آبرو دارد
به جرم بیخودی ای مستحب مرا مشکن
که از خم است اگر باده ای سبو دارد
ز چشم ما که کند اشک پاک، در جایی
که آب روی گهر قدر آب جو دارد
جواب آن غزل است این که عارفی گفته است
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
کسی که سر به دو عالم فرو نمی آرد
یقین شناس که در سر هوای او دارد
ز هیچ ذره ناچیز سرسری مگذر
که زیر پرده هزار آفتاب رو دارد
درین محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاصی از فیض عام او دارد
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد
همان دلم رگ خامی ز آرزو دارد
بشوی دست و دل خویش از علایق پاک
که در نماز بود هرکه این وضو دارد
گلی که رنگ من از بوی او شکسته شده است
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ
چو تاک گریه مستانه در گلو دارد
ز تاج پادشهان پایتخت می سازد
کسی که همچو گهر پاس آبرو دارد
به جرم بیخودی ای مستحب مرا مشکن
که از خم است اگر باده ای سبو دارد
ز چشم ما که کند اشک پاک، در جایی
که آب روی گهر قدر آب جو دارد
جواب آن غزل است این که عارفی گفته است
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۳
ز بیم خار خورد در لباس دایم خون
چو گل کسی که درین باغ دامنی دارد
ز دوستان گرامی که می رود به سفر؟
که دل تهیه از خویش رفتنی دارد
هزار عقد گهر را به نیم جو نخرد
دلی کز آبله هر گوشه خرمنی دارد
گذشتن از سر مطلب رساتر افتاده است
وگرنه کعبه مقصد رسیدنی دارد
شکوه عشق به زنجیر بسته است مرا
خوش آن که رخصت در خون تپیدنی دارد
صدای شهپر جبریل از صبا شنود
چو غنچه هر که دماغ شکفتنی دارد
به یک قرار دو شب نیست روشنایی ماه
خوش آن چراغ که از خویش روغنی دارد
دل شکسته عشاق می شود پامال
وگرنه کوچه زلفش دویدنی دارد
به فکر خویش نباشند صاحبان نظر
دلش دو نیم بود هرکه سوزنی دارد
ز یاد روی تو صائب درین خراب آباد
همیشه پیش نظر باغ و گلشنی دارد
ز عشق هرکه به دل داغ روشنی دارد
ازین خرابه به فردوس روزنی دارد
اگر به خلد رود روی بر قفا باشد
ز گوشه دل خود هر که مأمنی دارد
چو گل کسی که درین باغ دامنی دارد
ز دوستان گرامی که می رود به سفر؟
که دل تهیه از خویش رفتنی دارد
هزار عقد گهر را به نیم جو نخرد
دلی کز آبله هر گوشه خرمنی دارد
گذشتن از سر مطلب رساتر افتاده است
وگرنه کعبه مقصد رسیدنی دارد
شکوه عشق به زنجیر بسته است مرا
خوش آن که رخصت در خون تپیدنی دارد
صدای شهپر جبریل از صبا شنود
چو غنچه هر که دماغ شکفتنی دارد
به یک قرار دو شب نیست روشنایی ماه
خوش آن چراغ که از خویش روغنی دارد
دل شکسته عشاق می شود پامال
وگرنه کوچه زلفش دویدنی دارد
به فکر خویش نباشند صاحبان نظر
دلش دو نیم بود هرکه سوزنی دارد
ز یاد روی تو صائب درین خراب آباد
همیشه پیش نظر باغ و گلشنی دارد
ز عشق هرکه به دل داغ روشنی دارد
ازین خرابه به فردوس روزنی دارد
اگر به خلد رود روی بر قفا باشد
ز گوشه دل خود هر که مأمنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۴
عذار نوخط دلدار دیدنی دارد
گلی که می رود از دست چیدنی دارد
اگر چه خشک شد از خط عقیق سیرابش
به بوی می لب ساغر مکیدنی دارد
دهان تنگدل او به هیچ می رنجد
وگرنه آن لب میگون گزیدنی دارد
هنوز گل ز رخش دسته می توان بستن
هنوز سبزه خطش چریدنی دارد
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز میوه این باغ چیدنی دارد
هنوز نرگس فتان او جنون فرماست
هنوز کوچه زلفش دویدنی دارد
ز خط گزیده شد آن شکرین دهان و بجاست
لبی که خیر ندارد گزیدنی دارد
ترا دماغ پریشان شود ز نکهت گل
وگرنه ناله صائب شنیدنی دارد
گلی که می رود از دست چیدنی دارد
اگر چه خشک شد از خط عقیق سیرابش
به بوی می لب ساغر مکیدنی دارد
دهان تنگدل او به هیچ می رنجد
وگرنه آن لب میگون گزیدنی دارد
هنوز گل ز رخش دسته می توان بستن
هنوز سبزه خطش چریدنی دارد
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز میوه این باغ چیدنی دارد
هنوز نرگس فتان او جنون فرماست
هنوز کوچه زلفش دویدنی دارد
ز خط گزیده شد آن شکرین دهان و بجاست
لبی که خیر ندارد گزیدنی دارد
ترا دماغ پریشان شود ز نکهت گل
وگرنه ناله صائب شنیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۷
چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟
من آن نیم که مرا در فراق خواب برد
ز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کی
به نامه عملت حرف خورد و خواب برد؟
زمان دولت تر دامنان سبکسیرست
کسی چه شکوه شبنم به آفتاب برد؟
من و جدایی ازان آستان، خدا نکند!
مگر ز بزم تو بیرون مرا شراب برد
بغیر آه نداریم سینه پردازی
غبار تفرقه جغد از دل خراب برد
فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه، از چشم، گرد خواب برد
کجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟
کز این غبار سجودی به آن جناب برد
من آن نیم که مرا در فراق خواب برد
ز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کی
به نامه عملت حرف خورد و خواب برد؟
زمان دولت تر دامنان سبکسیرست
کسی چه شکوه شبنم به آفتاب برد؟
من و جدایی ازان آستان، خدا نکند!
مگر ز بزم تو بیرون مرا شراب برد
بغیر آه نداریم سینه پردازی
غبار تفرقه جغد از دل خراب برد
فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه، از چشم، گرد خواب برد
کجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟
کز این غبار سجودی به آن جناب برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۸
بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد
بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟
به خون کسی که تواند خمار خویش شکست
چرا به میکده دردسر خمار برد؟
نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را
مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد
ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوی یار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد
بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟
به خون کسی که تواند خمار خویش شکست
چرا به میکده دردسر خمار برد؟
نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را
مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد
ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوی یار برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۹
ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان برد
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد
ز بوی پیرهن مصر بی دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گریبان برد
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد
ز مور خط تو در حیرتم که از لب تو
چگونه چاشنی خنده های پنهان برد
اگر چه خامه ام آتش به زیر پا دارد
حدیث شوق به پایان نیارد آسان برد
فغان که غنچه مشکل گشای دل امروز
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد
لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟
چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟
به جای طوطی شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد
ز بوی پیرهن مصر بی دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گریبان برد
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد
ز مور خط تو در حیرتم که از لب تو
چگونه چاشنی خنده های پنهان برد
اگر چه خامه ام آتش به زیر پا دارد
حدیث شوق به پایان نیارد آسان برد
فغان که غنچه مشکل گشای دل امروز
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد
لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟
چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟
به جای طوطی شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۶
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
دل گرفته ما را توان وا کرد
درین ریاض به بی حاصلی علم گردد
چو سرو مصرع موزونی آن که انشا کرد
سیاه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عیسی کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
نمی رسد به زمین پایش از صدای رحیل
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد
ز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرد
در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
بهار نشأه این باده را دوبالا کرد
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
دل گرفته ما را توان وا کرد
درین ریاض به بی حاصلی علم گردد
چو سرو مصرع موزونی آن که انشا کرد
سیاه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عیسی کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
نمی رسد به زمین پایش از صدای رحیل
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد
ز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرد
در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۷
همین نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد
که ذره ذره خاک مرا سویدا کرد
امید هست کند رحم بر غریبی ما
همان که قطره ما را جدا ز دریا کرد
ز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتاب
نظر کسی که به آن حسن عالم آرا کرد
چو نقش پای، زمین گیر بود دیده من
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد
کسی که راه به تنگ دهان جانان برد
در آفتاب قیامت ستاره پیدا کرد
نرفت زنگ غم از دل به باده، حیرانم
که در چه ساعت سنگین مرا به دل جا کرد
همان به دامن او ریخت ز انفعال سؤال
به ابر قطره چندی که بحر اعطا کرد
ز پیروان شریعت درین سرای سپنج
دو شش زد آن که به اثناعشر تولا کرد
نمی شود نکشند انتقام، عشق غیور
ز سرکشی مه مصر آنچه با زلیخا کرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
که ذره ذره خاک مرا سویدا کرد
امید هست کند رحم بر غریبی ما
همان که قطره ما را جدا ز دریا کرد
ز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتاب
نظر کسی که به آن حسن عالم آرا کرد
چو نقش پای، زمین گیر بود دیده من
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد
کسی که راه به تنگ دهان جانان برد
در آفتاب قیامت ستاره پیدا کرد
نرفت زنگ غم از دل به باده، حیرانم
که در چه ساعت سنگین مرا به دل جا کرد
همان به دامن او ریخت ز انفعال سؤال
به ابر قطره چندی که بحر اعطا کرد
ز پیروان شریعت درین سرای سپنج
دو شش زد آن که به اثناعشر تولا کرد
نمی شود نکشند انتقام، عشق غیور
ز سرکشی مه مصر آنچه با زلیخا کرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۸
ز خط صفای دگر روی یار پیدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کرد
ز خط کشید رخش گرد خویش دایره ای
فغان که رهزن دلها حصار پیدا کرد
مباد روز خوش آن خط بی مروت را!
که در میان من و او غبار پیدا کرد
اگرچه حکم بیاضی بلند رتبه نبود
به دور گردن او اعتبار پیدا کرد
غریب بود محبت درین جهان خراب
مرا به خون جگر، روزگار پیدا کرد
اگر به آب رسانند خاک عالم را
نمی توان چو من خاکسار پیدا کرد
چه دامهای رمیدن به خاک کرد آهو
که چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کرد
چو زلف روز من آن روز تیره شد صائب
که راه حرف، خط مشکبار پیدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کرد
ز خط کشید رخش گرد خویش دایره ای
فغان که رهزن دلها حصار پیدا کرد
مباد روز خوش آن خط بی مروت را!
که در میان من و او غبار پیدا کرد
اگرچه حکم بیاضی بلند رتبه نبود
به دور گردن او اعتبار پیدا کرد
غریب بود محبت درین جهان خراب
مرا به خون جگر، روزگار پیدا کرد
اگر به آب رسانند خاک عالم را
نمی توان چو من خاکسار پیدا کرد
چه دامهای رمیدن به خاک کرد آهو
که چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کرد
چو زلف روز من آن روز تیره شد صائب
که راه حرف، خط مشکبار پیدا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۱
حساب زخم دل ما که می تواند کرد؟
شمار موجه دریا که می تواند کرد؟
ستاره های فلک را شمردن آسان است
حساب داغ دل ما که می تواند کرد؟
اگر نه سبحه ریگ روان به دست افتد
شمار آبله پا که می تواند کرد؟
خمار من لب میگون یار می شکند
مرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟
توان به دیده خورشید رفت چون شبنم
نظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟
نگاه حوصله سوزست و خنده هوش ربا
ترا دلیر تماشا که می تواند کرد؟
مگر ز چشم غزالان سواد برداریم
نظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟
عنان سیر تو چون می به دست خودرایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود
میانجی می و مینا که می تواند کرد؟
مگر کرشمه توفیق خضر راه شود
وگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟
توان به آتش خورشید آب زد صائب
علاج آتش سودا که می تواند کرد؟
گذاشتیم چمن را به بلبلان صائب
به این گروه مدارا که می تواند کرد؟
شمار موجه دریا که می تواند کرد؟
ستاره های فلک را شمردن آسان است
حساب داغ دل ما که می تواند کرد؟
اگر نه سبحه ریگ روان به دست افتد
شمار آبله پا که می تواند کرد؟
خمار من لب میگون یار می شکند
مرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟
توان به دیده خورشید رفت چون شبنم
نظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟
نگاه حوصله سوزست و خنده هوش ربا
ترا دلیر تماشا که می تواند کرد؟
مگر ز چشم غزالان سواد برداریم
نظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟
عنان سیر تو چون می به دست خودرایی است
ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود
میانجی می و مینا که می تواند کرد؟
مگر کرشمه توفیق خضر راه شود
وگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟
توان به آتش خورشید آب زد صائب
علاج آتش سودا که می تواند کرد؟
گذاشتیم چمن را به بلبلان صائب
به این گروه مدارا که می تواند کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۰
نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد
به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد
کمال حسن ترا نقص اگر بود این است
که شیوه های ترا انتخاب نتوان کرد
ازان ز روز حساب ایمنی که می دانی
که بیحساب تو ظالم، حساب نتوان کرد
ظهور معنی نازک بود ز پرده لفظ
نظاره رخ او بی نقاب نتوان کرد
نکرده آب دل خویش را چو شبنم گل
تهیه سفر آفتاب نتوان کرد
علاج غفلت خود کن که پای خواب آلود
سفر چو تنگ شود، در رکاب نتوان کرد
کجا به سینه دل عاشقان قرار کند؟
به روی بستر بیگانه خواب نتوان کرد
به روزگار کهنسالی این فراموشی
عطیه ای است که یاد شباب نتوان کرد
فریب عشق به آه دروغ نتوان داد
شکار خضر به دام سراب نتوان کرد
درین محیط که طوفان نوح ابجد اوست
به هر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد
به یک نظر که ترا داده اند حیران باش
که سیر بحر به چشم حباب نتوان کرد
به فکر خلق چه نسبت خیال صائب را؟
چرا تمیز خطا از صواب نتوان کرد؟
به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد
کمال حسن ترا نقص اگر بود این است
که شیوه های ترا انتخاب نتوان کرد
ازان ز روز حساب ایمنی که می دانی
که بیحساب تو ظالم، حساب نتوان کرد
ظهور معنی نازک بود ز پرده لفظ
نظاره رخ او بی نقاب نتوان کرد
نکرده آب دل خویش را چو شبنم گل
تهیه سفر آفتاب نتوان کرد
علاج غفلت خود کن که پای خواب آلود
سفر چو تنگ شود، در رکاب نتوان کرد
کجا به سینه دل عاشقان قرار کند؟
به روی بستر بیگانه خواب نتوان کرد
به روزگار کهنسالی این فراموشی
عطیه ای است که یاد شباب نتوان کرد
فریب عشق به آه دروغ نتوان داد
شکار خضر به دام سراب نتوان کرد
درین محیط که طوفان نوح ابجد اوست
به هر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد
به یک نظر که ترا داده اند حیران باش
که سیر بحر به چشم حباب نتوان کرد
به فکر خلق چه نسبت خیال صائب را؟
چرا تمیز خطا از صواب نتوان کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۳
ترا به یوسف مصر اشتباه نتوان کرد
قیاس آب روان را به چاه نتوان کرد
در آفتاب قیامت توان به جرأت دید
نظر دلیر در آن روی ماه نتوان کرد
به رشته گوهر شهوار می توان سفتن
به گریه در دل سخت تو راه نتوان کرد
میسرست چو از روی یار گل چیدن
ستم ز دیدن گل بر نگاه نتوان کرد
گشاره روی محال است تنگدل گردد
زمین میکده را خانقاه نتوان کرد
خموش باش که چون خامه پریشان گوی
به حرف و صوت دل خود سیاه نتوان کرد
ز بس که حسن غیور تو سرکش افتاده است
ترا نگاه به طرف کلاه نتوان کرد
چو مو سفید شود بر مدار سر ز سجود
نماز فوت درین صبحگاه نتوان کرد
توان کشید ز فولاد ریشه جوهر
ز دل به سعی برون حب جان نتوان کرد
خوش است داغ که از لخت دل برآرد دود
همین چو لاله ورق را سیاه نتوان کرد
خدا به لطف کند چاره دل صائب
که مبتلاست به دردی که آه نتوان کرد
قیاس آب روان را به چاه نتوان کرد
در آفتاب قیامت توان به جرأت دید
نظر دلیر در آن روی ماه نتوان کرد
به رشته گوهر شهوار می توان سفتن
به گریه در دل سخت تو راه نتوان کرد
میسرست چو از روی یار گل چیدن
ستم ز دیدن گل بر نگاه نتوان کرد
گشاره روی محال است تنگدل گردد
زمین میکده را خانقاه نتوان کرد
خموش باش که چون خامه پریشان گوی
به حرف و صوت دل خود سیاه نتوان کرد
ز بس که حسن غیور تو سرکش افتاده است
ترا نگاه به طرف کلاه نتوان کرد
چو مو سفید شود بر مدار سر ز سجود
نماز فوت درین صبحگاه نتوان کرد
توان کشید ز فولاد ریشه جوهر
ز دل به سعی برون حب جان نتوان کرد
خوش است داغ که از لخت دل برآرد دود
همین چو لاله ورق را سیاه نتوان کرد
خدا به لطف کند چاره دل صائب
که مبتلاست به دردی که آه نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۴
مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟
به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد
اگر به دیده من یار خویش را می دید
به روزگار من خسته دل چها می کرد
نخست طاقت دیدار کاش می بخشید
ز من کسی که تمنای رونما می کرد
خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست
مرا کسی که ز خاک درش جدا می کرد
ز جغد، ناز پریزاد می کشد امروز
سری که سرکشی از سایه هما می کرد
نظر ز روی عجوز جهان نمی بستم
اگر به دیدن او خنده ام وفا می کرد
نصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشت
چرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟
نبود نور بصیرت به چشم صائب را
وگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟
به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد
اگر به دیده من یار خویش را می دید
به روزگار من خسته دل چها می کرد
نخست طاقت دیدار کاش می بخشید
ز من کسی که تمنای رونما می کرد
خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست
مرا کسی که ز خاک درش جدا می کرد
ز جغد، ناز پریزاد می کشد امروز
سری که سرکشی از سایه هما می کرد
نظر ز روی عجوز جهان نمی بستم
اگر به دیدن او خنده ام وفا می کرد
نصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشت
چرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟
نبود نور بصیرت به چشم صائب را
وگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۸
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۹
دل غریب مرا بوی گل بجا آورد
کز آن بهار خبرهای آشنا آورد
به بوی پیرهن مصر بد مرساد!
که کار بسته ما را گرهگشا آورد
ز تیغ، فیض دم صبح عید می یابد
کسی که روی به سرمنزل رضا آورد
غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست
وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد
همیشه سبز ز آب حیات باد چو خضر
خطی که حسن ترا بر سر وفا آورد
شکایت از ستم آسمان مروت نیست
که برگ سبزی ازان یار آشنا آورد
اگرچه گل به رخ یار نسبتی دارد
بدیهه عرق شرم از کجا آورد؟
همان که از گل بی خار داشت خار دریغ
مرا به سیر مغیلان پرهنه پا آورد
کجا به ناف کند بازگشت نافه چین؟
نمی توان دل رم کرده را بجا آورد
بساط مخمل و اطلس ز نقش ساده شده است
ز نقشهای مرادی که بوریا آورد
خط مسلمی از دار و گیر عقل گرفت
به آستانه عشق آن که التجا آورد
رسید تا به سگش استخوان من صائب
چها که بر سر من سایه هما آورد!
کز آن بهار خبرهای آشنا آورد
به بوی پیرهن مصر بد مرساد!
که کار بسته ما را گرهگشا آورد
ز تیغ، فیض دم صبح عید می یابد
کسی که روی به سرمنزل رضا آورد
غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست
وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد
همیشه سبز ز آب حیات باد چو خضر
خطی که حسن ترا بر سر وفا آورد
شکایت از ستم آسمان مروت نیست
که برگ سبزی ازان یار آشنا آورد
اگرچه گل به رخ یار نسبتی دارد
بدیهه عرق شرم از کجا آورد؟
همان که از گل بی خار داشت خار دریغ
مرا به سیر مغیلان پرهنه پا آورد
کجا به ناف کند بازگشت نافه چین؟
نمی توان دل رم کرده را بجا آورد
بساط مخمل و اطلس ز نقش ساده شده است
ز نقشهای مرادی که بوریا آورد
خط مسلمی از دار و گیر عقل گرفت
به آستانه عشق آن که التجا آورد
رسید تا به سگش استخوان من صائب
چها که بر سر من سایه هما آورد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۱
ز عشق رشته جانی که پیچ و تاب نخورد
ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد
منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش
وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد
کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟
ز چهره عرق افشان، دلی که آب نخورد
به خاک پای تو خون می خورد به رغبت می
همان حریف که در پای گل شراب نخورد
درین بهار که یک غنچه ناشکفته نماند
غنیمت است که دستی بر آن نقاب نخورد
چنان گرفت تکلف بساط عالم را
که خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!
تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبین
به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد
صبور باش که در انتظار ابر بهار
صدف به تشنه لبی از محیط آب نخورد
ز خود برآی که در سنگ آتش سوزان
شراب لعل ز خونابه کباب نخورد
زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست
که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد
ندامت است سرانجام میکشی صائب
خوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد
ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد
منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش
وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد
کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟
ز چهره عرق افشان، دلی که آب نخورد
به خاک پای تو خون می خورد به رغبت می
همان حریف که در پای گل شراب نخورد
درین بهار که یک غنچه ناشکفته نماند
غنیمت است که دستی بر آن نقاب نخورد
چنان گرفت تکلف بساط عالم را
که خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!
تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبین
به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد
صبور باش که در انتظار ابر بهار
صدف به تشنه لبی از محیط آب نخورد
ز خود برآی که در سنگ آتش سوزان
شراب لعل ز خونابه کباب نخورد
زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست
که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد
ندامت است سرانجام میکشی صائب
خوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۲
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۳
عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد