عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دی که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت
وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد
حلقه‌های زلف تو پای خردمندان ببست
ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید
ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست
با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب
بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست
پارسایی را بود در عشق تو بازار سست
پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست
جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای
جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست
شادی و آرام نبود هر که را وصل تو نیست
هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست
اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست
یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست
بس کس که ز عشق غمزهٔ او
زنار چهار کرد بر بست
برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست
چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست
یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست
دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست
تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است
تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است
جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکن است
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
از برای آنکه من در آب و او در روغن است
گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است
جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف
گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است
از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهن است
هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی
پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر من است
ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسن است
بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک
گر مرا روزی ازو سورست سالی شیون است
هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل
جور ما زین گنبد فیروزهٔ بی روزن است
هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من
خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستن است
جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است
از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش
آن بتی را کافت آفاق و فتنهٔ برزن است
گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردن است
گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی
در ثنای او سنایی ده زبان چون سوسن است
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست
آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاک پایت ای دوست
چون رای تو هست کشتن من
راضی شده‌ام برایت ای دوست
خون نیز تو را مباح کردم
دیگر چه کنم به جایت ای دوست
دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست
زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست
روی چو ماه تو گر چه مایهٔ نور است
موی سیاه تو گر چه اصل گناهست
شاه بتانی و عاشقانت سپاهند
ماه زمینی و آسمانت کلاهست
رسم چنانست که ماه راه نماید
چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست
موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست
روی امیدم ز رنج عشق سیاهست
حال تو ای ماه روی چیست که باری
دور ز روی تو حال بنده تباهست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
نرگسین چشما به گرد نرگس تو تیر چیست
وان سیاهی اندرو پیوسته همچون قیر چیست
گر سیاهی نیست اندر نرگس تو گرد او
آن سیه مژگان زهرآلود همچون تیر چیست
گر شراب و شیر خواهی ریخته بر ارغوان
پنجه‌های دست رنگین پر شراب و شیر چیست
گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو
پس دو دست شاه زنگی بسته در زنجیر چیست
آیتی بنبشته‌ای گرد لب یاقوت رنگ
اندر آن آیت بگو تا معنی و تفسیر چیست
دل ترا دادم توکل بر خدای دادگر
روی کردم سوی تو تا بر سرم تقدیر چیست
مر مر اگر کشته خواهی پس بکش یکبارگی
من کیم در کشتن من این همه تدبیر چیست
مر مرا چون زیر کردی در فراق روی خویش
وانگهی گویی خروش و نالهٔ چون زیر چیست
ای سنایی در فراقش صابری را پیشه گیر
جز صبوری کردن اندر عاشقی تدبیر چیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
معشوقه از آن ظریفتر نیست
زان عشوه‌فروش و عشوه خر نیست
شهریست پر از شگرف لیکن
زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست
مریم کده‌ها بسیست لیکن
کس را چو مسیح یک پسر نیست
فرزند بسیست چرخ را لیک
انصاف بده چنو دگر نیست
آن کیست که پیش تیر بالاش
چون نیزه همه تنش کمر نیست
چون او قمری قمار دل را
در زیر ولایت قمر نیست
شمشیرکشان چشم او را
جز دیدهٔ عاشقان سپر نیست
آن کیست کز آفتاب رویش
چون کان همه خاطرش گهر نیست
در تاب دو زلفش از بلاها
یارب زنهار تا چه در نیست
از بلعجبان نیایدش روی
رویش گویان که روی گر نیست
سم زهر بود به لفظ تازی
زو هیچ خطیر با خطر نیست
دندان و لب چو سین و میمش
این نادره بین که جز شکر نیست
در عشق و بلاش جان و دل را
حقا که جز از حذر حذر نیست
شادی و غمست عشق و ما را
غم هست ولیک آن دگر نیست
از رد و قبول دلبران را
چه سود که هیچ بی‌جگر نیست
او سیم‌بر است و سیم زی او
گر زر نبود ترا خطر نیست
ما را چه ز سیم او که ما را
روی چو زرست و روی زر نیست
حقا که ظریف روزگاران
گر هست حریف ما دگر نیست
ما را کلهی نهاد عشقش
کان بر سر هیچ تاجور نیست
اندر طلبش سوی سنایی
غم تاج سرست و درد سر نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
زینهاد این یادگار از دست رفت
در غم تو روزگار از دست رفت
چون مرا دل بود با او برقرار
دل شد و با دل قرار از دست رفت
سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش
در غم تو هر چهار از دست رفت
پای من در دام تو بس سخت ماند
گر نگیری دست کار از دست رفت
یار بودی مر مرا از روی مهر
یاری اکنون کن که یار از دست رفت
اینهمه خوارست کاندر عاشقی
چون سنایی صد هزار از دست رفت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
نخواهم من طریق و راه طامات
مرا می باید و مسکن خرابات
گهی با می گسارم انده خویش
گهی با جام باشم در مناجات
گهی شطرنج بازم با حریفان
گهی راوی شوم با شعر و ابیات
گهی شه رخ شوم با عیش و راحت
گهی از رنج گردم باز شهمات
نخواهم جز می و میخانه و جام
نه محنت باشد آنجا و نه آفات
همیشه تا بوم در خمر و در قمر
بیابم راحتی اندر مقامات
چو طالب باشم اندر راه معشوق
طلب کردن بود راه عبادات
طریق عشق آن باشد که هرگز
نیابد عاشق از معشوق حاجات
چنین دانم طریق عاشقی را
که نپذیرد به راه عشق طامات
ز چیزی چون توان دادن نشانی
که پیدا نیست اندر وی اشارات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشه‌ای از شارهٔ دوست
کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بی‌غارهٔ دوست
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست
هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد
آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی
همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد
گفتم ای مست جمال آن وعدهٔ وصل تو کو
خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خوانی و بر وعدهٔ من دل نهی
ساده دل مردا که بر وعدهٔ مستان نهاد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد
تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
یک شهر زن و مرد همی باز ندانند
فریاد من از خنده و بیداد تو از داد
آن روز که زلفین نگون تو بدیدند
گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد
هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست
غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد
من با رخ چون لاله و با عارض چون مشک
با قامت چون تیر ز وصل تو کنم یاد
تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک
چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد
ویران کنی آن دل که درو سازی منزل
هرگز نگذاری که بود منزلت آباد
ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران
آن شهر کزو خاستی آباد همی باد
جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا
بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد
مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو
از روی چو خورشید تو ای طرفهٔ بغداد
تو مایهٔ خوبی شدی ای مایهٔ خوبان
افگنده درین خسته دلم عشق تو بنیاد
صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت
مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دلم با عشق آن بت کار دارد
که او با عاشقان پیکار دارد
به دست عشقبازی درفتادم
که او عاشق چو من بسیار دارد
دل من عاشق عشقست و شاید
که از من یار دل بیزار دارد
کرا معشوق جز عشقست از آنست
که او آیینهٔ زنگار دارد
یکی باغست این پر گل ولیکن
همه پیرامن او خار دارد
نبیند هرگز آنکس خواب را روی
که عشق او را شبی بیدار دارد
نه هموارست راه عشق آنکس
که با جان عشق را هموار دارد
غم جانان خرد و جان فروشد
کسی کو ره بدین بازار دارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
نور رخ تو قمر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد
خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد
دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد
رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد
خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد
با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد
بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد
رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد
هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
زلف پر تابت مرا در تاب کرد
چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد
با تن من کرد نور عارضت
آنکه با تار قصب مهتاب کرد
عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت
تا دلم چو گوی در طبطاب کرد
وان لب عناب گونت طعنه کرد
تا سرشگم سرخ چون عناب کرد
گر عجب بود آنکه عشق تو مرا
مست و هالک بی نبید ناب کرد
این عجب‌تر آنکه عشقت رایگان
چشم من پر لولو خوشاب کرد
میغ روی خوب چون خورشید تو
چشمهٔ خورشید را محراب کرد
و آتش روی ترا چون سجده برد
همچو ابدالان گذر بر آب کرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
روی خوبت نهان چه خواهی کرد
شورش عاشقان چه خواهی کرد
مشک زلفی و نرگسین چشمی
تا بدان نرگسان چه خواهی کرد
خونم از دیدگان بپالودی
رنج این دیدگان چه خواهی کرد
هر زمان با تو یار اندیشم
تا تو اندر جهان چه خواهی کرد
نقش آب روان مباش به پاس
نقش آب روان چه خواهی کرد
مژه تیری و ابروان چو کمان
پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد
دل ببردی و قصد جان کردی
یله کن جان تو جان چه خواهی کرد
زان کمر طرف بر میان من ست
بار آن بر میان چه خواهی کرد
ای چو جان و دلم به هر وصلت
وصلت عاشقان چه خواهی کرد
چون سنایی سگی به کوی تو در
نعرهٔ پاسبان چه خواهی کرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
بر جمال و چهره ی او عقل ها را پیرهن
نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
آتش عشقش جنیبت های زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
شاه عشقش چون یکی بر کدخدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد
زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد
درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد
جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
بوسه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد
می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حد، به چوب تاک زد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی
زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد
میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی
زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد
دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت
زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد
خرد زان صورت و سیرت همی عاجز فروماند
زهی آیین زهی آذین بنامیزد بنامیزد
مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز
زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد
ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی
زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد
چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم
زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد
گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت
زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد
سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من
زهی احسان زهی تحسین بنامیزد بنامیزد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
معشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی‌باک نباشد
در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان
کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد
نادان بود آنکس که تو را دید و از آن پس
از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد
روی تو و موی تو بسنده‌ست جهان را
گو روز و شب و انجم و افلاک نباشد
دامن نزند شادی با جان سنایی
روزی که دلش از غم تو چاک نباشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد
دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو
یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت
بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
شد نقص کمالی که مرا بود به صورت
در عالم تحقیق کمالی دگر آمد
بر طبل طلب می‌زدم از حرص دوالی
ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد
از سینه نهال امل از بیم بکندم
با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد
بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات
آسوده به تصریح نکالی دگر آمد
در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد