عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بستهایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بستهایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هرگز سر شکایت من وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
این در گرفته شد بزدن وا نمی شود
روی تو بر بهار زبس کار تنگ کرد
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی ببال هما بهر امتحان
یکبار بختنامه من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه بحرف و صوت دهن وا نمی شود
خاک وطن کلیم زبس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
اشک دمی جدائی از خانه تن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
سیل خراب می کند لیک وطن نمی کند
بار غم فراق تو بسکه شکسته پیکرم
داغ بسینه ام کنون تکیه بمن نمی کند
آه زشرح حال ما بسته زبان خویشرا
دیده بطفل اشک خود هیچ سخن نمی کند
گرد هلال رشک تو بسکه گرفته روی گل
ابر وفا بشستن روی چمن نمی کند
روی شناس درد و غم ساخته خوش لباسیم
زانکه تنم زداغ تو جامه کهن نمی کند
چشم سخنور ترا تا بنظر نیاورد
طبع کلیم هیچگه فکر سخن نمی کند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۵
الا ایصبا خدمتم عرضه دار
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسرکشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
ز بیم سخای در افشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون تو ام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بد اندیش را حین حین
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسرکشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
ز بیم سخای در افشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون تو ام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بد اندیش را حین حین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به راه عشق خطر نیست بینوایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خصمی به میان من و غیر از سخن توست
بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست
چشمی به ره نکهت خود داشته دایم
پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست
افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را
دانم سخن است آن همه، اما سخن توست
ایمن مشو از خضر که از سادگی او را
رهبر تو گمان می بری و راهزن توست
این گرد و غباری که برد باد به هر سوی
ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست
بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست
چشمی به ره نکهت خود داشته دایم
پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست
افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را
دانم سخن است آن همه، اما سخن توست
ایمن مشو از خضر که از سادگی او را
رهبر تو گمان می بری و راهزن توست
این گرد و غباری که برد باد به هر سوی
ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
در مقام بی خطر، آزادگان را خواب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
نتوان یافت دلی خوش به جهان ای کاکو
چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟
طرفه عهدی ست، که انگشت تحیر شده است
آشنای همه لب، همچو نی تنباکو
ای که از لطف، نگهدار همه دل هایی
دل یاران همه بر جای خود است، از ما کو؟
به سفر می روم و بسته به دل مهر وطن
رشته ای از پی باز آمدنم چون ماکو
نعمت هند فراوان بود، اما نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو
با غم آن به که بسازیم درین دور سلیم
بوده زین پیش نشاطی به جهان، حالا کو؟
چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟
طرفه عهدی ست، که انگشت تحیر شده است
آشنای همه لب، همچو نی تنباکو
ای که از لطف، نگهدار همه دل هایی
دل یاران همه بر جای خود است، از ما کو؟
به سفر می روم و بسته به دل مهر وطن
رشته ای از پی باز آمدنم چون ماکو
نعمت هند فراوان بود، اما نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو
با غم آن به که بسازیم درین دور سلیم
بوده زین پیش نشاطی به جهان، حالا کو؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۰