عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۵
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۱
که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۴
چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۷
روی دل با همه کس در همه جا داشته ای
در ته پرده نیرنگ چها داشته ای
تو که باور نکنی سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟
از دل خسته ما نیست غباری بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای
روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است
چه زره ها که نهان زیر قبا داشته ای
دامن پاک من و پرده شرم است یکی
به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟
نیست در رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای
مانع گردش افلاک توانی گردید
به همان گوشه چشمی که مرا داشته ای
سخن آبله پیشت گرهی بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای
چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست
پیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟
خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد
بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای
تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟
در ته پرده نیرنگ چها داشته ای
تو که باور نکنی سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟
از دل خسته ما نیست غباری بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای
روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است
چه زره ها که نهان زیر قبا داشته ای
دامن پاک من و پرده شرم است یکی
به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟
نیست در رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای
مانع گردش افلاک توانی گردید
به همان گوشه چشمی که مرا داشته ای
سخن آبله پیشت گرهی بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای
چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست
پیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟
خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد
بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای
تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۸
دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۹
طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ای
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۳
ای که از بی بصران راه خدا می طلبی
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۶
چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده خوابش کردی
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده خوابش کردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۷
نیست چون صبح ترا جز نفس معدودی
چه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟
نیست سرمایه عمر تو به جز یک دو سه دم
چه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟
دود اگر زلف ایازست ببر پیوندش
حیف باشد که به زنجیر بود محمودی
چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانیم گذشت از دودی
عیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیف
گر به آتش نگذاری به تکلف عودی
چه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟
نیست سرمایه عمر تو به جز یک دو سه دم
چه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟
دود اگر زلف ایازست ببر پیوندش
حیف باشد که به زنجیر بود محمودی
چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانیم گذشت از دودی
عیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیف
گر به آتش نگذاری به تکلف عودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۱
رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۲
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۳
کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۴
بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری
چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه خود از دگری می گیری
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری
در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه دریا گهری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری
چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه خود از دگری می گیری
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری
در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه دریا گهری می گیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۵
تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۴
چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟
گذرد قافله عمر و تو غافل باشی
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخی که درین گل باشی
کعبه در گام نخستین کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشی
چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود
همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری
هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی
گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی
دل دریا صدف گوهر شهوار بود
تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی
گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد
شرط عشق است که شرمنده قاتل باشی
کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون
تخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟
در خزان مانع سوداست اگر بی برگی
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد
سعی کن سعی که شایسته یک دل باشی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
دوری راه تو صائب ز گرانباری هاست
بار از خویش بینداز که منزل باشی
گذرد قافله عمر و تو غافل باشی
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخی که درین گل باشی
کعبه در گام نخستین کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشی
چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود
همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری
هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی
گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی
دل دریا صدف گوهر شهوار بود
تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی
گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد
شرط عشق است که شرمنده قاتل باشی
کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون
تخته مشق صد اندیشه باطل باشی؟
در خزان مانع سوداست اگر بی برگی
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد
سعی کن سعی که شایسته یک دل باشی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
دوری راه تو صائب ز گرانباری هاست
بار از خویش بینداز که منزل باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۵
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
بیشتر فتنه عالم ز سخن می زاید
مادر فتنه سترون شود از خاموشی
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی
بلبل از زمزمه خویش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی
هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه
که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی
دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد
سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی
گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی
دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی
خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند
آدمی قلعه آهن شود از خاموشی
نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی
راز عالم به تو روشن شود از خاموشی
گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی
رشته عمر که بر سستی خود می لرزد
ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
بیشتر فتنه عالم ز سخن می زاید
مادر فتنه سترون شود از خاموشی
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی
بلبل از زمزمه خویش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی
هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه
که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی
دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد
سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی
گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی
دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی
خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند
آدمی قلعه آهن شود از خاموشی
نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی
راز عالم به تو روشن شود از خاموشی
گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی
رشته عمر که بر سستی خود می لرزد
ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۹
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۱
تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی؟
دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟
خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
شب پی خواب تو بس نیست که از بی خبری
روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟
خردی را که نجات تو ازو خواهد بود
تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟
اگر از خوان قناعت نظری آب دهی
خاک عالم همه در کاسه فغفور کنی
نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس
چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی
خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دانه ای را که نثار قدم مور کنی
سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟
اقتدا به که درین کار به منصور کنی
صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در سر عطار نشابور کنی
دست تا چند درین خانه زنبور کنی؟
خلوت خاص تو در خانه دل خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
شب پی خواب تو بس نیست که از بی خبری
روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟
خردی را که نجات تو ازو خواهد بود
تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پرزور کنی؟
اگر از خوان قناعت نظری آب دهی
خاک عالم همه در کاسه فغفور کنی
نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس
چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی
خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دانه ای را که نثار قدم مور کنی
سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟
اقتدا به که درین کار به منصور کنی
صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در سر عطار نشابور کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۲
از سر صدق اگر سینه خود چاک کنی
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۳
دل چون شیشه خود گر تهی از باده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی
آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی
می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی
گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟
نشود جمع نظربازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی
شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی
پرده عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی
آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی
می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی
گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟
نشود جمع نظربازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی
شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی
پرده عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی