عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۶۹
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی خرد رام
نداری از خردمندی به جز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار
نداری از خردمندی به جز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمهای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کردهاست
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خردهای زر جستن آزار من
بس عجب میدارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت میکشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمهای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کردهاست
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خردهای زر جستن آزار من
بس عجب میدارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت میکشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۰
زخمی شوق توام، سینهٔ جوشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خیال تو
از حالت چشم تو مرا بیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - هفت شین
شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند
گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند
نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی
تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر
تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات
زندان خاک بشکند و سر بدرکند
باد صبا به دایگی ابر و آفتاب
طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند
در مخزن شکوفه نهد دست صنع، شیر
وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند
گویی که کارخانهٔ قند است بوستان
کاجرای امر پادشه بحر و برکند
بودم امیدوار، که بعد از چهار سال
شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند
گوید دور گوشهنشینی بسر رسید
باید بهار جامهٔ خدمت به برکند
برگیرد آن قلم، که به ایران و شرق و غرب
فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند
بگشاید آن زبان، که در آفاق علم و فضل
دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند
از معجزات شاه بسی کارنامهها
در روزگار، ورد زبان بشر کند
یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد
باید کنون تدارک نیم دگر کند
از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید
از لطف شاه، دفع زبان و ضرر کند
بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی
ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند
درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر
احوال ملک را همه جا جلوه گر کند
از لطف شاه، دربدران را دهد نوید
وز مهر شاه، بیخبران را خبر کند
زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل
از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند
*
*
با این امید سال بسر بردم، ای دریغ!
غافل که بخت، کار من از بد بتر کند
در موسمی که مرغ کند تازه آشیان
شاهم ز آشیان کهن دربدر کند
در خانه پنج طفل و زنی رنجدیده را
گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند
شاها روا مدار که بر جای هفت سین
با هفت شین کسی شب نوروز سر کند
شکوا و شیون و شغب و شور و شین را
با ذکر شه شریک دعای سحر کند
گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند
نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی
تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر
تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات
زندان خاک بشکند و سر بدرکند
باد صبا به دایگی ابر و آفتاب
طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند
در مخزن شکوفه نهد دست صنع، شیر
وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند
گویی که کارخانهٔ قند است بوستان
کاجرای امر پادشه بحر و برکند
بودم امیدوار، که بعد از چهار سال
شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند
گوید دور گوشهنشینی بسر رسید
باید بهار جامهٔ خدمت به برکند
برگیرد آن قلم، که به ایران و شرق و غرب
فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند
بگشاید آن زبان، که در آفاق علم و فضل
دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند
از معجزات شاه بسی کارنامهها
در روزگار، ورد زبان بشر کند
یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد
باید کنون تدارک نیم دگر کند
از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید
از لطف شاه، دفع زبان و ضرر کند
بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی
ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند
درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر
احوال ملک را همه جا جلوه گر کند
از لطف شاه، دربدران را دهد نوید
وز مهر شاه، بیخبران را خبر کند
زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل
از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند
*
*
با این امید سال بسر بردم، ای دریغ!
غافل که بخت، کار من از بد بتر کند
در موسمی که مرغ کند تازه آشیان
شاهم ز آشیان کهن دربدر کند
در خانه پنج طفل و زنی رنجدیده را
گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند
شاها روا مدار که بر جای هفت سین
با هفت شین کسی شب نوروز سر کند
شکوا و شیون و شغب و شور و شین را
با ذکر شه شریک دعای سحر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۵
تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای
سوز خورشید به جان قمر انداخته ای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد
خار در دیده اهل نظر انداخته ای
نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای
شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای
دل شب مجلس اغیار برافروخته ای
کار صائب به دعای سحر انداخته ای
سوز خورشید به جان قمر انداخته ای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد
خار در دیده اهل نظر انداخته ای
نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای
شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای
دل شب مجلس اغیار برافروخته ای
کار صائب به دعای سحر انداخته ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
کدام سنگدلت شیوه جفا آموخت
که ناز و شوخیت از بهر جان ما آموخت
کتاب صبر همان روز، من فرو شستم
که خوبی تو ترا تخته جفا آموخت
فلک نگر که چه خط کرد بر جریده حسن
جفا درست و وفاداریت خطا آموخت
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟
ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت
دلی نماند که از تن نبردیش عمدا
معلم تو که بوده ست، کاین دعا آموخت؟
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
چه جای زرگری آن را که کیمیا آموخت
چه روز بود که آمد خیال تو در چشم؟
که غرق کرد مرا و خود آشنا آموخت
دل رقیب نسوزد ز آه من، چه کنم؟
نمی توان سگ دیوانه را وفا آموخت
نیافت خسرو گمگشته خویش را، با آنک
ز گرد نامه تو خط والضحی آموخت
که ناز و شوخیت از بهر جان ما آموخت
کتاب صبر همان روز، من فرو شستم
که خوبی تو ترا تخته جفا آموخت
فلک نگر که چه خط کرد بر جریده حسن
جفا درست و وفاداریت خطا آموخت
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟
ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت
دلی نماند که از تن نبردیش عمدا
معلم تو که بوده ست، کاین دعا آموخت؟
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
چه جای زرگری آن را که کیمیا آموخت
چه روز بود که آمد خیال تو در چشم؟
که غرق کرد مرا و خود آشنا آموخت
دل رقیب نسوزد ز آه من، چه کنم؟
نمی توان سگ دیوانه را وفا آموخت
نیافت خسرو گمگشته خویش را، با آنک
ز گرد نامه تو خط والضحی آموخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۴
ز من برشکستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - شکوه از سعایت ابوالفرج
بوالفرج شرم نامدت که بجهد
به چنین حبس و بندم افکندی
تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی
شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی
مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی
وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی
وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی
تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی
هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی
به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
به چنین حبس و بندم افکندی
تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی
شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی
مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی
وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی
وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی
تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی
هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی
به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۶
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد
ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم
که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
گفت: سوی تو بقاصد بفرستم خبری
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
تو مدد گار شو، ای خضر، که آن آب حیات
سوی این سوخته تشنه جگر دیر آمد
نوبهار چمن عیش بدل شد بخزان
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
مردم از شوق هم آغوشی آن سرو، دریغ!
کان نهال چمن حسن ببر دیر آمد
ای فلک، پرتو خورشید جهانتاب کجاست؟
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
یار تا رفت، هلالی، من ازین غم مردم
که: چرا عمر من خسته بسر دیر آمد؟