عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۰
مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۷
از بس عرق از چهره گلفام تو گل کرد
چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد
خونم چو می از لعل می آشام تو گل کرد
در شیشه من جوش زد از جام تو گل کرد
در پرده پیغام کسی بوسه نداده است
این معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرد
در لعل بتان آب شد از شرم شکر خند
زین نوش که از تلخی دشنام تو گل کرد
خار سردیوار به بی بردگی من نیست
از گریه من گرچه دروبام تو گل کرد
داغ جگر تشنه ما سوخته جانان
تبخال شد از لعل می آشام تو گل کرد
هرچند که از خواب شود فتنه زمین گیر
صد فتنه خوابیده ز بام تو گل کرد
رحمی به تهیدستی ما ساده دلان کن
کز شوره زمین تخم در ایام تو گل کرد
مپسند به من تهمت آزادی ازین بیش
کز دانه اشکم قفس ودام تو گل کرد
در فکر سرانجام من سوخته دل باش
اکنون که خط نیک سرانجام تو گل کرد
در قبضه فرمان نبود توسن سرکش
ناکامی من از دل خودکام تو گل کرد
هرچند که در پرده الفاظ نهفتم
از نامه سربسته من نام تو گل کرد
نیلی ز تماشا نشود هیچ سمنبر
این فاخته از سرو گل اندام تو گل کرد
صائب همه رنگین سخنان مست وخرابند
زین باده گلرنگ که از جام تو گل کرد
چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد
خونم چو می از لعل می آشام تو گل کرد
در شیشه من جوش زد از جام تو گل کرد
در پرده پیغام کسی بوسه نداده است
این معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرد
در لعل بتان آب شد از شرم شکر خند
زین نوش که از تلخی دشنام تو گل کرد
خار سردیوار به بی بردگی من نیست
از گریه من گرچه دروبام تو گل کرد
داغ جگر تشنه ما سوخته جانان
تبخال شد از لعل می آشام تو گل کرد
هرچند که از خواب شود فتنه زمین گیر
صد فتنه خوابیده ز بام تو گل کرد
رحمی به تهیدستی ما ساده دلان کن
کز شوره زمین تخم در ایام تو گل کرد
مپسند به من تهمت آزادی ازین بیش
کز دانه اشکم قفس ودام تو گل کرد
در فکر سرانجام من سوخته دل باش
اکنون که خط نیک سرانجام تو گل کرد
در قبضه فرمان نبود توسن سرکش
ناکامی من از دل خودکام تو گل کرد
هرچند که در پرده الفاظ نهفتم
از نامه سربسته من نام تو گل کرد
نیلی ز تماشا نشود هیچ سمنبر
این فاخته از سرو گل اندام تو گل کرد
صائب همه رنگین سخنان مست وخرابند
زین باده گلرنگ که از جام تو گل کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۸
خط از لب لعل گهرافشان تو گل کرد
یا خضر ز سرچشمه حیوان تو گل کرد
چشم تو شد از گریه مستانه گهرریز
یا خون من از نشتر مژگان تو گل کرد
پردر پر هم بافت چو خط گرد دهانت
حرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرد
در شوره زمین تخم فشاند چمن آرا
تا آن خط ریحان ز نمکدان تو گل کرد
هر غنچه دهانی چو زر گل به گره بست
هر نکته که از غنچه خندان تو گل کرد
از خون دلم شانه چو سرپنجه مرجان
رنگین شد واز زلف پریشان تو گل کرد
از زلف شد آن طرف بناگوش نمایان
صبح وطن از شام غریبان تو گل کرد
روشن گهری پرده در راز نهان است
از چشم تو می خوردن پنهان توگل کرد
در پرده شب جام چو خورشید کشیدن
چون صبح ز دستار پریشان توگل کرد
شبهای درازی که به صحبت گذراندی
از کوتهی شمع شبستان توگل کرد
در پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدی
یک یک ز عذار عرق افشان توگل کرد
دل باز کند صحبت یاران موافق
در خلوت دل غنچه پیکان توگل کرد
بود از نظر خلق نهان خاک مزارم
چون سرو ز برچیدن دامان توگل کرد
از سینه هرکس که دل خونشده گم شد
چون تکمه گوهر ز گریبان توگل کرد
چون غنچه به دل خرده رازی که نهفتم
آخر ز شکر خنده پنهان توگل کرد
از کاوش مژگان تو وا شد گره دل
این غنچه لب بسته به دوران توگل کرد
از گریه شادی ز جگر شست سیاهی
هر لاله که از خاک شهیدان توگل کرد
یک بار کند هر ثمری گل ز لطافت
در هر نظری سیب زنخدان توگل کرد
صائب چمن از زمزمه عشق تهی بود
این نغمه جانسوز به دوران توگل کرد
یا خضر ز سرچشمه حیوان تو گل کرد
چشم تو شد از گریه مستانه گهرریز
یا خون من از نشتر مژگان تو گل کرد
پردر پر هم بافت چو خط گرد دهانت
حرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرد
در شوره زمین تخم فشاند چمن آرا
تا آن خط ریحان ز نمکدان تو گل کرد
هر غنچه دهانی چو زر گل به گره بست
هر نکته که از غنچه خندان تو گل کرد
از خون دلم شانه چو سرپنجه مرجان
رنگین شد واز زلف پریشان تو گل کرد
از زلف شد آن طرف بناگوش نمایان
صبح وطن از شام غریبان تو گل کرد
روشن گهری پرده در راز نهان است
از چشم تو می خوردن پنهان توگل کرد
در پرده شب جام چو خورشید کشیدن
چون صبح ز دستار پریشان توگل کرد
شبهای درازی که به صحبت گذراندی
از کوتهی شمع شبستان توگل کرد
در پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدی
یک یک ز عذار عرق افشان توگل کرد
دل باز کند صحبت یاران موافق
در خلوت دل غنچه پیکان توگل کرد
بود از نظر خلق نهان خاک مزارم
چون سرو ز برچیدن دامان توگل کرد
از سینه هرکس که دل خونشده گم شد
چون تکمه گوهر ز گریبان توگل کرد
چون غنچه به دل خرده رازی که نهفتم
آخر ز شکر خنده پنهان توگل کرد
از کاوش مژگان تو وا شد گره دل
این غنچه لب بسته به دوران توگل کرد
از گریه شادی ز جگر شست سیاهی
هر لاله که از خاک شهیدان توگل کرد
یک بار کند هر ثمری گل ز لطافت
در هر نظری سیب زنخدان توگل کرد
صائب چمن از زمزمه عشق تهی بود
این نغمه جانسوز به دوران توگل کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۹
رخسار جهانسوز تو بی پا و سرم کرد
نظاره زلف تو پریشان نظرم کرد
امید نجات من ازان زلف به خط بود
سر زد خط بیرحم و گرفتارترم کرد
فریاد که پیراهن نادیده یوسف
از شوخی نکهت چو صبا دربدرم کرد
فریاد ازان نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کرد
شد مردمک دیده من گردش افلاک
تا تربیت عشق تو صاحب نظرم کرد
خورشید قیامت چگر تشنه لبان را
سیراب ز افشردن دامان ترم کرد
زان روز که افتاد به بالای تو چشمم
هر موی سنانی شد واز خود بدرم کرد
هرگز نشد از جلوه او سیر دو چشمم
این آب روان هر نفسی تشنه ترم کرد
از مرگ محال است شود تلخ دهانم
زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد
از روسیهی نیست سزاوار سفیدی
چشمی که بد آموز به خواب سحرم کرد
هر خال ز رخساره او داغ غریبی است
آن حسن غریبی که چنین دربدرم کرد
دانسته قدم بر سرموری ننهادم
صائب فلک سفله چرا بی سپرم کرد
نظاره زلف تو پریشان نظرم کرد
امید نجات من ازان زلف به خط بود
سر زد خط بیرحم و گرفتارترم کرد
فریاد که پیراهن نادیده یوسف
از شوخی نکهت چو صبا دربدرم کرد
فریاد ازان نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کرد
شد مردمک دیده من گردش افلاک
تا تربیت عشق تو صاحب نظرم کرد
خورشید قیامت چگر تشنه لبان را
سیراب ز افشردن دامان ترم کرد
زان روز که افتاد به بالای تو چشمم
هر موی سنانی شد واز خود بدرم کرد
هرگز نشد از جلوه او سیر دو چشمم
این آب روان هر نفسی تشنه ترم کرد
از مرگ محال است شود تلخ دهانم
زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد
از روسیهی نیست سزاوار سفیدی
چشمی که بد آموز به خواب سحرم کرد
هر خال ز رخساره او داغ غریبی است
آن حسن غریبی که چنین دربدرم کرد
دانسته قدم بر سرموری ننهادم
صائب فلک سفله چرا بی سپرم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۰
رخسار ترا خط نتوانست نهان کرد
بی پرده تر این آینه را آینه دان کرد
می شد به شکر پسته ازین پیش حصاری
شکر لب نو خط تودر پسته نهان کرد
رفتار تو از آب روان گرد بر آورد
رخسار تو خون در جگر لاله ستان کرد
بر تنگ شکر غیرت من تلخ کند عیش
هر چند مرا تنگدل آن غنچه دهان کرد
روشن شد ازان صفحه رخسار سوادم
آن خط بنا گوش مرا حاشیه دان کرد
فریاد که نتوان دل صد پاره مارا
شیرازه درین باغ چو اوراق خزان کرد
حاشا که پر از گوهر سیراب نسازد
صائب چو صدف آن که مرا پاک دهان کرد
بی پرده تر این آینه را آینه دان کرد
می شد به شکر پسته ازین پیش حصاری
شکر لب نو خط تودر پسته نهان کرد
رفتار تو از آب روان گرد بر آورد
رخسار تو خون در جگر لاله ستان کرد
بر تنگ شکر غیرت من تلخ کند عیش
هر چند مرا تنگدل آن غنچه دهان کرد
روشن شد ازان صفحه رخسار سوادم
آن خط بنا گوش مرا حاشیه دان کرد
فریاد که نتوان دل صد پاره مارا
شیرازه درین باغ چو اوراق خزان کرد
حاشا که پر از گوهر سیراب نسازد
صائب چو صدف آن که مرا پاک دهان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۳
از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد
کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد
شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد
کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد
شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۸
گر غیر مرا از تو به نیرنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
نتوان در دل را به گل وسنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه آتش چه کند ناخن خاشاک
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران
معشوقه خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۹
جان در بدن خاکی ما زنگ برآورد
این گوهر صاف از صدف این رنگ برآورد
در قطره چه مقدار کند جلوه محیطی
این دایره ها چشم مرا تنگ برآورد
در هر هنری دست دگر بود چو سروم
در جیب ز افسردگیم زنگ برآورد
عشق تو حوالت به دل سوخته ام کرد
تا همچو شرارم ز دل سنگ برآورد
تمکین خرد را که ز کوه است گرانتر
سیلاب خرام تو سبک سنگ برآورد
بردار دل از خویش که در هر کششی عشق
چندین پسر ادهم از اورنگ برآورد
از عشق تو گردید تن خاکیم اکسیر
از پرتو می جام من این رنگ برآورد
از خشکی زهار فرو شست جهان را
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد
برآینه ام طوطی خوش حرف گران است
روشن گهری خلق مرا تنگ برآورد
یارب نشود تنگدل آن غنچه خندان
هر چند که ما را ز دل تنگ برآورد
زان جلوه مستانه که باد سحری کرد
چون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورد
در عشق تو شد محو هر آن نقش که ایام
با خون دل از پرده نیرنگ برآورد
چشم تو غزالی است که دیوانه ما را
از پنجه شیران قوی چنگ برآورد
هر داغ ز سر تا قدمش حلقه درسی است
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد
صائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشم
ما را ز خمار می گلرنگ برآورد
این گوهر صاف از صدف این رنگ برآورد
در قطره چه مقدار کند جلوه محیطی
این دایره ها چشم مرا تنگ برآورد
در هر هنری دست دگر بود چو سروم
در جیب ز افسردگیم زنگ برآورد
عشق تو حوالت به دل سوخته ام کرد
تا همچو شرارم ز دل سنگ برآورد
تمکین خرد را که ز کوه است گرانتر
سیلاب خرام تو سبک سنگ برآورد
بردار دل از خویش که در هر کششی عشق
چندین پسر ادهم از اورنگ برآورد
از عشق تو گردید تن خاکیم اکسیر
از پرتو می جام من این رنگ برآورد
از خشکی زهار فرو شست جهان را
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد
برآینه ام طوطی خوش حرف گران است
روشن گهری خلق مرا تنگ برآورد
یارب نشود تنگدل آن غنچه خندان
هر چند که ما را ز دل تنگ برآورد
زان جلوه مستانه که باد سحری کرد
چون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورد
در عشق تو شد محو هر آن نقش که ایام
با خون دل از پرده نیرنگ برآورد
چشم تو غزالی است که دیوانه ما را
از پنجه شیران قوی چنگ برآورد
هر داغ ز سر تا قدمش حلقه درسی است
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد
صائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشم
ما را ز خمار می گلرنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۲
گل مرتبه عارض جانانه نگیرد
جای لب ساقی لب پیمانه نگیرد
سیلاب بود کاسه همسایه این قوم
کافر به سرکوی بتان خانه نگیرد
در سینه عشاق نماند گهر راز
این تابه تفسیده به خود دانه نگیرد
سیراب نگردد ز صدف تشنه گوهر
پیش ره ما کعبه وبتخانه نگیرد
در پوست نگنجد دل خون گشته عاشق
می چون رسد آرام به میخانه نگیرد
در دایره سوختگان شمع خموش است
تا شعله به بال وپر پروانه نگیرد
آورده محال است که چون آمده گردد
عاقل ز جنون رتبه دیوانه نگیرد
در دیده ما نیست به جز نقش تو محرم
آیینه ما صورت بیگانه نگیرد
چون چاک نگردد دل شمشاد که آن زلف
غیر از دل صد چاک به خود شانه نگیرد
وحشت ز جهان لازم روشن گهران است
جغدست دل هر که ز ویرانه نگیرد
صائب ز خرابات محال است برآید
تاجامی ازان نرگس مستانه نگیرد
جای لب ساقی لب پیمانه نگیرد
سیلاب بود کاسه همسایه این قوم
کافر به سرکوی بتان خانه نگیرد
در سینه عشاق نماند گهر راز
این تابه تفسیده به خود دانه نگیرد
سیراب نگردد ز صدف تشنه گوهر
پیش ره ما کعبه وبتخانه نگیرد
در پوست نگنجد دل خون گشته عاشق
می چون رسد آرام به میخانه نگیرد
در دایره سوختگان شمع خموش است
تا شعله به بال وپر پروانه نگیرد
آورده محال است که چون آمده گردد
عاقل ز جنون رتبه دیوانه نگیرد
در دیده ما نیست به جز نقش تو محرم
آیینه ما صورت بیگانه نگیرد
چون چاک نگردد دل شمشاد که آن زلف
غیر از دل صد چاک به خود شانه نگیرد
وحشت ز جهان لازم روشن گهران است
جغدست دل هر که ز ویرانه نگیرد
صائب ز خرابات محال است برآید
تاجامی ازان نرگس مستانه نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۶
از حسن غریب تو جهان صبح وطن شد
این شوره زمین از گل روی تو چمن شد
کامت شکرین باد که هر رخنه ای از دل
شیرین ز شکر خند تو چون کنج دهن شد
بوی خوش آهوی تو بردشت گذرکرد
داغ جگر لاله ستان ناف ختن شد
خاری که کشیدم ز قدم راهروان را
چون شمع درین بادیه خضر ره من شد
برصومعه افتاد ز چشم تو نگاهی
صد زاهد پیمانه شکن توبه شکن شد
ریحان که رخ گلشن ازو تازه وتر بود
از تازگی خط تو تقویم کهن شد
در نشأه سردرگم جان را نبردم
هرچند که در جام من این باده کهن شد
هرقطره که در پرده شب ریخت ز چشمم
چون شبنم گل آینه روی چمن شد
فریاد که یعقوب نظر بسته ما را
پیراهن یوسف دوم بیت حزن شد
عمری است که در بوته فکرست گدازان
صائب عجبی نیست اگر پاک سخن شد
این شوره زمین از گل روی تو چمن شد
کامت شکرین باد که هر رخنه ای از دل
شیرین ز شکر خند تو چون کنج دهن شد
بوی خوش آهوی تو بردشت گذرکرد
داغ جگر لاله ستان ناف ختن شد
خاری که کشیدم ز قدم راهروان را
چون شمع درین بادیه خضر ره من شد
برصومعه افتاد ز چشم تو نگاهی
صد زاهد پیمانه شکن توبه شکن شد
ریحان که رخ گلشن ازو تازه وتر بود
از تازگی خط تو تقویم کهن شد
در نشأه سردرگم جان را نبردم
هرچند که در جام من این باده کهن شد
هرقطره که در پرده شب ریخت ز چشمم
چون شبنم گل آینه روی چمن شد
فریاد که یعقوب نظر بسته ما را
پیراهن یوسف دوم بیت حزن شد
عمری است که در بوته فکرست گدازان
صائب عجبی نیست اگر پاک سخن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۷
تیغ تو می وساقی وپیمانه من شد
هر زخم نمایان در میخانه من شد
گو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازی
اکنون که ته بال پریخانه من شد
از وحشت نخجیر شود دام پریشان
زنجیر سرزلف تو دیوانه من شد
از شوخی او زلزله در مغز زمین است
آن خانه برانداز که همخانه من شد
دیگر نکشد منت خشک از لب دریا
ابری که تر از گریه مستانه من شد
آوردم اگر روی به محراب عبادت
از بیخبری گوشه میخانه من شد
هر خانه چشمی که شبستان جهان داشت
در بسته ز شیرینی افسانه من شد
وحشت کند از کلبه ویرانه من سیل
رحم است برآن جغد که همخانه من شد
ناز تو فزون گشت ز اظهار نیازم
خواب تو گرانسنگ ز افسانه من شد
راضی به قضا باش که کنج قفس تنگ
از ریختن بال پریخانه من شد
گرسرو به خوبی علم از فاخته گردید
شمع تو جهانسوز ز پروانه من شد
در کلبه من گرد علایق نبود فرش
سیلاب تهیدست ز کاشانه من شد
بی برگی من از سخن سرد طمع بود
مهری که زدم بر لب خود دانه من شد
در دوستی ساخته صائب نبود فیض
ممنونم ازان شمع که بیگانه من شد
هر زخم نمایان در میخانه من شد
گو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازی
اکنون که ته بال پریخانه من شد
از وحشت نخجیر شود دام پریشان
زنجیر سرزلف تو دیوانه من شد
از شوخی او زلزله در مغز زمین است
آن خانه برانداز که همخانه من شد
دیگر نکشد منت خشک از لب دریا
ابری که تر از گریه مستانه من شد
آوردم اگر روی به محراب عبادت
از بیخبری گوشه میخانه من شد
هر خانه چشمی که شبستان جهان داشت
در بسته ز شیرینی افسانه من شد
وحشت کند از کلبه ویرانه من سیل
رحم است برآن جغد که همخانه من شد
ناز تو فزون گشت ز اظهار نیازم
خواب تو گرانسنگ ز افسانه من شد
راضی به قضا باش که کنج قفس تنگ
از ریختن بال پریخانه من شد
گرسرو به خوبی علم از فاخته گردید
شمع تو جهانسوز ز پروانه من شد
در کلبه من گرد علایق نبود فرش
سیلاب تهیدست ز کاشانه من شد
بی برگی من از سخن سرد طمع بود
مهری که زدم بر لب خود دانه من شد
در دوستی ساخته صائب نبود فیض
ممنونم ازان شمع که بیگانه من شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۸
یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد
عیسی شود ان خسته که بیمارتو باشد
گر خاک شود سرمه خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه اسرار تو باشد
چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتارتو باشد
سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظرواله رفتار تو باشد
بر چهره گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پاخار تو باشد
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه دیوارتو باشد
از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدارتو باشد
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربارتو باشد
صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه پرگار تو باشد
عیسی شود ان خسته که بیمارتو باشد
گر خاک شود سرمه خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه اسرار تو باشد
چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتارتو باشد
سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظرواله رفتار تو باشد
بر چهره گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پاخار تو باشد
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه دیوارتو باشد
از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدارتو باشد
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربارتو باشد
صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه پرگار تو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۱
چشم تو ز دلها چه خبر داشته باشد
آن بیخبر از ما چه خبر داشته باشد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد
مشغول تو از ما چه خبر داشته باشد
حیران تو یک عمر ابدهرکه نبوده است
زان قامت رعنا چه خبر داشته باشد
در عالم حیرت مبود تفرقه را راه
محو تو ز دنیا چه خبر داشته باشد
کوتاه نظر رتبه حسن تو چه داند
سوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشد
هر لحظه نسیم سحر امروز به رنگی است
تا زان گل رعنا چه خبر داشته باشد
در حلقه چشمی چه قدر جلوه کند حسن
گرداب ز دریا چه خبر داشته باشد
آن را که نبرده است برون بیخودی از خویش
از دامن صحرا چه خبرداشته باشد
طفلی که بود بال وپرش دامن مادر
از سیر و تماشا چه خبر داشته باشد
بویی که جدا شد ز گل از گل نکند یاد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد
از زاهد بی مغز مجو معرفت حق
کف از دل دریا چه خبر داشته باشد
هرکس که نداده است ز کف دامن فرصت
از گمشده ما چه خبر داشته باشد
آن خواجه غافل که فرو رفته به دنیا
از عالم بالا چه خبر داشته باشد
آن چشم سیه مست که از خود خبرش نیست
صائب ز دل ما چه خبر داشته باشد
آن بیخبر از ما چه خبر داشته باشد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد
مشغول تو از ما چه خبر داشته باشد
حیران تو یک عمر ابدهرکه نبوده است
زان قامت رعنا چه خبر داشته باشد
در عالم حیرت مبود تفرقه را راه
محو تو ز دنیا چه خبر داشته باشد
کوتاه نظر رتبه حسن تو چه داند
سوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشد
هر لحظه نسیم سحر امروز به رنگی است
تا زان گل رعنا چه خبر داشته باشد
در حلقه چشمی چه قدر جلوه کند حسن
گرداب ز دریا چه خبر داشته باشد
آن را که نبرده است برون بیخودی از خویش
از دامن صحرا چه خبرداشته باشد
طفلی که بود بال وپرش دامن مادر
از سیر و تماشا چه خبر داشته باشد
بویی که جدا شد ز گل از گل نکند یاد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد
از زاهد بی مغز مجو معرفت حق
کف از دل دریا چه خبر داشته باشد
هرکس که نداده است ز کف دامن فرصت
از گمشده ما چه خبر داشته باشد
آن خواجه غافل که فرو رفته به دنیا
از عالم بالا چه خبر داشته باشد
آن چشم سیه مست که از خود خبرش نیست
صائب ز دل ما چه خبر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۶
با کعبه پرستار ترا کار نباشد
آیینه ما روی به دیوار نباشد
مجنون نتوان گشت به ژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
از کوچه زخم است ره کعبه مقصود
دوزخ به ازان سینه که افگار نباشد
چون مهر به راز دل هرذره رسیدیم
یک نقطه ندیدیم که در کار نباشد
نادیدنی از اهل جهان چند توانی دید
آیینه چرا تشنه زنگار نباشد
جان در تن کس نرگس بیمار تو نگذاشت
ای وای اگر چشم تو بیمار نباشد
باغی که در او بلبل آتش نفسی هست
محتاج به خارسردیوار نباشد
مکتوب مرا در بغل خود که گذارد
در کوی توگر رخنه دیوار نباشد
شدگوش صدف پرگهراز فکرتو صائب
بالاترازین رتبه گفتار نباشد
آیینه ما روی به دیوار نباشد
مجنون نتوان گشت به ژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
از کوچه زخم است ره کعبه مقصود
دوزخ به ازان سینه که افگار نباشد
چون مهر به راز دل هرذره رسیدیم
یک نقطه ندیدیم که در کار نباشد
نادیدنی از اهل جهان چند توانی دید
آیینه چرا تشنه زنگار نباشد
جان در تن کس نرگس بیمار تو نگذاشت
ای وای اگر چشم تو بیمار نباشد
باغی که در او بلبل آتش نفسی هست
محتاج به خارسردیوار نباشد
مکتوب مرا در بغل خود که گذارد
در کوی توگر رخنه دیوار نباشد
شدگوش صدف پرگهراز فکرتو صائب
بالاترازین رتبه گفتار نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۷
تا چنددلت برمن مهجور نبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۸
زخمی که ز تیغ تو مرا برسپرآمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابدافتاد
عمری که به اندیشه زلف توسرآمد
در دیده خورشیدسیه کردجهان را
خطی که ازان چهره روشن بدرآمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه دل برکمر آمد
هر برگی ازوبرگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیرپرآمد
از شور قیامت نکندروی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا براثرآمد
نه روزی موری شدونه قسمت برقی
این دانه به امیدچه از خاک برآمد
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه بیرون در اندیشه کونین
در خانه هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ما نشوونماچشم مدارید
کاین تخم نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابدافتاد
عمری که به اندیشه زلف توسرآمد
در دیده خورشیدسیه کردجهان را
خطی که ازان چهره روشن بدرآمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه دل برکمر آمد
هر برگی ازوبرگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیرپرآمد
از شور قیامت نکندروی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا براثرآمد
نه روزی موری شدونه قسمت برقی
این دانه به امیدچه از خاک برآمد
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه بیرون در اندیشه کونین
در خانه هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ما نشوونماچشم مدارید
کاین تخم نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۹
تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۲
فیض دم صبح از لب خندان تو یابند
شهدی است شکرخند که در شان تو یابند
هر دل که شودآب درین باغ چو شبنم
زیر قدم سرو خرامان تو یابند
در راه صبا غنچه نشینند عزیزان
تا بوی گل از چاک گریبان تو یابند
یوسف صفتان پیرهن خویش فروشند
تا قطره ای از چاه زنخدان تو یابند
آهی است که برخاسته از خاک شهیدان
هر گرد که در عرصه جولان تو یابند
ترتیب دهد چرخ چو دیوان قیامت
شیرازه اش از زلف پریشان تو یابند
وقت است که عشاق تو از رشک بمیرند
از بس که تو را واله وحیران تو یابند
در کام ودهن آب شود میوه جنت
در دل چه خیال است که پیکان تو یابند
در دامن پیراهن یوسف نزند دست
خاری که به دیوار گلستان تو یابند
زین خرقه صد پاره اگر سربدر آری
نه دایره را طوق گریبان تو یابند
آه از جگر تشنه خورشید برآرد
هر قطره که در چاه زنخدان تو یابند
وحشی شود از دیده هر کس که نگاهی
در دایره نرگس فتان تو یابند
این آن غزل خسرو معنی است که فرمود
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
شهدی است شکرخند که در شان تو یابند
هر دل که شودآب درین باغ چو شبنم
زیر قدم سرو خرامان تو یابند
در راه صبا غنچه نشینند عزیزان
تا بوی گل از چاک گریبان تو یابند
یوسف صفتان پیرهن خویش فروشند
تا قطره ای از چاه زنخدان تو یابند
آهی است که برخاسته از خاک شهیدان
هر گرد که در عرصه جولان تو یابند
ترتیب دهد چرخ چو دیوان قیامت
شیرازه اش از زلف پریشان تو یابند
وقت است که عشاق تو از رشک بمیرند
از بس که تو را واله وحیران تو یابند
در کام ودهن آب شود میوه جنت
در دل چه خیال است که پیکان تو یابند
در دامن پیراهن یوسف نزند دست
خاری که به دیوار گلستان تو یابند
زین خرقه صد پاره اگر سربدر آری
نه دایره را طوق گریبان تو یابند
آه از جگر تشنه خورشید برآرد
هر قطره که در چاه زنخدان تو یابند
وحشی شود از دیده هر کس که نگاهی
در دایره نرگس فتان تو یابند
این آن غزل خسرو معنی است که فرمود
خوبان عمل فتنه ز دیوان تو یابند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۶
داغی که مرا بر دل دیوانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند
جمعی که قدم بر در میخانه گذارند
شرط است که سربر خط پیمانه گذارند
از بیخبران شو که کلید درخلدست
پایی که درین مرحله مستانه گذارند
بر شعله بیباک بود سیلی صرصر
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند
مستان خرابات به یادلب ساقی است
گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند
غافل مشواز حلقه تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
من در چه شمارم که تذروان بهشتی
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند
افلاک کمانخانه وما تیر سبکسیر
ما را چه خیال است درین خانه گذارند
مسطر بود از خودقلم راست روان را
آن به که عنان دل دیوانه گذارند
چون پرتو خورشید برآیندتهیدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند
رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغی که در او سبزه بیگانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند
جمعی که قدم بر در میخانه گذارند
شرط است که سربر خط پیمانه گذارند
از بیخبران شو که کلید درخلدست
پایی که درین مرحله مستانه گذارند
بر شعله بیباک بود سیلی صرصر
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند
مستان خرابات به یادلب ساقی است
گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند
غافل مشواز حلقه تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
من در چه شمارم که تذروان بهشتی
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند
افلاک کمانخانه وما تیر سبکسیر
ما را چه خیال است درین خانه گذارند
مسطر بود از خودقلم راست روان را
آن به که عنان دل دیوانه گذارند
چون پرتو خورشید برآیندتهیدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند
رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغی که در او سبزه بیگانه گذارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۷
خون بهتر ازان می که چشیدن نگذارند
پیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارند
غیر از لب افسوس گزیدن چه علاج است
آن راکه لب یار گزیدن نگذارند
بوسیدن کنج لب ساقی چه خیال است
آن را که لب جام مکیدن نگذارند
بال وپر ارباب هوس غنچه نگردد
جایی که مرا چشم پریدن نگذارند
هر چند شد از گریه ما خط بتان سبز
نظاره ما را به چریدن نگذارند
فریاد که چون شوره زمین دانه ما را
این شورنگاهان به دمیدن نگذارند
هرچند شود خون دل عشاق ز غیرت
خونابه دل را به چکیدن نگذارند
چون سیل سبکسیر درین بادیه ما را
از پای طلب خار کشیدن نگذارند
اندیشه پابوس خیالی است زمین گیر
ما را که به گرد تو رسیدن نگذارند
فریاد که چون غنچه مرا هرزه درایان
در کنج دل خویش خزیدن نگذارند
صائب چه خیال است که در دست من افتد
از دور گلی را که به دیدن نگذارند
پیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارند
غیر از لب افسوس گزیدن چه علاج است
آن راکه لب یار گزیدن نگذارند
بوسیدن کنج لب ساقی چه خیال است
آن را که لب جام مکیدن نگذارند
بال وپر ارباب هوس غنچه نگردد
جایی که مرا چشم پریدن نگذارند
هر چند شد از گریه ما خط بتان سبز
نظاره ما را به چریدن نگذارند
فریاد که چون شوره زمین دانه ما را
این شورنگاهان به دمیدن نگذارند
هرچند شود خون دل عشاق ز غیرت
خونابه دل را به چکیدن نگذارند
چون سیل سبکسیر درین بادیه ما را
از پای طلب خار کشیدن نگذارند
اندیشه پابوس خیالی است زمین گیر
ما را که به گرد تو رسیدن نگذارند
فریاد که چون غنچه مرا هرزه درایان
در کنج دل خویش خزیدن نگذارند
صائب چه خیال است که در دست من افتد
از دور گلی را که به دیدن نگذارند