عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۲
نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۸
ما ز بیقدری اگر لایق دیدار نه ایم
قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم
گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری
از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم
شیوه عشق بود بنده نوازی، ورنه
ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم
به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان
ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم
گر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیم
همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم
نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را
برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم
گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم
چشم گویاست گرفتاری ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم
درد و داغیم که جا در همه دلها داریم
درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم
خود فروشی نبود کار غیوران صائب
دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم
گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری
از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم
شیوه عشق بود بنده نوازی، ورنه
ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم
به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان
ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم
گر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیم
همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم
نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را
برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم
گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم
چشم گویاست گرفتاری ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم
درد و داغیم که جا در همه دلها داریم
درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم
خود فروشی نبود کار غیوران صائب
دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۰
گر تو ای سرو روان خواهی هم آغوشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۳
زندگی بخشا! روان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۳
می از خود آورد بیرون ایاغ لاله رخساران
ازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساران
دلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
چراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخساران
ز آه سرد روی آتشین را نیست پروایی
به روی صبح می خندد چراغ لاله رخساران
نظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران را
که تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخساران
ز خودداری نمی سازند کام خاکساران تر
اگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساران
نگه را دور باش شرم در بیرون در سوزد
ندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساران
نمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائب
سیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
ازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساران
دلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
چراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخساران
ز آه سرد روی آتشین را نیست پروایی
به روی صبح می خندد چراغ لاله رخساران
نظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران را
که تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخساران
ز خودداری نمی سازند کام خاکساران تر
اگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساران
نگه را دور باش شرم در بیرون در سوزد
ندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساران
نمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائب
سیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۴
ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظربازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن روسفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۸
مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و دماغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۱
عشق صیادی است گردون حلقه فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۷
ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۰
ز بس لب تو به ابرام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۷
خط حجاب آن رخ گلرنگ شد یکبارگی
دستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگی
چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام
چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید
در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی
روی چون آیینه او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی
صفحه رویی که مد زلف بر وی بار بود
تخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگی
چون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدل
شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی
شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان
شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی
خط کشید از دست من سررشته آن زلف را
طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی
زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی
یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی
سبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کرد
غنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگی
روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط
با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
دستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگی
چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام
چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید
در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی
روی چون آیینه او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی
صفحه رویی که مد زلف بر وی بار بود
تخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگی
چون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدل
شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی
شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان
شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی
خط کشید از دست من سررشته آن زلف را
طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی
زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی
یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی
سبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کرد
غنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگی
روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط
با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۳
نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعنای کسی
خانه زادست سیه مستی صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟
دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشاد
کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی
نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحرای کسی
چه خیال است که از سینه دگر یاد کند
دل هر کس رود از جا به تماشای کسی
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
سر به سر فاختگان حلقه بیرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی
سرمه در دیده انجم کشد از بیتابی
مشت خاکسترم از آتش سودای کسی
هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت
که مبادا شکند خار تو در پای کسی
از غم روی زمین تنگ نگردد صائب
گرچه در سینه عاشق نبود جای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعنای کسی
خانه زادست سیه مستی صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟
دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشاد
کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی
نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحرای کسی
چه خیال است که از سینه دگر یاد کند
دل هر کس رود از جا به تماشای کسی
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
سر به سر فاختگان حلقه بیرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی
سرمه در دیده انجم کشد از بیتابی
مشت خاکسترم از آتش سودای کسی
هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت
که مبادا شکند خار تو در پای کسی
از غم روی زمین تنگ نگردد صائب
گرچه در سینه عاشق نبود جای کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۱
هزار عقد محبت به این و آن بندی
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۸
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۸
آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۱ - در بیان آنکه چنانکه موسی علیه السلام باقوت نبوت و عظمت رسالت جویای خضر علیه السلام گشته بود مولانا قدسنا الله بسره العزیز باوجود چندین فضایل و خصال و مقامات و کرامات و انوار و اسرار که در دور و طور خود بی نظیر بود و مثل نداشت طالب شمس الدین تبریزی قدس اللّه سره العزیز گشته بود
غرضم از کلیم مولاناست
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس بجهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او باولیای کرام
بود همچون خواص را بعوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثقل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بیجا بود
آنکه گر روح او دو بر بردی
لرزه در ا رض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
بسری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گردش
اولیاهم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نز روی است
همه خال آمدند و رو ا وی است
هر مریدش زبایزید افزون
هر یکی در وله دو صد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد بمطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زانکه جوینده است یابنده
خنک آنکس که شد ورابنده
بنده شاه است چون بود صادق
زانکه معشوق میشود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را بیک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله و اصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینا اند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت
دور از وهم و از گمان میداشت
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
آنکه چون او نبود کس بجهان
آنکه بود از جهان همیشه جهان
نسبت او باولیای کرام
بود همچون خواص را بعوام
پیش او جمله همچو طفل بدند
بر لطف و صفاش ثقل بدند
گر بدیدی ورا ز دور جنید
از کمین نکته اش شدی او صید
بوسعید ار چه بود شیخ فرید
گر بدیدی ورا شدیش مرید
آنکه در فقر و عشق یکتا بود
آنکه جایش همیشه بیجا بود
آنکه گر روح او دو بر بردی
لرزه در ا رض و در سما فتدی
آنکه در دورها چو او ناید
نی فلک همچو او مهی زاید
آنکه اندر علوم فایق بود
بسری شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گردش
اولیاهم که صاحب حال اند
همه بر روی او چو یک خالند
لطف و خوبی خال نز روی است
همه خال آمدند و رو ا وی است
هر مریدش زبایزید افزون
هر یکی در وله دو صد ذوالنون
با چنین عز و قدر و فضل و کمال
دایما بود طالب ابدال
طالب آخر رسد بمطلوبش
گر بود راست عشق محبوبش
زانکه جوینده است یابنده
خنک آنکس که شد ورابنده
بنده شاه است چون بود صادق
زانکه معشوق میشود عاشق
خضرش بود شمس تبریزی
آنکه با او اگر درآمیزی
هیچکس را بیک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آنکه از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله و اصلان بود او
اولیا گر ز خلق پنهان اند
خلق جسم اند و اولیا جان اند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را بجان توان ببرید
اینچنین اولیا که بینا اند
از ازل عالم اند و والااند
شمس تبریز را نمیدیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حق ورا نهان میداشت
دور از وهم و از گمان میداشت
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲