عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۳
سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۴
به اختیار ز نزهت سرای جان برخیز
گران نگشته ازین خاک آستان برخیز
گره مشو به دل خاک تیره چون قارون
چوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیز
چو تخم اشک ممان از فسردگی در خاک
چو آه گرم شو از سینه جهان برخیز
اجل نیامده جان را به طاق نسیان نه
روان نگشته قضا از سر روان برخیز
دمادم است که در خرمن تو افتاده است
ز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیز
ز گریه دل شب، روی شمع نورانی است
تو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیز
مده ز دست گریبان غنچه خسبی را
گل صباح، گل از بستر گران برخیز
تلاش عالم بالای خاکساری کن
به صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیز
نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد
توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیز
پل شکسته به سیلاب برنمی آید
ز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیز
محک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟
ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیز
منه به دوش عصا بار ناتوانی خویش
شراب کهنه به دست آور و جوان برخیز
زبان طرز نظیری است صائب این مصرع
که پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۵
ترا که نور نظر نیست اعتبار آمیز
نظر به هر چه کنی می شود غبار آمیز
جواب تلخ به نقد از لب ترشرویان
هزار بار به از قند انتظار آمیز
برآن بلند نظر لاف همت است حلال
که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز
ندید از آینه عمر روی نقش مراد
ز خون هرکه نشد پنجه ای نگارآمیز
شمار داغ به اندازه هوس باشد
به قدر خارو خس آتش بود شرارآمیز
مقام گوهر شهوار سینه دریاست
شکار خار کند موجه کنارآمیز
به زلف و خال نکویان نظر سیاه مکن
چه دل گشاید ازین مهره های مارآمیز
به نیم چشم زدن شد تهی زنقد حیات
بساط هستی، چون کاغذ شرارآمیز
مبین به زردی ظاهر که چون گل رعنا
خزان چهره عاشق بود بهارآمیز
به گردباد غلط می کنند آه مرا
زبس که شد زجهان خاطرم غبارآمیز
مخور ز خلق فریب ملایمت صائب
که چرب نرمی مردم گلی است خارآمیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۶
در کاهش است از سخن خود سخن طراز
در سمین به رشته بود بوته گدار
درکم زدن زیادتی آنها که دیده اند
چون شمع می کنند زبان در دهان گاز
زیباست این کمند باری شکار خلق
زاهد مکن دراز برای خدا نماز
جز مهر خامشی که کند عمر رافزون
نشنیده ام شود ز گره رشته ای دراز
بردل مرا غبار علایق نشسته بود
روی عرق فشان توام کرد پاکباز
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز
شبنم اگر ز سیر کند منع بوی گل
صائب شود به مهر خموشی نهفته راز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۶
تا دست دست توست میی در ایاغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۷
چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۸
چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز
برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز
هنگامه صحبت شود از سوختگان گرم
از داغ به گرد دل خود انجمنی ساز
تادامن پیراهن یوسف به کف آری
یک چند چو یعقوب به بیت الحزنی ساز
کمتر ز حبابی نتوان بود درین بحر
ازدیده پوشیده خود پیرهنی ساز
چون کرم بریشم نظر ازمرگ مپوشان
در زندگی از پیرهن خود کفنی ساز
در پرده غیب است فتوحات نهفته
چون خال سیه چشم به کنج دهنی ساز
از جسم مکن بستر و بالین فراغت
زین پنبه چو حلاج مهیا رسنی ساز
تا از تو رسد سنگ ملامت به نوایی
ازشیشه به هنگامه اطفال تنی ساز
ای قاصد اگر نامه ز دلدار نیاری
از بهر تسلی ز زبانش سخنی ساز
نقصان نکند هرکه زرخویش به زر داد
نقد دل و جان صرف بت سیم تنی ساز
ای بلبل بیدرد چه موقوف بهاری؟
ازبال و پر خویش چو طوطی چمنی ساز
صائب به عقیق دگران چشم مکن سرخ
از پاره دل، دامن خود رایمنی ساز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۳
خضر راه حقیقت است مجاز
مکن این در به روی خویش فراز
دل محمود اگر همی خواهی
دست کوته مکن ز زلف ایاز
عاشق از سرزنش نیندیشد
شمع رانیست سرکشی از گاز
دست خون است داو اول ما
دوشش ماست نقش سینه باز
پرده نام وننگ یک سو کن
زن نه ای، ای عشق درلباس مباز
سیل تقوی و برق ناموس است
می گلرنگ و شعله آواز
آخر کار خوشه را دیدی
گردن سرکشی دگر مفراز
خنده کبک درکمین دارد
اشک خونین چنگل شهباز
پای در دامن قناعت کش
تا نسوزی به آتش تک و تاز
گل و زر داری و دو روزه نشاط
سرو و بی حاصلی و عمر دراز
بردباری است معدن گوهر
خاکساری است مسند اعزاز
چون فلاخن به گرد خویش بگرد
هر چه بردل گران، به دور انداز
صائب از خاک پاک تبریزست
هست سعدی گر از گل شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۵
درد پیری را جوانی می کند درمان و بس
آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس
در بیابان طلب چون گردباد از ضعف تن
گرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفس
از فغان و ناله خود دربیابان طلب
حاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرس
عندلیب دوربینی کز خزان داردخبر
دربهاران بر نمی آرد سر از کنج قفس
حرص رابسیاری نعمت نسازد سیر چشم
می زند درشکرستان دست خود بر سر مگس
دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
تازه رو را درنظرها اعتبار دیگرست
صرف می گردد به عزت میوه های پیشرس
حرص از آب و علف سیری نمی داند که چیست
اشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خس
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
این سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۲
پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بس
پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس
درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر
اختر ارباب بینش را وبال این است وبس
خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا
گر شرابی هست درعالم حلال این است و بس
چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است
شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس
باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل
کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس
از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن
شاهد خجلت، دلیل انفال این است و بس
خویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حق
دورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بس
عشرت ما در رکاب معنی نازک بود
عید مانازک خیالان را هلال این است وبس
تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند
مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس
تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس
دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش
منتهای فکر ارباب کمال این است و بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۶
سر گرانیهای او رااز من حیران مپرس
وزن کوه قاف را از پله میزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان راناخن است
یوسف بی جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سیاهی می شود سر رشته گفتار گم
زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببین
عاشقان را از دل واز دین واز ایمان مپرس
ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است
راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نیست آزردن دل بیمار را
چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
ازدل ماسرگذشت سختی دوران مپرس
نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۱
شد ز خط لعل تو ایمن ز شبیخون هوس
در شب تار بود شهد مسلم ز مگس
در حرامی است اگر باده نشاطی دارد
دختر رز به حلالی نشود قسمت کس
نفس را غفلت دل باعث جرأت گردد
دزد را سرمه توفیق بود خواب عسس
از نصیحت دل مغرور نگردد بیدار
رهرو مانده کند خواب به آواز جرس
از هوس سینه عشاق مکدر گردد
صفحه آینه راتیره کند مشق نفس
چه کند زخم زبان با دل عاشق صائب ؟
شعله اندیشه ندارد ز زبان بازی خس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۴
حیف است که سر در سر مینانکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس
زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس
در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس
دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۶
هیچ نوشی نیست بی نیش ای پسر هشیار باش
خواب شیرین پشه دارد درکمین بیدار باش
قرب آتش طلعتان تردامنی می آورد
آب پای گل مشو، خارسردیوار باش
نشأه زندانی بود در شیشه های سر به مهر
گرسری داری به شور عشق،بی دستار باش
جز سرانگشت ندامت نیست رزق کاهلان
مزد می خواهی، چو مردان روزو شب در کار باش
مهر خاموشی صدف راکرد معمور از گهر
لب ببند از گفتگو، گنجینه اسرار باش
آب را استادگی آیینه گلزار کرد
پا به دامن کش درین بستانسرا سیار باش
خار بی گل را گل بی خار سازد احتیاط
جمع کن دامان خود فارغ ز زخم خارباش
صحبت پل می کند سیلاب را پا در رکاب
چون دوتا گردید قد صائب سبکرفتار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۷
مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۸
از تماشای پریشان جهان دلگیر باش
واله یک نقش چو آیینه تصویر باش
چو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس
سر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باش
خصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشو
واقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باش
رزق صرصر می شود آخر چراغ عاریت
از فروغ فروزان همچو چشم شیر باش
شیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوری
چند روزی صبر کن میراب جوی شیر باش
از حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلان
چون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باش
سیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوست
گر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باش
تا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبح
هم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باش
از گرفتاری مشو غافل در ایام نشاط
گر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باش
تا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوری
هر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باش
مرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستی
در بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۹
چون صدف در حلقه دریادلان خاموش باش
با دهان گوهرافشان پای تا سرگوش باش
صرف استغفار کن انفاس رادر خانقاه
در حریم میکشان گلبانگ نوشانوش باش
نغمه عشاق را شرط است حسن استماع
در حضور بلبلان چون گل سراپا گوش باش
تا شود گلگونه مینای گردون خون تو
همچو صهبا تا درین خمخانه ای در جوش باش
با کمال هوشیاری چون به مستان برخوری
زینهار اظهار هشیاری مکن،مدهوش باش
می کند میخواره را گفتار بیش از باده مست
چون نهادی لب به لب پیمانه را خاموش باش
هدیه ما تنگدستان را به چشم کم مبین
ازمروت بر سر خوان تهی سرپوش باش
پرده نیش است هر نوشی که دارد این جهان
برنمی آیی به زخم نیش، دور از نوش باش
تا شود چون شمع از روی تو روشن دیده ها
بازبان آتشین در انجمن خاموش باش
بی زر از سیمین بران داری اگرامید وصل
مستعد صد بغل خمیازه آغوش باش
از زبان نرم دشمن احتیاط از کف مده
بر حذر زنهار صائب زین چه خس پوش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۰
چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش
صد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باش
عشرتی گرهست در دارالامان خامشی است
غنچه سان با صد زبان خوش سخن خاموش باش
نقش شیرین، شاهد شیرینی کارت بس است
پشت خود بر کوه نه ای کوهکن خاموش باش
حالت آیینه بر ارباب بینش روشن است
جوهری گر داری ای روشن سخن خاموش باش
غنچه رالب بستگی بند ملال از دل گشود
چشم فتح الباب داری، یکدهن خاموش باش
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین درانجمن خاموش باش
کار شبنم از خموشی این چنین بالا گرفت
قرب گل می خواهی ای مرغ چمن خاموش باش
صفحه آیینه طوطی را به گفتار آورد
تا تو هم میدان نیابی، از سخن خاموش باش
گر زبان غنچه داری در دهن ای عندلیب
پیش کلک صائب رنگین سخن خاموش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۱
باده گلرنگ شو یا شیشه بیرنگ باش
بوی خون می آید از نیرنگ، بی نیرنگ باش
چند در نیرنگ سازی روز گارت بگذرد؟
شبنم بیرنگ شو، با خار و گل همرنگ باش
در حریم عشق و بزم حسن تا راهت دهند
سینه بی کینه و آیینه بی زنگ باش
نخل از جوش ثمر در دست طفلان عاجزست
بیدشو، دندان ارباب طمع را سنگ باش
بزم می را شیشه بی باده سنگ تفرقه است
سنگ گرد و درشکست چرخ مینارنگ باش
با لباس جسم ما را بخیه پیوند نیست
سبزه شمشیر گو فرسنگ در فرسنگ باش
تا مگر صائب در فیضی به رویت وا شود
غنچه آسا در گلستان جهان دلتنگ باش