عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۳ - رباعی
احزاب فتاده اند در خط جنون
هر لحظه برنگی شده چون بوقلمون
با اینکه ندانند برون راز درون
کل حزب بمالدیهم فرحون
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۱ - گفتار در ایقاظ و تنبیه غفلت زدگان
زمانیکه قفقاز را روس برد
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۰ - نکوهش احزاب
دموکرات باشد به ملکی صواب
که آنجا نباشد چو قرآن کتاب
اگر اعتدال است لفظی قشنگ
بگو زین قشنگی چه آمد به چنگ
مرام شما را همه دیده اند
بیاناتتان را پسندیده اند
ولی آه کاندر زمان عمل
آریستوکراس بود و بئس البدل
تو گفتی که راحت شود رنجبر
چرا تیره شد روزش از گنجبر
تو گفتی معارف نمایی زیاد
زبان وطن از چه دادی زیاد
اگر مستشار انگلیسی بود
همه مملکت انگلیسی شود
اگر شاه نوکر ز روس آورد
زیانش همه سند روس آورد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲
دور از تو جان سپردن، دشوار بود ما را
گر بیتو زنده ماندیم، معذور دار ما را
من بیگناهم، اول جرمی بگو و آنگه
خونم بریز؛ کآخر عذری بود جفا را
یک آشنا ندیدم، کز راه آشنایی
با آشنا بگوید، احوال آشنا را
چون محرمان درگاه، مستند و لا ابالی
با پادشه که گوید ظلمی که شد گدا را
دردی که با تو دارم، با هیچ کس نگویم؛
ترسم که روز محشر، گویند ماجرا را
کردم دعا بجانش، رفتم ز آستانش ؛
کس بود این گمانش، کاین است اثر دعا را؟!
گویند: بنده کشتن، بر پادشه شگون نیست؛
بگذر ز خون آذر، ای سنگدل خدا را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
قاصد، از ننگ زمن نامه به جایی نبرد
ور برد، نام چو من بی سر و پایی نبرد!
حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود
جز در خواجه ی خود، راه به جایی نبرد
غیر افتد به گمان، کز پی دلجویی اوست
چو به جورم کشد و نام خطایی نبرد
نام من برد، ندانم ز غضب یا کرم است؟!
ز آنکه شاهی به عبث نام گدایی نبرد!
می رود از همه کس قاصد و من می گویم
که پیامی ز منش غیر دعایی نبرد
نبرم از تو شکایت به کسی جز تو که دوست
گله ی دوست به جز دوست به جایی نبرد
غیر آذر، که ز غم مرد و ازو شکوه نکرد
دگر آن به که کسی نام وفایی نبرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
یار شد بیوفا، کسی چکند؟!
درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
گر تو اندیشه از خدا نکنی
چکند ای خدا، کسی چکند؟!
بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش
خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صیاد
نکند چون رها کسی چکند؟!
بکسی با چنان لبان دشنام
گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!
بتو بیگانه، کز غرور نه یی
بکسی آشنا، کسی چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نیست تاب جفا کسی چکند؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غیر را خون دل از دیده روان است که تو
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی
لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان
که کسان را همه این ورد زبان است که تو
قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس
کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!
خون غریبان ریختی، دستت بخوان آلود؟ نه!
هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛
منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!
سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛
در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!
گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین
از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!
صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون
او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!
در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان
امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
مرا به جرم وفای من از جفا کشتی
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱
پیش ازین، مدح هر که گفتندی
یافتندی ز جود او صله ها
گر اثر می نکرد، ز آتش هجو
ریختندی بجانش آبله ها
این زمان، نه بمدح ممنون اند
نه ز هجو است بر زبان گله ها
داد داد، از فزونی امساک؛
آه آه، از کمی حوصله ها
بعد ازین بایدم فرستادن
بعدم زین گروه قافله ها
بلکه آرند مزد مرثیه پیش
فگنم چون ز نوحه زلزله ها
آدم زنده هم نمانده، دریغ
کآدمی خوار گشته قابله ها
دفتر انتخاب را گردون
داد بر باد و مانده باطله ها
از که گیرم دیت؟ که افزون است
از مجانین جنون عاقله ها!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۷ - و له هزل حاجی
ای بدیدار ضحکه ی ضحاک
وی بکردار حجت حجاج
منتفی کرده جود را تو وجود
منطفی کرده عدل را تو سراج
بخل، از باطن تو کرده ظهور
ظلم، از ظاهرت گرفته رواج
دست ظلم تو و، دل مظلوم؛
ناخن نسر و سینه ی دراج
لبت از لوث، پنجه ی کناس
دلت از بیم، بیضه ی حلاج
جانور، کس ندیده چون تو بگو؛
مادرت از کجا گرفته نتاج؟!
زاد تا مادرت، طبیب قضا؛
از مزاج تو خواست استمزاج
چار خلطت، بچار رکن بدن
دید از حرص و بخل و کبر و لجاج
کرد، کردی ز بطن او چو خروج
طالعت را، منجم استخراج
یافت در روزنامه ی ایجاد
دل تو کدخدا، ستم هیلاج
کرده قربانی آهوان حرم
حج نکرده زدی ره حجاج
در ره پا برهنگان حجاز
برفشانده خسک، شکسته زجاج
سیم سیم آوریت تا باقی است؛
بزر زرگری، نه یی محتاج
شکر، سد شده ره نیاکانت؛
از عروج فلک شب معراج
ورنه چون آدمی ز افسونت
ملک ای دیو زاده دادی باج
ماندنت در زمانه بودی ظلم
گر نبودی حدیث استدراج
خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛
گیرد اندک مگر زمانه مزاج
تا شدی حاکم صفاهان، شد
روز روشن بچشمها شب داج
مردمش، ز اضطراب نشناسند
شبه از گوهر، آبنوس از عاج
متوحش، ز هم شده احباب
متفرد، ز یکدیگر ازواج
از فریب تو، ناشکیب اشخاص
از قرار تو، در فرار افواج
نخل بخلت چو رست از آنجا شد
رطبش خشک تر ز میوه ی کاج
خارجی گر نه یی، چرا طلبی
از مسلمان فزون ز جزیه خراج
طمعت راست، بسکه دندان تیز؛
بیضه بیرون کشی ز ک... زجاج
بر سرت سروری اگر زیبد
ای تو را گنده تر تن از تیماج
قلتبان، پا نهد بپایه ی تخت
روسبی سرکشد بسایه ی تاج
از تو،دردی که در دل فقراست
نکند غیر ذوالفقار علاج
گیرد از آه نیم شب یا رب
گردد از اشک صبحدم ای کاج
آتش خشم ایزدی بالا
لجه ی قهر سرمدی مواج
شود از غیرت خدای جهان
سینه ات تیر آه را آماج
گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس
بکم از خود کسی شوی محتاج
کردت آنکو خراب خانه ی تن
خوردت آنکو چو آب خون دواج
خیر آن کم نه از عمارت بیت؛
اجرا این کم نه از سقایه ی حاج
باد تا هست پیره زال سپهر
تار شب پود روز را نساج
دوستانت لباسشان ز پلاس
دشمنانت دواجشان دیباج
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
یا رب مپسند کعبه گردد ناووس
دهقان گیرد کاسه، ز دست کاووس
بر ساعد روسبی نشیند شاهین
در خانه ی روستا خرامد طاووس
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
رویی که کله ز مه رباید داری!
مویی که به لاله مشک ساید داری!
بویی که سر نافه گشاید داری!
آری، جز رحم هر چه باید داری!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
هنگامه ی ناز، تا بکی ساز دهی؟!
بر اهل نیاز، جلوه ی ناز دهی؟!
گیری به فسون، گر ندهد کس به تو دل
ور دل دهدت، خون کنی و باز دهی!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۹
بناگه دمید از افق صبح عید
در آن عرصه میخانه یی شد پدید
گشاده چو دست کریمان درش
بدست مه نو، کلید زرش
در باز آن، بسته نادیده کس
مگر در همه سال، سی روز و بس!
چو باز آمدی از دم می فروش
شب عید خون سیاوش بجوش
ز دی صبحدم تکیه بر مصطبه
بکف جام می چون مه یکشبه
فشاندی برخ آب خورشید را
بر آوردی از خواب جمشید را
همی داد از راح پیوند روح
همی گفت: الاح الصباح، الصبوح
در آن یافته رند و زاهد پناه
نه درویش محروم از آن درنه شاه
بسا خسروانی خم از هر طرف
ز جوش درون بر لب آورده کف
چه خم؟ هر یکی از گل زیرکی
فلاطونی آسوده در هر یکی
می اش صافی، چون رشحه ی سلسبیل
ز پیر مغان، می کشان را سبیل
رسیدی از آن بر زمین گر نمی
ز هر ذره اش خاستی آدمی
گرفته صراحی بکف می فروش
بهر کس که میداد، میگفت : نوش
هم از دور جم داده جامش نشان
هم از خاتم او لب می کشان
لبالب بکف جامهای رحیق
ز یاقوت و لعل و بلور عقیق
در آن مجلس دلکش بی نفاق
ستاده بسی ساقی سیم ساق
گرفته بکف شیشه ز افسونگری
تو گویی که در شیشه بودش پری
بهر سو فراوان گزک ریخته
بهم پخته وخامش آمیخته
بزرین طبق، مرغ و ماهی کباب
بسیمین سبد، نار و لیمو پر آب
ظریفان همه گوی نارنج باز
حریفان همه نرد و شطرنج باز
ز هم مهره در ششدر انداخته
ز هم کام دل برده، دل باخته
ز رخ سوخته جان آذر گشسب
پیاده گرو برده از پیل و اسب
رسیده بفرزینی از بیدقی
فگنده شهان را به بیرونقی
نشسته بیک گوشه خنیاگران
دل از غم سبک، سر ز میناگران!
جگر، زخمی زخمه ی سازشان
بگوش دل، آویزه آوازشان
همه ارغنون ساز و قانون نواز
نگه کوته از ناز و مژگان دراز
یکی زلف ناهید بستی بچنگ
ز خون دل آرام، رنگینش چنگ
بآن محفل آوردیش موکشان
رگ از ناخنان کردیش خون فشان
بط می بکف، بربط بسته دست؛
بیک کاسه، صد باربد کرده مست
بگوش نکیسا گر آواز رود
رسیدی، روان کردی از دیده رود
شنیدم بهر بزم هر هوشمند
پی عطر، عود اندر آتش فگند
در آن بزم دیدم که عود از خروش
فگند آتش اندر دل اهل هوش
بگوش رباب آمدی مالشی
که از هر رگش خاستی نالشی
یکی رنگ دادی لب از جام می
زدی آن یک از لعل آتش به نی
شگرفان برخ، بدر نادیده نقص
چو سرو، از نسیم بهاری برقص
همه دست افشان بآهنگ دف
همه پای کوبان زده کف بکف
بچه هندوی هر طرف گوی باز
مه ومهرش، از یم و زر گوی ساز
گرفته از آن بزم شب تن کنار
غم و ترس و کین، رنج و بخل و خمار
ز مستی مگر روز کی می فروش
پسندید مخموری درد نوش
دل درد نوش آمد از غم بدرد
خروشید و از دل کشید آه سرد
بناگه یکی زاهد از چشم شور
نمک ریخت بر جامهای بلور
زد از چشم بد طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ؛
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ!
بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست
دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب، پاکان که در خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت
همه خاک میخانه بر باد رفت
گزکها بتاراج زهاد رفت
فشاند آستین محتسب بر چراغ
که نتوان گرفتن ز دزدان سراغ
نماندند در میکده از خروش
نشان از می و می کش و می فروش
همان بود چشمم نظر بازشان
همان بود گوشم بر آوازشان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت
وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت به گردن زین گونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
وقت است که تن جان شود و جان همه دلدار
ای خون شده دل خانه بپرداز زاغیار
تا شمع براهش برم ای سینه بر افروز
تا گنج نثارش کنم ای دیده فروبار
هر یک من و زاهد شده خرسند بکاری
تا غیرت داور چه کند عاقبت کار
من پای تو میبوسم و او پایه ی منبر
من دست بسر میزنم او دسته ی دستار
رخ منظر غیب است بهر عیب مپوشان
لب مخزن گنج است بهر رنج میازار
چشم از پی نظاره ی رویی ست فرو بند
پا از پی سیر سرکویی ست نگه دار
دل خلوت یاریست درین غمکده مپسند
جان از پی کاریست چنین بیهده مگذار
تا چند نشاط اینهمه بیهوده سرایی
گر مرد رهی گام بنه کام بدست آر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت
که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد
بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
ز ابروان تو جوید نشان هلال که پوید
همی ز شهر بشهری همی ز بام ببامی
ندانم این چه غرور است درد یار نکویی
که خواجگان بنگاهی نمیخرند غلامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
وعید چند فرستی زهول محشرم ای شیخ
یا ببزم و قیامت بپا نگر ز قیامی
چه غم نشاط نشانی بدهر از تو نماند
که از وجود تو ما قانع آمدیم بنامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
با ما سخن زنیک و بد کار میکنی
ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل