عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۸
هرکه گردید ز عبرت به تماشا قانع
به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع
زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی
که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع
نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند
طفل از باغ نگردد به تماشا قانع
خاک در کاسه چشمی که ز کوته نظری
به نظر بازی آهوست زلیلی قانع
هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد
طوطی ماست به یک آینه سیما قانع
با کلام شکرین شکوه مکن ازتلخی
کز شکر شد به سخن طوطی گویاقانع
هر سحر سرزند ازمشرق دیگر خورشید
چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟
هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت
به کف خاک شداز دامن صحرا قانع
جای رحم است برآن فاخته کوته بین
که به یک سرو شد از عالم بالاقانع
بی نیاز ازدر ابنای زمان شد صائب
شد فقیری که به دریوزه دلها قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۱
ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع
که خویش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درین باغ رشک می آید
که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صید دل نشود طره پریشان جمع
به روشنایی فهم از چراغ قانع شو
که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری
که می شود به زمینهای پست باران جمع
تمام شب ز برای ذخیره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
ز موج حادثه مردان نمی روند از جا
که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟
ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد
که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۴
منم به گوشه چشمی ز آشنا قانع
به خاک پای قناعت ز توتیا قانع
ازان شده است به چشم جهانیان شیرین
که ازلباس، شکر شد به بوریا قانع
زمال خویش به احسان تمتعی بردار
مشو ز گنج به نامی چو اژدها قانع
به دامن عرق انفعال دست زنید
به عذر خشک مگردید از خطا قانع
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو به دیدن ازان لعل جانفزا قانع
خطر زچشم بد چه ندارد آن رهرو
که شد به راستی خویش از عصا قانع
(نظر به عاقبت کارکن قدم بردار
مشو ز دیده بینا به پیش پا قانع)
ز لاله زار شهادت گلی بچین صائب
به بوی خون مشو ازخاک کربلا قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۶
منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۳
دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟
عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ
آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا
بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ
حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست
ماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغ
نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغ
آن که می بخشد سگان رالقمه بی استخوان
از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغ
نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی
عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ
آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان
چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟
عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
این سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغ
سخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمان
ازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ
بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ
درکنار بحر صائب قطره دریا می شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۵
صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۷
تا شد از نیسان رهین منت احسان صدف
شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف
از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش
زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف
بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
می کشد خمیازه برهر قطره باران صدف
از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف
عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود
کز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدف
از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف
در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف
نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف
شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف
دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را
پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف
عارفان با جبهه واکرده جان رامی دهند
زیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدف
درد نوشان را ز می طلب صفای سینه است
می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف
می دهد گهواره سامان از پی در یتیم
با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف
هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف
لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است
می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد
صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف
بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
می نهد دندان خود را برسر دندان صدف
شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف
نیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیست
رو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدف
خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال
دارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدف
خارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغ
می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۹
نیست چون صاحبدلی تاگویم ازاسرار حرف
می زنم از بیکسی با صورت دیوارحرف
معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست
می شود ازپیچ وتاب فکر جوهر دارحرف
می کند سنجیده دلهای متین گفتار را
نیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرف
نیست درروی زمین گوشی سزاوار سخن
چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟
می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی
هرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف
نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند
ورنه درهر نقطه ای درج است صد طومار حرف
مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار
می شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف
رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست
می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف
از دم بیجا شود آیینه روشن سیاه
بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف
میکشان را می کند گفتار بیش ازباده مست
تانگردی مست درمحفل مزن بسیار حرف
مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد
می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف
می کند بی پرده عیبش رابه آواز بلند
می زند هرکس که درگوش گران هموار حرف
حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست
ازبلندی گشت برمنصور چوب دارحرف
سینه های بی غبار آیینه یکدیگرند
هست درهنگامه اشرافیان بیکارحرف
ناله بلبل به گوش باغبان آید گران
می شود ازگفتن بسیار، بی مقدار حرف
تابه گوش عاشقان افتان و خیزان می رود
بس که زان لبهای میگون می روداز کارحرف
چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون
چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف
من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون
نیست ممکن واکشم زان لعل گوهر بارحرف
همزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرا
می کشم ازخامه کوته زبان ناچار حرف
تخم قابل را زمین شور باطل می کند
پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۰
غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف
پیش عیسی درد خودرامی کنی اظهار حیف
نیستی درفکر آزادی ازین جسم گران
دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف
بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را
می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف
شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر
برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف
دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست
تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف
ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو
می گشایی هرزمان آیینه دربازار حیف
پر برآوردند از درد طلب موران و تو
پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف
دربیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت
ازعلایق داده ای دامن به دست خار حیف
استخوانت توتیا گردید از خواب گران
ترنشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف
آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان
با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف
مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو
می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف
مزدها بردند صائب کارپردازان وتو
ازتن آسانی نکردی اختیار کارحیف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۱
کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۳
مدار چشم ازین کور باطنان انصاف
که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف
زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم
به بردباری من داد آستان انصاف
به سیم قلب خریدند ماه کنعان را
نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف
مباد لب به حدیث طمع بیالایی
نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف
شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست
مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف
تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب
کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۴
ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۱
آزرده است گوشه نشین ازوداع خلق
غافل که اتصال حق است انقطاع خلق
در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار
بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق
جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت
کاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلق
بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور
گوساله را خدای کند اجتماع خلق
صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم
فارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۲
در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلق
رحم است بر کسی که شود آشنای خلق
صبح قیامت است جبین گشاده شان
برق فناست خنده دندان نمای خلق
در شوره زار ریختن آب زندگی است
از عمر آنچه صرف کنی دررضای خلق
در چار موجه لنگر کشتی است بادبان
آسودگی طمع مکن ازآشنای خلق
مرغی است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق
درآب زیر کاه خطر بیشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روی کار خلق بود به، قفای خلق
تارو به خلق داری، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق
سیری ز حرف پوچ ندارندمردمان
بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق
از پنبه ناز مرهم کافور می کشد
گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق
دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود
بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق
تا وحشتم به وادی تنها روی فکند
برمن دهان شیر بود نقش پای خلق
در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهربای خلق
صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار
کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۴
در زلف تو آویخت دل از قید علایق
سررشته پیوند بود تاب موافق
پهلو به حیات ابدی می زند آن زلف
این است سوادی که به اصل است مطابق
از عشق شکایت گنه حوصله ماست
باکودک بدخو چه کند دایه مشفق؟
دیگر نشود جمع به شیرازه محشر
هردل که پریشان شود ازناله عاشق
همت ز دل وعرض تجمل بود ازدست
منت ز خلایق بود و رزق ز خالق
ای سرو مزن باقد او لاف رعونت
کاین جامه به هر بی سرو پانیست موافق
آگاه ز عیب و هنر خویش نگردد
تاچشم نپوشد کسی ازعیب خلایق
نشگفت اگر ازتیغ تو وا شد دل صائب
جان تازه کند صحبت یاران موافق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۵
از ملامتگر ندارد یوسف بی جرم، باک
گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک
عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری
مرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاک
چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود
باده زورین نمی سازد کدو را سینه چاک
هست ماه عید، صیقل درنظر آیینه را
عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک
خاکساری سرکشان رابر سر رحم آورد
ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک
گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع
زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک
دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان
نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۶
عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟
فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان
میوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبیمهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟