عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳
لبالب است ز خون جگر پیاله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
به دیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان می گفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
به روز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر می دهد ایام در نواله ی ما
چو گل به وصف رخت جامه چاک زد شاهی
به هر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی
بیا ای غم به مرگ تو مبارک باد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمی دانم چو شاهی غیر عشق این پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خدنگ او که بجان مژده هلاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر به عمری ز من دلشده ات یاد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای در غم تو حاصل من درد و داغ هم
آشفته دل ز فتنه زلفت، دماغ هم
یکشب، ز چهره مجلس ما را فروغ ده
تا شمع گوشه ای بنشیند، چراغ هم
سودای کویت از سر من میبرد برون
گلگشت بوستان و تماشای باغ هم
ویرانه ایست گلشن عیشم، که هیچگه
بلبل بدانطرف نپرد، بلکه زاغ هم
شاهی که بی فروغ رخت سوخت همچو شمع
دارد غم تو وز همه عالم فراغ هم
آشفته دل ز فتنه زلفت، دماغ هم
یکشب، ز چهره مجلس ما را فروغ ده
تا شمع گوشه ای بنشیند، چراغ هم
سودای کویت از سر من میبرد برون
گلگشت بوستان و تماشای باغ هم
ویرانه ایست گلشن عیشم، که هیچگه
بلبل بدانطرف نپرد، بلکه زاغ هم
شاهی که بی فروغ رخت سوخت همچو شمع
دارد غم تو وز همه عالم فراغ هم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا خط تو برطرف مه آورد شبیخون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
باده گلرنگست و ساقی یار و نوروزی چنین
دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت
روزگاری شد که میترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
دیده روشن کن بروی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگفت
روزگاری شد که میترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ای بی خبر از سوز دل و داغ نهانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست
داریم از اینروی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع بدعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر بسر از گفته شاهی
هر جا ورقی باز کنی، خون بچکانی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٩ - قصیده
خبری سوی نگارم بخراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه سفله نواز دون شود
باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود
سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه سفله نواز دون شود
باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود
سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بگرد مه ز عنبر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آنلحظه گلرا
که چون لاله ز عنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آنلحظه گلرا
که چون لاله ز عنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٠
پیام داد بکس کیر اژدها پیکر
که ای کشیده بعمر دراز آزارم
توئیکه جز در تو کهف خود نمیدانم
در آنزمان که بسختی همی رسد کارم
جواب دادش و گفتا چه سخت دل یاری
بیا که جز تو کسی نیست مونس غارم
ولی تمامت عضوم خدای سنگ کناد
بغیر باد گر از عشق تو بکف دارم
فرو چکد سبکت آب شرم از دیده
گر آنچه در پس من کرده ئی بپیش آرم
هوای من به پس پشت اگر چه افکندی
هنوز من حق صحبت زیاد نگذارم
ز روزگار وصالت چو یاد میآرم
هزار قطره خونین ز دیده میبارم
که ای کشیده بعمر دراز آزارم
توئیکه جز در تو کهف خود نمیدانم
در آنزمان که بسختی همی رسد کارم
جواب دادش و گفتا چه سخت دل یاری
بیا که جز تو کسی نیست مونس غارم
ولی تمامت عضوم خدای سنگ کناد
بغیر باد گر از عشق تو بکف دارم
فرو چکد سبکت آب شرم از دیده
گر آنچه در پس من کرده ئی بپیش آرم
هوای من به پس پشت اگر چه افکندی
هنوز من حق صحبت زیاد نگذارم
ز روزگار وصالت چو یاد میآرم
هزار قطره خونین ز دیده میبارم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵