عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۹
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش
ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش
سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش
ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش
هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش
همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش
به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۵
ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش
مرا کرده است چون خط حلقه درگوش
به چشم من بهشت و جوی شیرست
رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش
همان درزیر خاکم می پرد چشم
که این می در قدح ننشیند از جوش
نیاسوده است تا واکرده ام چشم
مرا چون غنچه از خمیازه آغوش
چو خط از چهره خوبان، هویداست
به چشم موشکافان بیت ابرویش
خلد چون خار، گل درپرده چشم
گران چون سنگ باشد پنبه درگوش
خرام خامه مشکین صائب
بود از شوخ چشمان خطاپوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۰
شده است هرسو برتنم فتیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ
چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ
به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ
به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ
ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ
ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ
فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۲
سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۶
غنچه سان مهر خموشی بر لب گفتار زن
یا چو لب وا کردی از هم غوطه ها در خار زن
جانب سنبل عزیز و خاطر گل نازک است
نغمه خونین گره در غنچه منقار زن
چند خواهی پای در گل بود در صحن چمن؟
ای گل کاهل شبیخونی بر آن دستار زن
بگسل از سررشته تسبیح ای کوتاه بین
حلقه بر موی میان کفر چون زنار زن
اختیار باغ در دست رضای بلبل است
رخصت از بلبل بگیر آنگه در گلزار زن
رو گشاده چون هدف در خاکدان دهر باش
خنده رنگین به پیکان چون لب سوفار زن
چاره آیینه رسوا، شکستن می کند
حرف حق تا نشنوی منصور را بر دار زن
نیست دستار ترا از طره بهتر هیچ گل
شاخ گل گو در هوایش بر زمین دستار زن
روی گرمی از تو دارد چشم، کلک ترزبان
نیش برقی بر رگ این ابر گوهربار زن
چاشنی هر دهن را یافتی صائب برو
بوسه چندی به رغبت بر دهان یار زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۱
آه می دزدد نفس در سینه افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۹
تا برآورد آن بهشتی روی از بر پیرهن
بر تن سیمین بران شد از عرق تر پیرهن
از عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نیل
تا ز مستی چاک زد آن سیم پیکر پیرهن
از لطافت معنی نازک نمی آید به چشم
کاش آن سیمین بدن می داشت در بر پیرهن
پرتو مهتاب می سازد کتان را تار و مار
کی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن؟
باده گلگون به رنگ خود برآرد شیشه را
زان تن چون برگ گل گردید احمر پیرهن
می شود چون روی ماه مصر از سیلی کبود
گر ز برگ گل کند آن نازپرور پیرهن
هر که را از پوست چون بادام بیرون آورد
عشق شیرین کار می پوشد ز شکر پیرهن
پرده پوش ما سیه رویان حجاب ما بس است
کز بهار خود کند ایجاد، عنبر پیرهن
شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
از کف خود می کنم چون بحر در بر پیرهن
نیست چون مجمر به عود خام صائب چشم من
تا ز دود دل توان کردن معطر پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۶
هر شبنمی است دیده بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سربرهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۶
خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او
حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او
آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او
عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او
صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه روشندلان دیوان او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۷
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
در آب هم نگون ننماید مثال تو
از حسن بی مثال کند ناز بر جهان
آیینه دلی که پذیرد مثال تو
هر چند بخت کوته و ایام نارساست
نومید نیستم ز امید وصال تو
چندان که دل فزون شکنی شوختر شوی
گویا که در شکستن دلهاست بال تو
در سینه زعفران شودش ریشه ملال
هر کس که بگذرد به دل بی ملال تو
دایم بود ز خون شفق تازه رو چو صبح
ناخن به هر دلی که رساند هلال تو
فردای حشر مایه اشک ندامت است
امروز خون هر که نشد پایمال تو
یارب چه آتشی، که گلاب چکیده شد
در شیشه های غنچه گل از انفعال تو
خورشید آیدش ورق شسته در نظر
چشمی که شد فریفته خط و خال تو
در جام صبح و در قدح آفتاب نیست
خونی که همچو شیر نباشد حلال تو
دامان خاک پرده دام است سر به سر
تا قسمت کمند که گردد غزال تو
گر دیگران به وصل تو خوشوقت می شوند
صائب دلش خوش است به فکر و خیال تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۹
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۳
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۴
دل چسان غم های جانان را کند گردآوری؟
چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟
چون دل تنگی شود غم های عالم را محیط؟
شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟
یک سپر از عهد از عهده صد تیغ چون آید برون؟
هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟
غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگر
زلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟
گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخ
کیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟
نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای
طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری
در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار
ابر ممکن نیست باران را کند گردآوری
ناتوانان را حمایت می کند حفظ اله
صولت شیران نیستان را کند گردآوری
بر گل بی خار جولان می کند در خارزار
راه پیمایی که دامان را کند گردآوری
چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟
گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری
پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد
چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟
در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیار
پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟
شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مرا
چون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟
ابر نتوانست پیچیدن عنان برق را
چون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟
شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاست
تا سر این نابسامان را کند گردآوری
می توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلی
خاتمی ملک سلیمان را کند گردآوری
کرد صائب آه رسوا داغ پنهان مرا
چون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۶
در خاک و خون کشید مرا ترک زاده ای
مژگان به نازبالش دل تکیه داده ای
بر بادپای وعده خلاقی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای
چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای
چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای
چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای
خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای
دلهای بقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای
چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای
چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بی گنهان آب داده ای
نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده مردم گشاده ای
در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای
از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای
دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای
در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای
اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای
غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۶
ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۳
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری
گلم در دست، آتش در نیستان است پنداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
خیمه نوروز بر صحرا زدند
چار طاق لعل بر خارا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت بر مینا زدند
کارداران بهار از روز گل
زال زر بر روضه خضرا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشه های باغ ز آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهای ما زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلا زدند
باد نوروزش همایون، کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
مطربان طبع خسرو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گویا زدند