عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را
نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را
نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست
آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را
تار و پود عالم امکان بود موج سراب
همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را
ناامیدی از غم عالم دل ما را خرید
از غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته را
تشنه برمی گشت از سرچشمه آب حیات
خضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته را
نیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستین
دانه در رهگذار کاروانی کشته را
صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است
شکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته را
جمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل است
پیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته را
حاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش است
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
بر سر ریگ روان باشد اساس زندگی
می کند موج سراب این خانه یک خشته را
نیست بی خون شفق نان فلک چون آفتاب
خاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟
چاک سازند آسمان ها خیمه نیلوفری
دست اگر بردارم از لب نعره مستانه را
عشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقاب
شمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه را
شد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟
تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را
فارغم از آشنایان تا به دست آورده ام
دامن لفظ غریب و معنی بیگانه را
تا نظر بر خالش افکندم گرفتارش شدم
هست از صد دام گیرایی فزون این دانه را
فارغند از عیش تلخ ما زمین و آسمان
نیست باک از تلخی می شیشه و پیمانه را
چون خسیسان بخت سبز از چرخ مینایی مجو
از زمین دل برآر این سبزه بیگانه را
حرف اهل درد را صائب به بی دردان مگوی
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ی ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
قرعه و تسبیح را محرم نداند حال ما
هست بر سی پاره دل ها مدار فال ما
پشت ما بر خاکساری، روی ما در بی کسی
وای بر آن کس که افتاده است در دنبال ما
گردبادی را که می بینی درین دامان دشت
روح مجنون است می آید به استقبال ما
ما ز خاطر آرزوی آب حیوان شسته ایم
زنگ ظلمت نیست بر آیینه اقبال ما
هرگز از صید مگس هم دام خود رنگین ندید
کم ز تار عنکبوتان رشته آمال ما
ساده لوحانی که در معموره می جویند گنج
غافلند از سایه جغد همایون فال ما
جبهه ای داریم از آیینه دل صاف تر
می توان از یک نظر دریافتن احوال ما
ما گشاد کار خود در ساده لوحی دیده ایم
نقش کار چنگل شاهین کند با بال ما
هر لباسی را که چشمی نیست در پی، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قبای شال ما
گوش این سنگین دلان را پرده انصاف نیست
ورنه کم از حال مردم نیست قیل و قال ما
هر حبابی در لباس کعبه گردد جلوه گر
بحر رحمت گر بشوید نامه اعمال ما
ما که از آه ندامت خرمن خود سوختیم
نیست صائب هیچ غم گر بشکند غربال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
از نصیحت خامتر گردد دل خودکام ما
از نمک سنگین شود خواب کباب خام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسیان است در ایام ما
قسمت ما زین شکارستان به جز افسوس نیست
دانه اشک تلخ می گردد به چشم دام ما
مردمی گردیده است از چشم خوبان گوشه گیر
چین ابرو مد انعام است در ایام ما
می خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران گو جام ما
بوسه ما را کجا خواهد به آن لب راه داد؟
آن که ره ندهد به گوش از سرکشی پیغام ما
از دعای خیر، ما شکر به کارش می کنیم
هر که می سازد دهانی تلخ از دشنام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطه آغاز بود انجام ما
بر دل آزاده ما باغ امکان تنگ بود
چشم تنگ قمریان چون سرو داد اندام ما
حسن ماند از خیره چشمی های ما زیر نقاب
شد در امیدواری بسته از ابرام ما
در بلا انداخت جمعیت دل آزاده را
فلس ما چون ماهیان گردید آخر دام ما
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست صائب جام عیش ما چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
خنده ها بر شمع دارد دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما
در سواد دیده ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله میزان ما
بازی عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره خندان ما
ما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها
از خرامت عالم آسوده را زلزال ها
دل که از نقش تمنا در جوانی ساده بود
شد ز پیری عنکبوت رشته آمال ها
محو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی است
فارغ است آیینه از آمد شد تمثال ها
نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است
پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها
آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان
می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها
دشمن مرگ سبکروحند دنیادوستان
در گرانباری بود آسایش حمال ها
ریزش این تنگ چشمان تشنگی می آورد
وای بر کشتی که خواهد آب ازین غربال ها
بی گناهان در غضب حد گنهکاران خورند
می زنند از خشم، شیران بر زمین دنبال ها
گوشه امنی مگر صائب به فریادم رسد
خانه زنبور شد گوشم ز قیل و قال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
نگردید آتشین رخساره ای فریادرس ما را
مگر از شعله آواز درگیرد قفس ما را
ز بی دردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه می گیرد خبر، گاه از نفس ما را
نچیدم از گرفتاری گلی هر چند از خواری
ز زخم خار و خس دست حمایت شد قفس ما را
اگر چه پنجه ما را، ز نرمی موم می تابد
زبان آهنین در ناله باشد چون جرس ما را
حلاوت برده بود از زندگی آمیزش مردم
ترشرویی حصاری گشت از مور و مگس ما را
گیاه تشنه ما سنگ را در دل آب می سازد
به پای خم برد از گوشه زندان عسس ما را
به مهر خامشی غواص ما امیدها دارد
به گوهر می رساند زود، جان بی نفس ما را
به مردن برنیاید ریشه طول امل از دل
رهایی نیست زیر خاک چون سگ زین مرس ما را
به است از باغ بی گل، گوشه زندان ناکامی
در ایام خزان بیرون میاور از قفس ما را
بهار از غنچه منقار ما برگ و نوا گیرد
به زر چون غنچه گل گر نباشد دسترس ما را
به مهر خامشی کردیم صلح از گفتگو صائب
غباری بر دل آیینه ننشت از نفس ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را
که دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت را
دل صد پاره ما را نگاهی جمع می سازد
که از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت را
نمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشی
نمکدان چون کند در حقه آن کان ملاحت را؟
به اندک فرصتی نخل از زمین پاک می بالد
مکن در صبحدم زنهار فوت آه ندامت را
کریمان را خدای مهربان درمانده نگذارد
که می روید زر از کف همچو گل اهل سخاوت را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
ز منت شمع هر کس سیلیی خورده است، می داند
که از صرصر خطر افزون بود دست حمایت را
نمی شد زنگ کلفت سبزه امید من صائب
اگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را
که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران
به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم
که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران
ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
همان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانم
کز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود را
به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من
مگر از باددستی جمع سازم خرمن خود را
ز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارد
در ایام بهاران درنبندد گلشن خود را
شبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گردد
کنم با آه اول چشم بندی روزن خود را
برد زنگ از دل آیینه تاریک، خاکستر
مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را
ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را
منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی
وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را
به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب
سپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر را
دل قانع ز احسان کریمان است مستغنی
به آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر را
نسوزد پرده شرم و حیا را باده روشن
ز آتش نیست پروایی پر و بال سمندر را
ز آب زندگی آیینه هم زنگار می گیرد
بود ظلمت نصیب از چشمه حیوان سکندر را
گران بر خاطر آزادمردان نیست کوه غم
ز بار دل نمی گردد دو تا قامت صنوبر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
فروغ مهر باشد دیده اخترشماران را
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
محمل شوق کجا، کعبه امید کجا
شبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجا
ظرف نظاره خورشید ندارد شبنم
رتبه حسن کجا، حوصله دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه آتش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
آرزو چند به هر سوی کشاند ما را؟
این سگ هرزه مرس چند دواند ما را؟
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال
طعمه خاک شود هر که فشاند ما را
ما که در هر بن مو کوه گرانی داریم
هیچ سیلاب به دریا نرساند ما را
بر سر دانه ما سایه ابری نفتاد
زور غیرت مگر از خاک دماند ما را
نامه ماست نهانخانه اسرار ازل
ظلم بر خویش کند هر که نخواند ما را
در نهال قد این جلوه فروشان مجاز
جلوه ای نیست که بر خاک کشاند ما را
عشق ما را ز دل و دین و خرد دور انداخت
تا به آن قافله دیگر که رساند ما را؟
نشد از ناخن تدبیر گشادی صائب
تا که زین عقده مشکل برهاند ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
رنگی از لاله عذاران جهان نیست مرا
بهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرا
به تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا
از تماشای گلستان جهان چون شبنم
بهره غیر از دل و چشم نگران نیست مرا
آه کز قامت چون تیر سبکرفتاران
غیر خمیازه خشکی چو کمان نیست مرا
گر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشم
جلوه ای قسمت ازان سرو روان نیست مرا
در خرابات جنون نشو و نما یافته ام
سنگ اطفال کم از رطل گران نیست مرا
سرد گردیده دل و دست من از جمعیت
برگ شیرازه چو اوراق خزان نیست مرا
نان اگر نیست مرا، چشم و دل سیری هست
آب رو هست، اگر آب روان نیست مرا
دارم از جوهر ذاتی جگر تیغ کباب
سخن سخت کم از سنگ فسان نیست مرا
دایم از درد طلب نعل در آتش دارم
منزلی چون سفر ریگ روان نیست مرا
دل آزاده من فارغ از اقبال هماست
سر پرواز به بال دگران نیست مرا
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
طمع روی دل از تیره دلان نیست مرا
طفل طبع است مذاقم، من اگر پیر شدم
دل جوان است، اگر بخت جوان نیست مرا
از خسیسان ز خسیسی است توقع صائب
برگ کاهی طمع از کاهکشان نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
در بیابان طلب، راهبری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام
که به جز آبله دل گهری نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
می روم راه و ز منزل خبری نیست مرا
می زنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا