عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۹
سیر آمدم از غم دمادم خوردن
وز بس غم گونه گونه در هم خوردن
الحق چه نکوست عادت کم خوردن
اندر همه چیز خاصه در غم خوردن
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲
گر عاقلی آن بکن که یزدان فرمود
وآن چیز که خیر تست او آن فرمود
سبحان چو تو را حساب خواهد کردن
شاید گفتن تو را که سلطان فرمود
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱۴
چشم ار ز ادب به توتیایی نرسد
در درویشی هیچ صفایی نرسد
مردم به ادب رسند جایی که رسند
از بی ادبی کسی به جایی نرسد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۸
پرسید زدل دیده که گر ناشادی
در من ره خونابه چرا نگشادی
دل گفت تو جرم خویش بر ما چه نهی
در دام بلا به پای خود افتادی
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۸۳
ای عقل همیشه از طرب تنها باش
وای صبر درین واقعه اندروا باش
ای دل تو به پای بسته از دست مده
وای جان زدست رفته پابرجا باش
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۸
بر سینه زنان از هوس و جامه دران
چون شیفتگان جامه به هر جا مدران
رخساره به خون دیده می شوی ولیک
مگذار که آلوده شود جامه در آن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد
گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب
هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد
دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد
در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد
کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک
هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد
آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب
که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان
صبر باید به جفایی که رسد تا کامش
ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست
سعی آن کن که ندامت نبری انجامش
با تو هرکس که دمی خوش گذراند، دیگر
چه غم از محنت دهر و ستم ایّامش
تا به نام تو خیالی قدحی درنکشد
نرود در همه آفاق به رندی نامش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
کشته دهقان درود در نگر این شیوه نو
خرمن حسن تو را سبزه خط کرده درو
حسنت از لشکر خط گشت فراری بحصار
عشق ما هست خود از سابقه نومید مشو
خوشه ی چینی بردار خوشه ای از خرمن عشق
خرمن هر دو جهانرا نستاند بدو جو
شمع بردار که یار آمد و روز است نه شب
پیش خورشید فلک شمع ندارد پرتو
شب وصل است نظر باز کن و لب بربند
حاصل عمر دهد عاقل بر گفت و شنو
هر که را سیم و زری بود گر و باز گرفت
منم و نقد دل آن نیز بزلف تو گرو
گو به پیران مشو ایمن که مکافاتی هست
لاجرم خون سیاوش طلبد کیخسرو
بس خطرها بره عشق بود ای سالک
خضر اگر نیست دلیل تو از این راه مرو
شوی آشفته سبک بار بمنزل نزدیک
بار جان را بفکن در پی جانانه برو
کیست جانانه علی مضجع او خاک نجف
که بگفتش بجز از حق نبود هیچ غلو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
غریبی را به من عشقت وطن کرد
بیابان را به چشم من چمن کرد
چرا ای شمع خاموشی به بزمش
زبانت هست، می باید سخن کرد
چه حاصل شمع را از تاج زرین
که فانوسش پس از مردن کفن کرد
کجا اندیشه ای از مرگ دارد
کفن را آنکه چون گل پیرهن کرد
سلیم از ذوق غربت بی نصیب است
چو داغ آن کس که در یک جا وطن کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
نیستی عیش و طرب، بیگانگی کم یاد گیر
رسم آمیزش به اهل عالم از غم یاد گیر
از طرب هرکس که خندد، گریه بر خود می کند
در عروسی خانه رو، آیین ماتم یاد گیر
یک صبوحی بیش در اطراف این گلشن مکش
گل سبکروحی نمی داند، ز شبنم یاد گیر
بعد هر عمری به تیغ خویش آبی می دهند
رسم دنیاداری از شاهان عالم یاد گیر
حال هرکس می شود معلوم از آثارش سلیم
نام جم راگر نمی دانی، ز خاتم یادگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
ساقی ز کار من گره توبه باز کن
دست مرا به گردن مینا دراز کن
صوفی ترا چه کار به جام شراب ناب
کاری که کرده ای همه ی عمر، باز کن
شد صرف باده سیم و زر ما همه بیا
مطرب ز لطف دست تو بر سیم ساز کن
آن روی از کجا و تو ای آینه، بیا
ما دم نمی زنیم، تو خود امتیاز کن
هرچند عندلیب ز نازت در آتش است
نازت رواست، ناز کن ای غنچه، ناز کن
طرف کله شکسته ای، آشوب خلق شو
دامان فتنه برزده ای، ترکتاز کن
از کار مختصر مگذر در طریق فقر
در نان سیاه دانه ز تخم پیاز کن
راحت طلب، سلیم به مقصد نمی رسد
چون ناقه پای خویش به رفتن دراز کن