عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۴
عالمی نیست که عزلت نبود بهتر از آن
نیست کنجی که قناعت نبود بهتر از آن
طرف صحبت اگر خضر و مسیحا باشد
صحبتی نیست که خلوت نبود بهتر ازان
مادر شکر به حسن طلب است آبستن
نیست شکری که شکایت نبود بهتر از آن
شرم از هر سر مو تیغ زبانی دارد
نیست عذری که خجالت نبود بهتر از آن
نیست در سلسله چشمه حیوان موجی
که دم تیغ شهادت نبود بهتر از آن
نیست در خاک وطن خاطر جمعی صائب
که پریشانی غربت نبود بهتر ازان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۹
گر چو شبنم دل خود آب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۰
پیش غافل سخن از پند و نصیحت راندن
هست بر صورت دیوار گلاب افشاندن
ابجد مشق جنون من سودازده است
خط دیوانی زنجیر، مسلسل خواندن
نیست ممکن که ز ریزش نشود دخل افزون
دانه در خاک یکی صد شود از افشاندن
عمر زود از دم نشمرده به انجام رسد
ختم قرآن شود آسان ز ورق گرداندن
نکشد پای به خواری ز در خلق حریص
خیرگی را ز مگس دور نسازد راندن
جز دل من که به افتادگی این دولت یافت
نرسیده است به منزل کسی از واماندن
ما که بهر تو شدیم از دو جهان روگردان
از مروت نبود روی ز ما گرداندن
چه شود گر شود از روی تو چشمی روشن؟
نشود روشنی شمع کم از گیراندن
چون لب لعل تو آورد خط سبز برون؟
نشود آب گهر سبز اگر از ماندن
نکند برگ نهان نکهت گل را صائب
گشت بی پرده مرا راز دل از پوشاندن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۱
نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن
که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن
می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن
لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بیمار گران پرسیدن
خار از چیدن دامن، گل بی خار شود
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
عید و نوروز به مردم چه مبارک می بود
چشم وادید نمی داشت گر از پی، دیدن
حرص را بستر آرام نمی گردد مرگ
مار را پیچ و خم افزون شود از خوابیدن
کیست در وادی ایجاد به گمراهی من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزیدن
غافلان را نبود بهره ای از عالم غیب
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
از گرانسنگی کوه گنه خود شادم
که به میزان قیامت نتوان سنجیدن
سبک از خشم نگردند گران تمکینان
که محال است شود بحر کم از جوشیدن
آب تا بود دلم، در دل دریا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گردیدن
بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چیدن گل با دیدن
چین بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم می شود این تیغ ز سر پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۲
بی بصیرت چه گل از غیب تواند چیدن؟
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
می توان با نظر بسته جهان را دیدن
عینک دیدن خواب است نظر پوشیدن
مژه از خواب گران چون رگ سنگ است ترا
در ته سنگ چه مقدار توان بالیدن؟
پشت پا زن به دو عالم اگر از مردانی
کار اطفال بود پا به زمین مالیدن
رحم کن بر خود اگر رحم نداری به زمین
توتیا شد قلم پای تو از لغزیدن
مار تا راست نگردد نرود در سوراخ
راست شو تا بتوانی به لحد گنجیدن
خویش را جمع کن از پرده دران ایمن شو
که گل از خار توان چید به دامن چیدن
اوج دولت نه مقامی است که غافل باشند
بر لب بام خطر جهل بود خوابیدن
عمر جاوید به روشن گهران می بخشد
همچو خورشید به دیوار زبان مالیدن
اگر از تیغ شهادت دهنی تر سازی
می توان پشت سر خضر و مسیحا دیدن
کم ازان است ثوابم که به میزان آید
بیش ازان است گناهم که توان سنجیدن
ناله خوب است که بی خواست ز دل برخیزد
چون جرس چند به تحریک زبان نالیدن؟
چند از گردش ناساز فلک، تاب خوری؟
رشته عمر تو کوتاه شد از پیچیدن
گل رعنا عبث از باد خزان می نالد
نه گناهی است دورویی که توان بخشیدن
سالکان را خبر از حالت مجذوبان نیست
این نه وردی است که ناخوانده توان فهمیدن
می شوی محرم آن دلبر یکتا صائب
گر توانی نظر از هر دو جهان پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۴
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۰
خاک ره باش و تماشای تن آسانی کن
خاطر مور به دست آر و سلیمانی کن
ای که در آتشی از درد سر آزادی
چندی از چوب قفس صندل پیشانی کن
ای صبا بلبل ما ذوق تماشا دارد
غنچه را یک ته پیراهن عریانی کن
گفتمت صائب ازان زلف ببر، نشنیدی
این زمان دست در آغوش پریشانی کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۱
روی از خلق نگردانده به حق روی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن
طعمه چون شیر به سر پنجه مردی به کف آر
چون دم سگ صفتاخدمت هر کوی مکن
از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن
خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن
پله خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن
دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن
عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن
موی در دیده صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن
داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن
صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه زانوی مکن
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۱
نشود دام رهم جلوه هر تر دامن
می کشد موجه من از کف کوثر دامن
با جگر سوختگان صحبت من درگیرد
نزنم همچو شرر دست به هر تردامن
نیست یک شب که به قصد دل مینایی من
آسمان سنگ کواکب نکند در دامن
دست در دامن خورشید سبکسیر نزد
بر کمر هر که نزد چون مه انور دامن
هر که خواهد که درین باغ سرافراز شود
پای چون سرو همان به که کشد در دامن
تا گلی بر سر شاخ است درین عبرتگاه
نزند بر کمر این طارم اخضر دامن
جلوه نشو و نما بی مدد غیر خوش است
می کشد سرو من از منت کوثر دامن
پنجه زور جنون وقف گریبان من است
غنچه را چون نفتد چاک (حسد در) دامن؟
خلق خوش عود بود انجمن مردان را
چون زنان پهن مکن بر سر مجمر دامن
آنقدر خامه صائب گهرافشانی کرد
که شد از گوهر او خاک توانگر دامن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۵
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۷
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
نیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاه
زنده اخگر ز ته آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
پای خوابیده بود در ته دامن بیدار
زاهد آن به که ز محراب نیاید بیرون
می برد عزت غربت وطن از یاد غریب
آب از گوهر سیراب نیاید بیرون
رزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهی
گوهر از بحر به قلاب نیاید بیرون
لازم قامت خم گشته بود طول امل
موج از حلقه گرداب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکی
خالص از بوته محراب نیاید بیرون
رو نهان می کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
مکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخم
می کشد زود چو خوناب نیاید بیرون
در گرانجان نبود زخم زبان را تأثیر
خون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرون
خودنمایی نبود شیوه واصل شدگان
زنده ماهی ز ته آب نیاید بیرون
به صد امید دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۳
حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران
دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
مرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ابر
رفوپذیر نگردد به رشته باران
عنان به طول امل می دهی، نمی دانی
که مغز آدمیان است رزق این ماران
ز همرهان گرانبار خود مشو غافل
مرو ز قافله ها پیش چون سبکباران
گناه باده پرستان به توبه نزدیک است
خدا پناه دهد از غرور هشیاران!
به آب تیغ شود شسته عاقبت صائب
غبار خواب ز چشم و دل ستمکاران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۴
به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران
ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران
ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران
همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران
به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران
حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران
ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۵
هلال سیل فنایند خانه پردازان
به آب و گل نکنند التفات خودسازان
صبور باش به ناسازگاری ایام
که خار پیرهن عالمند ناسازان
درین نشیمن خاکی به چشم بسته بساز
که وقت صید گشایند چشم شهبازان
مشو چو طرف کلاه از شکست خود غافل
که هست خودشکنی زینت سرافرازان
نمی توان گهر از عقد سر به مهر ربود
شمرده گوی سخن در حضور غمازان
بلند و پست جهان قابل عداوت نیست
ز امتیاز مدر پرده هم آوازان
چنان که پای چراغ از چراغ شد تاریک
دلم سیاه شد از صحبت سرافرازان
در آن ریاض که صائب سخن طراز شود
زنند مهر به لب جمله نغمه پردازان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۷
صدای پا نبود در خرام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۹
دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۴
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۶
گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۷
خوش است مشق قناعت ز بوریا کردن
به خواب، مخمل بی درد را رها کردن
درین ریاض، سرانجام بال پروازست
چو غنچه پیرهن خویش را قبا کردن
چه عقده وا کند از دل جهان پست مرا؟
گره به ناخن پا مشکل است وا کردن
به کیش راه شناسان، نرفتن است صواب
به آن رهی که توان روی بر قفا کردن
در آن مقام که دریا کف آورد بر لب
سبکسری است تظلم به ناخدا کردن
به تخته پاره تسلیم خویش را برسان
که مشکل است درین بحر آشنا کردن
چنین که گرد علایق تراست دامنگیر
سفر ز خود نتوانی به هیچ جا کردن
چنان به خانه فرو رفته ای که ممکن نیست
ترا ز خانه خود چون کمان جدا کردن
ز قید محکم هستی کجا برون آیی؟
ترا که بند قبا مشکل است وا کردن
نمی توان ز دل من کشید پیکان را
که مشکل است دو دل را ز هم جدا کردن
وبال توست درین گلخن آنچه خواهی کرد
به غیر آینه خویش با صفا کردن
خوشم به سوختگی ها که کرده است مرا
چو تخم سوخته فارغ ز آسیا کردن
به جوی شیر توجه نمی کند عاشق
به استخوان نتوان صید این هما کردن
نظر به سرمه مردم سیه مکن صائب
به گریه تا بتوان دیده را جلا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۱
خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن
شکست جوهر دل را زیاده می سازد
چرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟
ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن
زمان مهلت دور سپهر چندان نیست
که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن
به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد
ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن
درین زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشیر بایدم بودن
به خامشی دهم الزام همنشینان را
اگر به مجلس تصویر بایدم بودن
به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبیر بایدم بودن
نشد گشاده دلی از نوای من، تا چند
نسیم غنچه تصویر بایدم بودن؟
ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگانی اگر سیر بایدم بودم
به پیش همچو خودی چون کمان نگردم خم
اگر نشانه صد تیر بایدم بودن
وصال را چه کنم با حجاب، کم داغی است
که خشک در قدح شیر بایدم بودن؟
نشد ز بخت جوان چون گشایش صائب
مراقب نفس پیر بایدم بودن