عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظهیی بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی درین آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود؟
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی؟
بیرون جهی از گور تن وندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظهیی بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی درین آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود؟
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی؟
بیرون جهی از گور تن وندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی؟
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
بیدل من بیدل من راست شدی هر چه بدی
گر کژو گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
خواجه چه گیری گروم؟ تو نروی من بروم
کهنه نهام خواجه نوام در مدد اندر مددی
آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
چون عددی را بخورد بازدهد بیعددی
بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
دان که من اندر چمنم صورت من در لحدی
گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
آن که در آن دام بود کی خوردش دام و ددی؟
وان که از او دور بود گر چه که منصور بود
زارتر از مور بود زان که ندارد سندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۰
خوشی آخر؟ بگو ای یار چونی؟
ازین ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشهٔ توست
کزین روز و شب خون خوار چونی؟
ازین آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
درین دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی؟
منت پرسم اگر تو مینپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بیچون و چگونهست
دلا دیگر مگو بسیار چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی؟
ازین ایام ناهموار چونی؟
به روز و شب مرا اندیشهٔ توست
کزین روز و شب خون خوار چونی؟
ازین آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
درین دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی؟
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی؟
منت پرسم اگر تو مینپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی؟
وجودی بین که بیچون و چگونهست
دلا دیگر مگو بسیار چونی؟
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفش گر، گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم؟ گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی، آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ارنی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را، زان که زرها
اگر پنهان نبودی، کان نگشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
به کوی دل فرورفتم زمانی
همیجستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همیگردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بیروانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم
شهید هر نشان و بینشانی
همیجستم ز حال دل نشانی
که تا چون است احوال دل من
که از وی در فغان دیدم جهانی
ز گفتار حکیمان بازجستم
به هر وادی و شهری داستانی
همه از دست دل فریاد کردند
فتادم زین حدیث اندر گمانی
ز عقل خود سفر کردم سوی دل
ندیدم هیچ خالی زو مکانی
میان عارف و معروف این دل
همیگردد بسان ترجمانی
خداوندان دل دانند دل چیست
چه داند قدر دل هر بیروانی
ز درگاه خدا یابی دل و بس
نیابی از فلانی و فلانی
نیابی دل جز از جبار عالم
شهید هر نشان و بینشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
مندیش ازان بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات بیجایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ میخایی
ای عقل برو مشاطگی میکن
میناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
اینها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشیست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بیعقبهٔ لا شدهست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق میجوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبستهست
کندر پیکار قال میآیی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات بیجایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ میخایی
ای عقل برو مشاطگی میکن
میناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
اینها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشیست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بیعقبهٔ لا شدهست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق میجوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبستهست
کندر پیکار قال میآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
ای جان و جهان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
وز شور خویش، در من شوریده ننگری
بر چهرهٔ نزار تو صفرای دلبریست
تا خود چه دیدهیی، که ز صفراش اصفری؟
ای دل چه آتشی؟ که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی، دانم که این زمان
خورشیدوار پردهٔ افلاک میدری
جانم فدات یا رب، ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد، نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهیی که نه خشکیست و نی تری
غافل بدم ازان که تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل، عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی، بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من، زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم، که نهانند چون پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
چو صبح دم خندیدی، در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستییی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خوارهاند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شدهست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشتهست
مشک نافهی تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس دران دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و بیکارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانیاش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بیدل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ میروم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
مولوی : ترجیعات
چهل و سوم
زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۸ - جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمیشکنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۲ - رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
بس دراز است این، حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو؟
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی گفت این چنین
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آن که او شاه است، او بیکار نیست
ناله از وی طرفه، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر، دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هرچه کوشد جان که در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است
تا چه شد احوال آن مرد نکو؟
خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی گفت این چنین
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
مرد غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آن که او شاه است، او بیکار نیست
ناله از وی طرفه، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
تا دم آخر، دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحبسر بود
هرچه کوشد جان که در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است