عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
امشب پریان را من، تا روز به دلداری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموختهام شبها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمیدانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شبها، آلوده شده لبها
در جملهٔ مذهبها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که میخاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
سبک بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین، وقت دعاست، الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفرهٔ خاک ترهیی نیست
هر سوی ز چیست ژاژ خایی؟
عالم مردار و عامه چون سگ
که دید ز دست سگ سخایی؟
ساقی درده صلا، که چون تو
جانها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر،های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند، دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین، وقت دعاست، الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفرهٔ خاک ترهیی نیست
هر سوی ز چیست ژاژ خایی؟
عالم مردار و عامه چون سگ
که دید ز دست سگ سخایی؟
ساقی درده صلا، که چون تو
جانها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر،های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند، دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۵
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی؟
صنما چرا نیفتم، زچنان میی که دادی؟
صنما چنان فتادم، که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی، سر مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن، قدری وقوف دارم
که سرم تو برگرفتی، به کنار خود نهادی
صنما زچشم مستت، که شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی، چه عظیم اوستادی
کرم تو است این هم، که شراب برد عقلم
که اگر به عقل بودی بشکافدی زشادی
قدحی به من بدادی، که همیزنم دو دستک
که به یک قدح برستم زهزار بیمرادی
به دو چشم شوخ مستت، که طرب بزاد از وی
که تو روح اولینی و زهیچ کس نزادی
صنما چرا نیفتم، زچنان میی که دادی؟
صنما چنان فتادم، که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی، سر مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن، قدری وقوف دارم
که سرم تو برگرفتی، به کنار خود نهادی
صنما زچشم مستت، که شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی، چه عظیم اوستادی
کرم تو است این هم، که شراب برد عقلم
که اگر به عقل بودی بشکافدی زشادی
قدحی به من بدادی، که همیزنم دو دستک
که به یک قدح برستم زهزار بیمرادی
به دو چشم شوخ مستت، که طرب بزاد از وی
که تو روح اولینی و زهیچ کس نزادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
سحر است خیز ساقی بکن آنچه خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر زعیسی، دو سه مرده زنده گردد؟
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری؟
قدح چو آفتابت، چو به دور اندر آید
برهد جهان تیره، زشب و زشب شماری
زشراب چون عقیقت، شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین، به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که زفکرت دقیقه، خللیست در شقیقه
تو روان کن آب درمان، بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق، بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان، همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان، خوششان همیفشاری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر زعیسی، دو سه مرده زنده گردد؟
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری؟
قدح چو آفتابت، چو به دور اندر آید
برهد جهان تیره، زشب و زشب شماری
زشراب چون عقیقت، شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین، به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که زفکرت دقیقه، خللیست در شقیقه
تو روان کن آب درمان، بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق، بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان، همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان، خوششان همیفشاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
نه ز عاقلانم، که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
الا هات حمراء کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، میدرغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفییی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا مینگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقهیی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
مست و خوشی، باده کجا خوردهیی؟
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
این مه نو چیست که آوردهیی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پروردهیی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پردهیی
میشکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسردهیی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازردهیی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپردهیی
دارد خوبی و کشی بیشمار
روی کسی کش به کس اشمردهیی
بنده کن هر دل آزادهیی
زنده کن هر بدن مردهیی
میکندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم بردهیی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مردهیی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۳
املأ قدح البقا ندیمی
من خمرة دنک القدیم
صحح المی وداو سقمی
من غمزة لحظک السقیم
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
قد قیل لمن یراک یوما
بشراک بغایة النعیم
لایدرک عاذلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قدامک روضة المعالی
ایاک سعاد ان تقیمی
هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم
تبریز و شمس دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم
من خمرة دنک القدیم
صحح المی وداو سقمی
من غمزة لحظک السقیم
للعشق ظعنت یا مقیما
والظاعن طالب المقیم
قد قیل لمن یراک یوما
بشراک بغایة النعیم
لایدرک عاذلی بعقل
فوارة عشقی القدیم
قدامک روضة المعالی
ایاک سعاد ان تقیمی
هل اغد سعاد ذات یوم
سکران بذلک الحریم
تبریز و شمس دین مولی
ذوالبهجة والید الکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۷
یا ساقی الراح خذ واملاء به طاسی
فلست املک صبر نوبة الکاس
و تابع الطاس مملوا بلا مهل
فان صحوت فهٰذا نوبة الیاس
و داوم السکر من کأس البقا مددا
فحالة الصحو تأتی الف وسواس
بالله رأسک حرک هٰکذا طربا
حتیٰ تقع قهوة حمرآء فی راسی
بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا
تظل تدرک سقیاها بایناس
اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس
تریٰ حیاتک تبقیٰ لا بانفاس
و تستلذ باقمار البقا طربا
و قهوة الخلد تصبح ساقیا حاسی
فلست املک صبر نوبة الکاس
و تابع الطاس مملوا بلا مهل
فان صحوت فهٰذا نوبة الیاس
و داوم السکر من کأس البقا مددا
فحالة الصحو تأتی الف وسواس
بالله رأسک حرک هٰکذا طربا
حتیٰ تقع قهوة حمرآء فی راسی
بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا
تظل تدرک سقیاها بایناس
اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس
تریٰ حیاتک تبقیٰ لا بانفاس
و تستلذ باقمار البقا طربا
و قهوة الخلد تصبح ساقیا حاسی
مولوی : ترجیعات
هفتم
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما
نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بیدریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بیعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جستهاند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج میزند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوشدار
شب گشته بود و هرکس در خانه میدوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمیکنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست
نک طبل میزنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
میگفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »
نوروز و نوبهار و حمل میزند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار
میروید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت
دزدیده مینماید اگر محرمی لقا
اشکوفه میخورد ز می روح طاس طاس
بنگر بسوی او که صلا میزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببین
شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفتهٔ
شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها
از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش
عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی
یک جرعه میبدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:
« هرگز مباد سایهٔ یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال
جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر
کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر
جانهاست بیشمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد
هر لحظه بیدریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست
جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب
پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست
وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر
آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد
چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت
با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو
پا برنهد به فضل برین بام بیعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست
ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب
آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشین در خواب جستهاند
آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
دریای رحمتش ز پری موج میزند
هر لحظهٔ بغرد و گوید که: « یا عباد »
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گوشدار
شب گشته بود و هرکس در خانه میدوید
ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست
آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا
بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق
هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد
مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمیکنی بسوی باغ رو ببین
کان خاک جرعهٔ ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست
نک طبل میزنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان
دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه
ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هین چه خریدهٔ
شاد آنک داد او شبهٔ گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را
بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال
خمخانهٔ ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظهٔ بهار نوست و عقار نو
جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
میگفت : « عاشقان را از بزم ما سلام »
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیشآ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمهایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بیمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رستهایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در میدهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانهایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر میروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو