عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو
کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو
هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود
ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو
درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد
غم عشق تو ما را، پرده‌داری نیست غیر از تو
اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر
مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو
به روز خستگی خواهند مردم یاری از یاران
من دلخسته را امروز یاری نیست غیر از تو
چو غم دادی به غم خواران، نیابد کرد تقصیری
که در غم، عاشقان را غم‌گساری نیست غیر از تو
سگ تست اوحدی، جانا، نگاهی کن به حال او
کزین نخجیرگاه او را شکاری نیست غیر از تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو
سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو
در دهر سوکوار نباشد به حال من
در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو
پیش رخت ز شرم بریزند رنگها
صورتگران چین چو ببینند رنگ تو
بر زان دل چو سنگ و بر همچو سیم خام
آنکس خورد، که سیم بریزد به سنگ تو
مپسند کشتن من مسکین، که بعد ازین
مانند من شکار نیفتد به چنگ تو
اکنون سپر چه سود؟ که بر دل گذار کرد
پیکان تیر غمزهٔ همچون خدنگ تو
میدان فراخ یافته‌ای، اوحدی،ولی
در وصل او عجب که رسد دست تنگ تو!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
ای خرمن گل خوشه‌چین پیش تن و اندام تو
بلبل نخواند، وصف گل تا من نگویم نام تو
بر بام رو تا خلق را در تیره شب روشن شود
ماهی ز طاق آسمان،ماهی ز طرف بام تو
یک بوسه در ده زان دهن وانگه بریز این خون من
تا در دمی حاصل شود هم کام من، هم کام تو
مثل دهانت شکری در مصر نتوان یافتن
ای مصر زیبایی نهان در زلف همچون شام تو
دیشب سلامی کرده‌ای، چون قدر آن نشناختم
امروز خود را می‌کشم در حسرت دشنام تو
نشگفت از آه سرد من وز رنگ و روی زرد من
ای جان غم پرورد من پروردهٔ انعام تو
از سیم خالی می‌کنی وز مشک خالی می‌زنی
این دامها چند افگنی؟ ای اوحدی در دام تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
ای مدد تیره شب از موی تو
روز مرا روشنی از روی تو
بر سر آنم که: شوم یک سحر
خاک نسیمی که دهد بوی تو
خاک شوم، تا مگر آرد مرا
باد محبت به سر کوی تو
باز به گوش تو رساند مگر
قصهٔ ما حاجب ابروی تو
برمکن از من به جفا دل، که من
برنکنم خیمه ز پهلوی تو
قیمت وصل تو که داند که: چیست؟
هر دو جهان می‌نه و یک موی تو
زلف تو در حلق دل اوحدیست
چون نکشد خاطر او سوی تو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
زود شود باز بستهٔ تو
عاشق از دام جستهٔ تو
رونق گل می‌برد همیشه
عارض چون لاله دستهٔ تو
آن شکرینی، که وقت بوسه
قند بریزد ز پستهٔ تو
رحم، که بر هم شکست ما را
طرهٔ در هم شکستهٔ تو
وقت نیامد که باز بندی؟
رشتهٔ عهد گسستهٔ تو
عید من آن دم بود که بینم
ماه جمال خجستهٔ تو
تن به سرشک چو سیم شویم
زان تن چون سیم شستهٔ تو
اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟
زین دل در خون نشستهٔ تو
طاقت تیر غمش نیاورد
سینهٔ مجروح خستهٔ تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد
رو، که به جز باد نیست هر چه شنیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو
آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟
و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو
دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساخته
از تیر چشم مست خود آهنگ جانها ساخته
جان در بلای زلف او تن، مبتلای زلف او
در حلقهای زلف او، دل خان و مانها ساخته
آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش
در چین مشکین سنبلش، حسن ارغوانها ساخته
زلفش به عنبر بیختن، استاد در خون ریخت
چشمش به سحر انگیختن، بند زبانها ساخته
سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او
شکر فروش لعل او، در دل دکانها ساخته
دردش بلای ناگهان، مهرش میان دل نهان
وانگاه بیرون از جهان، حسنش جهانها ساخته
او در نبرد اوحدی، فارغ ز درد اوحدی
بر روی زرد اوحدی، از خون نشانها ساخته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته
صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته
سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر
بر حال من نسوخته و آهن بسوخته
هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟
زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته
بی‌چهرهٔ چو شمع تو در خلوت تنم
دل را چراغ مرده و روغن بسوخته
بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من
هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته
در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم
خرمن به باد داده و مسکن بسوخته
چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر
در آستین گرفته و دامن بسوخته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته
طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته
بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بی‌نیاز
بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته
او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش
حلقه‌ای از ناله و فریاد و آه آراسته
نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
در شنکج حلقهٔ زلف سیاه آراسته
زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب
وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته
لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته
دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم
نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته
خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته
زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید
گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته
آبم از دیده روانست و خیال قد او
همچو سرویست در آن آب روان پیوسته
ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر
وز پی عربده تیرت به کمان پیوسته
بار دیگر بگزند دل ما می‌کوشی
ای به رغم دل ما در دگران پیوسته
در شگرفان حرکاتیست که آتش خوانند
در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پیوسته
اوحدی نام بر آورد به نیکو سخنی
تا که نام تو شد او را به زبان پیوسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته
نام رخ تو گل را از خاک برگرفته
آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک
بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته
دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه
گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته
صد کاروان دل را در راه محنت تو
هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته
از تیر غمرهٔ تو هر بیدلی که داری
سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته
ما رنگ قصهٔ خود پوشیده از خلایق
وآنگه ز غصهٔ ما عالم خبر گرفته
هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم
وز اوحدی مرا تو بیچاره‌تر گرفته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
آن گل سوریست در کلاله نهفته
یا به عبیرست برگ لاله نهفته
در دهن کوچک چو پستهٔ او بین
رستهٔ دندان همچو ژاله نهفته
از گل و شکر نواله ایست لب او
داعیهٔ بوسه در نواله نهفته
سینهٔ من هر نفس که زد به فراقش
در دم او شد هزار ناله نهفته
خط خوشش را حوالتست به خونم
کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟
در جگر اوحدی نگر، که ببینی
از غم او درد چند ساله نهفته
دم به دم او را غزل بسوزتر آید
از نظرش تا شد آن غزاله نهفته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده
ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من
کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟
نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی
مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده
برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره
که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده
ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین
چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم
گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟
ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن
سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده
قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی
هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده
ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی
که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده
به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی
کنون می‌بینمت زان وعده خیلی وامت افتاده
به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟
دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ای مرغزار جانها لعل تو آب داده
وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده
رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته
چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده
دل را لب تو از می تاراج روح کرده
جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده
پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم
هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده
بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم
وان مردم دگر را سر سوی خواب داده
چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته
توفان گریه آن را یکسر به آب داده
فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را
امروز عشقت او را چندین عذاب داده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
بوسه‌ای، ار آشکار نیست، نهانم بده
خانه جدا میکنی،طاقت اینم ببخش
بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده
چون نتواند کسی چارهٔ بهبود من
من به جز از خویشتن هیچ ندانم، بده
دل به تمنای تو بر در امید زد
یا چو سگم جای ساز،یا بسگانم بده
دانش و دین مرا میکنی ارزان بها
این همه ارزان ترا،وصل گرانم بده
باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید
دخل زیان کرده‌ام، خرج زیانم بده
در پی جان منی، اینهمه تعجیل چیست؟
بندهٔ بد نیستم، خواجه، امانم بده
چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز
یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده
از سر گردن کشی دوش ز دم بر فلک
دوش چه می‌داده‌ای؟ باز همانم بده
آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم به تو
ای دو جهان زان تو، هر دو جهانم بده
گر چه برفتم بسی، از تو نشان کس نداد
من به تو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده
اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من
مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ای ز زلفت عقل در دام آمده
نرگست با فتنه همنام آمده
نازکست اندام سیمینت چو گل
ای سرا پایت به اندام آمده
گر صبح صادق رخسار تو
چین زلفت پردهٔ شام آمده
دیگ سودای ترا دل در دماغ
پخته بسیاری، ولی خام آمده
در حساب بوسه امید مرا
بر دهانت مبلغی وام آمده
گوش ما را از لبت چشم دعا
بوده، لیکن جمله دشنام آمده
از تمنای لب میگون تو
اوحدی را سنگ بر جام آمده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده
روی چو صبحش در آن زلف چو شام آمده
بر همه ارباب عشق حاکم و والی شده
در همه اسباب حسن چست و تمام آمده
یاور ما نیست چرخ، همدم ما نیست بخت
ور نه چرا بگذرد صید به دام آمده؟
گویی: از آشوب او هیچ توانیم دید
ما به سلامت شده، او به سلام آمده؟
سینه ز خونریز او سخت حذر می‌کند
زانکه جوانست و مست، در پی نام آمده
گر چه ز هجران او درد سری کم نبود
کام دل خود ندید جان به کام آمده
مهرهٔ ششدر شدست، آه! که در دست خود
نقش موافق نداد نرد مدام آمده
با همه تندی و جوش در عجبم من که چون
سخت لگامی نکرد توسن رام آمده؟
بید، که بالا گرفت منصب او در چمن
گو که: تماشا کند سرو به بام آمده
با همه تلخی که کرد، در صفت و شان او
از نفس اوحدی شهد کلام آمده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بی‌سببی دور کشیده
اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را
گرد تو ز ماتم‌زدگان سور کشیده
بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده