عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۱
زخمی تیغ شهادت زنده می خیزد زخاک
همچو گل با جبهه پرخنده می خیزد زخاک
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سربه پیش افکنده می خیزد زخاک
می شود مرغابی دریای خجلت عندلیب
بس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاک
هر که دارد آگهی ازچاه خس پوش جهان
با عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاک
هر گه چون طاوس عمرش رفت در پرداز بال
درقیامت طایر پرکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا خنده راچون غنچه دارد زیر لب
صبح محشر بالب پرخنده می خیزد زخاک
شرمساری می برد صائب به خلدش بی حساب
هرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۹
به چشم راه شناسان بود بیابان تنگ
که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۸
نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل
چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل
بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل
چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل
اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل
چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل
به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل
به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل
درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل
گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل
ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۳
دل شبها مشو از دیده گریان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۸
نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجل
که خود حساب نمی گردد از حساب خجل
نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر
چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل
چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی
ز تشنگان نبود موجه سراب خجل
ز سنگ ناوک ابرام بر نمی گردد
گدا نمی شود از سختی جواب خجل
پس ازتمام شدن ازچه روی می کاهد
ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل
دهد گشودن لب انفعال نادان را
که هست خانه مفلس ز فتح باب خجل
ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک
که کور فهم شد زود ازکتاب خجل
نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد
شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۰
نمی روم قدمی راه بی اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعای جوشن کشتی است موجه خطرش
فتاد هرکه به دریای بیکناره دل
کسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهی نمی شود از برگ عیش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی
و گرنه محمل لیلی است گاهواره دل
اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست
که سیر چرخ بود تابع اشاره دل
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع دیدار
ز هم نمی گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سینه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشنی خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عیش بی شماره دل
علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سویدایش
مپوش دیده خود صائب از نظاره دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۱
قدم برون منه از آستان خانه دل
که نقد هر دو جهان است خزانه دل
ز کاسه سر خود فیل مست می گردد
ز خود شراب برآرد زمین خانه دل
سفر به بال و پر موج می کند دریا
ز آه و ناله خویش است تازیانه دل
ز لفظ راه به معنی برند بینایان
و گرنه نیست خط و خال دام و دانه دل
فلک که نقطه پرگار اوست مرکز خاک
جزیره ای است ز دریای بیکرانه دل
فریب کارگشایان روزگار مخور
ببر زآه چراغی به آستانه دل
دو عالمند طلبکار این گهر صائب
فتد به دست که تا گوهر یگانه دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۲
گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل
چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل
جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد
به اختیار نگردی چرا جدا ای دل
به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل
شود چو پرده بیگانگی حجاب ترا
به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل
جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل
برون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کن
مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل
شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل
ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید
تو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دل
به هر که بود درین عالم آشنا گشتی
چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل
اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل
نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به این شتاب کجا می روی کجا ای دل
به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر
زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل
ترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هست
به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل
غریق را نتواند غریق دست گرفت
چه می بری به کسی هردم التجا ای دل
درین سفر که زریگ روان خطر بیش است
مشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۴
اگر شود زنی بوریا شکر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۹
از سرکشی و ناز ندارد سر ما گل
سرپیش فکنده است به تقریب حیا گل
کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار
خاری نتوانست برآورد ز پا گل
یکرنگی عشق است که از خاک برآید
با جامه خونین به طریق شهدا گل
غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننماید
ازدیده شبنم نکند شرم و حیا گل
مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد
درمرتبه غنچگی انگشت نما گل
چشم نگران است سراپای ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگین سخنان درسخن خویش نهادنند
از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل
دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکی عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زیر پرما گل
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان
خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۱
چو خواهی عاقبت شد رزق موران
به دولت گر سلیمانی چه حاصل
چو آخر می شود تابوت تختت
اگر جمشید و خاقانی چه حاصل
چو دوران می کند درکاسه ات خاک
تو گر فغفور دورانی چه حاصل
به عالم نیست چون صائب سخن سنج
تو در ترتیب دیوانی چه حاصل
تو در تن غافل از جانی چه حاصل
اسیر چاه و زندانی چه حاصل
تن خاکی است زندانی و تو از جهل
در استحکام زندانی چه حاصل
به دل خوردن شود جان سیر از تن
تو در اندیشه نانی چه حاصل
به جان دادن توان عمر ابد یافت
تو لرزان بر سر جانی چه حاصل
عزیزان جهان جویای دردند
تو در تحصیل درمانی چه حاصل
به ظاهر بنده رحمانی اما
ز مردودان شیطانی چه حاصل
لباس ادمیت خلق نیکوست
تو زین تشریف عریانی چه حاصل
به بیداری توان فرمانروا شد
تو زین دولت گریزانی چه حاصل
بود بی پرده نور حق هویدا
تو از پوشیده چشمانی چه حاصل
شود کوته به شبگیر این ره دور
تو در رفتن گرانجانی چه حاصل
خط آزادگی چون سرو داری
ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل
شب قدری ولی از دل سیاهی
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
دهن می باید از غیبت کنی پاک
تو در پرداز دندانی چه حاصل
توان شد از خرابی مخزن گنج
تو در تعمیر ایوانی چه حاصل
نفس ذکرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۶
عاشق صادق نمی دارد تمناهای خام
تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام
کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کام
فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست
استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام
تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری
خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام
ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را
می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام
می توان آسان گسستن دامهای سست را
دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام
سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش
می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام
عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه
چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام
از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند
سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام
چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
از طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست
تا لب گور این جراحت را امید التیام
اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد
انچه با عزلت گزینان می کند سین سلام
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند
سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می شود کام سخنورتر ز شعر آبدار
سبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۹
بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۴
بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام
گر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است
همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام
بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم
از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده ام
مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست
چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام
چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان
نیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده ام
نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش
تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۰
نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۱
صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۸
از هوای تر بر افروزد چراغ عشرتم
رشته باران بود شیرازه جمعیتم
نیست جز مهر خموشی حلقه ای بر در مرا
می خورد بر یکدیگر از چشم گویاخلوتم
از کمال بی دماغی صحبت ارباب حال
خانه زنبور می آید به چشم وحشتم
تلخ دارد عیش بر کنج دهان گلرخان
از شکر شیرینی بسیار کنج عزلتم
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
روزه از حرف طمع دارد زبان حاجتم
مستی و دیوانگی می ریزد از رفتار من
نقش پا رطل گران می گردد از کیفیتم
از تماشای شکار جرگه دارد بی نیاز
شادی جمعیت دل در کمند وحدتم
می گذارم گر چه چون خورشید پهلو بر زمین
آسمان را داغ دارد از بلندی همتم
حرف حق را برزبان می آوردم منصوروار
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
با همه بی حاصلی دارم دل آزاده ای
برنیاید از بغل چون سرودست حاجتم
همچو عنقا سعی درگمنامی خود می کنم
نیست صائب چون نواسنجان تلاش شهرتم