عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
لطافت تو چنان در خیال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟
چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست
ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی
دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!
مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود
فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست
شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست
چرا پیاله خون می دهی مرا هردم
چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست
بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای
بسان خاک که در پای آب گردد پست
اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟
چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست
ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی
دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!
مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود
فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست
شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست
چرا پیاله خون می دهی مرا هردم
چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست
بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای
بسان خاک که در پای آب گردد پست
اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بیا که دل بشد از انتظار آمدنت
نگاه داشته ام جان نثار آمدنت
ز بعد رفتن تو جان قرار کی کردی
دل ار ندادی با جان قرار آمدنت
یکی به یاد کن کار جان من آخر
وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت
هنوز تاز رخت بشکفد گلم باری
خراش یافت دل از خار خار آمدنت
به چار روز نکو آمدت که مهلت نیست
دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت
ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم
حکیم را که کند اختیار آمدنت
دو دیده غلتان غلتان رود به استقبال
اگر ز دور ببیند غبار آمدنت
زنم به زلف تو انگشت و بر دو دیده نهم
اگر سفید شود ز انتظار آمدنت
ز جام وصل خمار اشکنی که خسرو را
برون همی رود از سر خمار آمدنت
نگاه داشته ام جان نثار آمدنت
ز بعد رفتن تو جان قرار کی کردی
دل ار ندادی با جان قرار آمدنت
یکی به یاد کن کار جان من آخر
وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت
هنوز تاز رخت بشکفد گلم باری
خراش یافت دل از خار خار آمدنت
به چار روز نکو آمدت که مهلت نیست
دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت
ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم
حکیم را که کند اختیار آمدنت
دو دیده غلتان غلتان رود به استقبال
اگر ز دور ببیند غبار آمدنت
زنم به زلف تو انگشت و بر دو دیده نهم
اگر سفید شود ز انتظار آمدنت
ز جام وصل خمار اشکنی که خسرو را
برون همی رود از سر خمار آمدنت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
چه وزن ماه سما را برابر رویت
که آفتاب فلک نیست هم ترازویت
برابری نکند با تو آفتاب، اگر
هزار بار برابر کنند با رویت
دو زلف تو ز پس گوشهات دانی چیست؟
دو زاغ، لیک از آن کمان ابرویت
ز تشنگان لبت شربتی دریغ مدار
کنون که آب لطافت روانست در جویت
شب فراق درازست، من، نمی دانم
که مبتلای شبم یا از آن گیسویت
شبم چگونه نباشد دراز از هجران
که هیچ می نتوانم گسست از مویت
برون جه از کف غم، خسروا، چو تیر از شست
کمان عشق مکش، نیست چون به بازویت
که آفتاب فلک نیست هم ترازویت
برابری نکند با تو آفتاب، اگر
هزار بار برابر کنند با رویت
دو زلف تو ز پس گوشهات دانی چیست؟
دو زاغ، لیک از آن کمان ابرویت
ز تشنگان لبت شربتی دریغ مدار
کنون که آب لطافت روانست در جویت
شب فراق درازست، من، نمی دانم
که مبتلای شبم یا از آن گیسویت
شبم چگونه نباشد دراز از هجران
که هیچ می نتوانم گسست از مویت
برون جه از کف غم، خسروا، چو تیر از شست
کمان عشق مکش، نیست چون به بازویت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
به خود مبین که چو روی من آفتابی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود
کسی نداند بر روی تو نقابی هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابی هست
لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
تبارک الله در دیده تو آبی هست
به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود
کسی نداند بر روی تو نقابی هست
دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
هنوز بر سر بام من آفتابی هست
لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
تبارک الله در دیده تو آبی هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
رخش بدیدم و گفتم که بوستان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است
سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست
شکر بریختن آمد که در دهان این است؟
دهان او به گمان افگند، یقین کردم
که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است
گذر ز دیده گشادم میان باریکش
به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است
کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست
به پیچ زد سخنم را که در میان این است
بگفتمش که به خورشید بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ریسمان این است
به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین
به ناز خنده به من زد که زعفران این است
خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را
به ریش خند بخندان که بوستان این است
جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید
نمود چهره که پرکاله ای ازان این است
زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان این است
روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهی بخشش روان این است
به نام نیک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نیک طلب عمر جاودان این است
لبش به خنده در آمد که قوت جان این است
سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست
شکر بریختن آمد که در دهان این است؟
دهان او به گمان افگند، یقین کردم
که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است
گذر ز دیده گشادم میان باریکش
به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است
کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست
به پیچ زد سخنم را که در میان این است
بگفتمش که به خورشید بر توان رفت
نمود زلف مسلسل که ریسمان این است
به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین
به ناز خنده به من زد که زعفران این است
خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را
به ریش خند بخندان که بوستان این است
جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید
نمود چهره که پرکاله ای ازان این است
زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم
هزارخانه به خود خواند کاسمان این است
روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ
چو باد اسپ دهی بخشش روان این است
به نام نیک ترا عمر جاودان بادا
تو نام نیک طلب عمر جاودان این است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دو زلف تو که سر اندر زمین رسانیده ست
به لاله بوی گل و یاسمین رسانیده ست
دهان تست چنان تنگ یا کسی بر موم
نشان حلقه انگشترین رسانیده ست
رواست در حق شهد او هزار نیش زند
بران مگس که لبت زانگبین رسانیده ست
خوش است خنده پروین، اگر چه دندان را
ز رشک خنده پروین برین رسانیده ست
هزار نقش به یک تخته ایست نوک قلم
که تخت تو بر نقاش چین رسانیده ست
به لاله بوی گل و یاسمین رسانیده ست
دهان تست چنان تنگ یا کسی بر موم
نشان حلقه انگشترین رسانیده ست
رواست در حق شهد او هزار نیش زند
بران مگس که لبت زانگبین رسانیده ست
خوش است خنده پروین، اگر چه دندان را
ز رشک خنده پروین برین رسانیده ست
هزار نقش به یک تخته ایست نوک قلم
که تخت تو بر نقاش چین رسانیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ای دستت از نگار سفید و سیاه و سرخ
وی چشمت از خمار سفید و سیاه و سرخ
از برگ و از سپاری و از رنگ چونه شد
دندان آن نگار سفید و سیاه و سرخ
رفتی و در فراق تو چشمم ز گریه گشت
چون ابر نوبهار سفید و سیاه و سرخ
سازم نثار آن رخ زیبا، گرم بود
در کیسه صد هزار سفید و سیاه و سرخ
خسرو ردیف این غزل از بهر امتحان
آورده در قطار سفید و سیاه و سرخ
وی چشمت از خمار سفید و سیاه و سرخ
از برگ و از سپاری و از رنگ چونه شد
دندان آن نگار سفید و سیاه و سرخ
رفتی و در فراق تو چشمم ز گریه گشت
چون ابر نوبهار سفید و سیاه و سرخ
سازم نثار آن رخ زیبا، گرم بود
در کیسه صد هزار سفید و سیاه و سرخ
خسرو ردیف این غزل از بهر امتحان
آورده در قطار سفید و سیاه و سرخ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
ز من در هجر او هر دم فغان زار می آید
خوش آن چشمی که آن هر دم بران رخسار می آید
به بازی سوی من آمد، به شوخی دل ز من بستد
بدو گفتم، چه خواهی کرد؟ گفتا، کار می آید
چو رفتم بر درش بسیار، دربان گفت کاین مسکین
گرفتار است گویی، کاین طرف بسیار می آید
گر از نادیدنش روزی بمیرم، نیست دشواری
ولی رویش نخواهم دید، آن دشوار می آید
نشستی در دل و گویی که دل در من نهان کردی
نمی دانی که آخر بر دلم این بار می آید
سحرگاهان شنید افغان من همسایه، گفت این سو
که خواهد بود یارب، کاین فغان زار می آید
کجایی، ای که طعن بیدلان کردی کنون دل را
نگهدار، ار توانی، کاینک آن عیار می آید
رقیبا، یک عنایت کن، خرامیدن مده او را
که بر من هر چه می آید ازان رفتار می آید
صفای ساعدش دیدی، کف دستش نگر اکنون
که گل چیده ست و بر کف کرده از گلزار می آید
مرا می گفت دی هر کس چو رفتم از درت بیخود
که این صوفی مگر از خانه خمار می آید؟
مگو باری که در بندم تو بیزاری شدی خسرو
کسی آسان ز جان خویشتن بیزار می آید
خوش آن چشمی که آن هر دم بران رخسار می آید
به بازی سوی من آمد، به شوخی دل ز من بستد
بدو گفتم، چه خواهی کرد؟ گفتا، کار می آید
چو رفتم بر درش بسیار، دربان گفت کاین مسکین
گرفتار است گویی، کاین طرف بسیار می آید
گر از نادیدنش روزی بمیرم، نیست دشواری
ولی رویش نخواهم دید، آن دشوار می آید
نشستی در دل و گویی که دل در من نهان کردی
نمی دانی که آخر بر دلم این بار می آید
سحرگاهان شنید افغان من همسایه، گفت این سو
که خواهد بود یارب، کاین فغان زار می آید
کجایی، ای که طعن بیدلان کردی کنون دل را
نگهدار، ار توانی، کاینک آن عیار می آید
رقیبا، یک عنایت کن، خرامیدن مده او را
که بر من هر چه می آید ازان رفتار می آید
صفای ساعدش دیدی، کف دستش نگر اکنون
که گل چیده ست و بر کف کرده از گلزار می آید
مرا می گفت دی هر کس چو رفتم از درت بیخود
که این صوفی مگر از خانه خمار می آید؟
مگو باری که در بندم تو بیزاری شدی خسرو
کسی آسان ز جان خویشتن بیزار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
شد از عشقت دلم خون و جگر افگار و جان بر باد
کجا یا رب مرا این چشم خونین بر رخت افتاد
مرا گر بود روزی طاقت و صبری، بشد از دل
اگر می داشتم دانایی و عقلی برفت از یاد
مجو غیر خرابی زین دل ویران من دیگر
که آن معموره کش وقتی تو می دیدی نماند آباد
کسی تلخی من داند که بیند خنده شیرین
کسی خون خوردنم داند که بیند گریه فرهاد
غمت خواهد دهد بر باد جانم را به رسوایی
بخواهم داد جان بر باد ازین غم، هر چه باداباد
مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد
برس فریاد مظلومی که از دست غمت فریاد
شب است و بزم عشرت ساز شد بی وهم با محرم
به مجلس باده گردان گشت و ساقی در شراب افتاد
چو شب سلطان بیدار است، خسرو داد خود بستان
که فردا روز خواهد شد، کسی دادت نخواهد داد
کجا یا رب مرا این چشم خونین بر رخت افتاد
مرا گر بود روزی طاقت و صبری، بشد از دل
اگر می داشتم دانایی و عقلی برفت از یاد
مجو غیر خرابی زین دل ویران من دیگر
که آن معموره کش وقتی تو می دیدی نماند آباد
کسی تلخی من داند که بیند خنده شیرین
کسی خون خوردنم داند که بیند گریه فرهاد
غمت خواهد دهد بر باد جانم را به رسوایی
بخواهم داد جان بر باد ازین غم، هر چه باداباد
مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد
برس فریاد مظلومی که از دست غمت فریاد
شب است و بزم عشرت ساز شد بی وهم با محرم
به مجلس باده گردان گشت و ساقی در شراب افتاد
چو شب سلطان بیدار است، خسرو داد خود بستان
که فردا روز خواهد شد، کسی دادت نخواهد داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ندانم تا چه باد است این که از گلزار می آید
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید
بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوی یار می آید
مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم
نبود امید، پیش دیده بیدار می آید
زباده خونبهای خویش می نوشم که باز از وی
مرا در سینه غمهای کهن در کار می آید
بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی ترسم
بلا این است کاو اندر دلم بسیار می آید
چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا
به جان دیگرانم زیستن دشوار می آید
به یاد پایت از مژگان همی روبد رهت خسرو
ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می آید
کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید
بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن
به استقبال خواهد شد که بوی یار می آید
مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم
نبود امید، پیش دیده بیدار می آید
زباده خونبهای خویش می نوشم که باز از وی
مرا در سینه غمهای کهن در کار می آید
بلا گر بر سرم بسیار آید، زان نمی ترسم
بلا این است کاو اندر دلم بسیار می آید
چو تو با دیگرانی، مردن آسان شد مرا، زیرا
به جان دیگرانم زیستن دشوار می آید
به یاد پایت از مژگان همی روبد رهت خسرو
ندارد آگهی، ار دیده خود بر خار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نگارم در گلستان رفت و خارم پیش می آید
ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می آید
رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد
دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می آید؟
بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته
نصیب جان مجروح من درویش می آید
ز بیگانه نمی نالم، مرا معلوم شد، ای مه
که غمهای جهان یکسر مرا از خویش می آید
منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بی صبر در عالم مصیبت بیش می آید
ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می آید
رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد
دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می آید؟
بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته
نصیب جان مجروح من درویش می آید
ز بیگانه نمی نالم، مرا معلوم شد، ای مه
که غمهای جهان یکسر مرا از خویش می آید
منال ز جور و محنتها، خموش و دم مزن خسرو
که بر بی صبر در عالم مصیبت بیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
صبا می جنبد و آن مست ما را خواب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب می آید
ازان مهتاب جان افروز کان شب بود مهمانم
جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید
من اینجا زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب می آید
غم لیلی جز از جان دست شستن می نفرماید
نه بیهوده ست کاندر چشم مجنون خواب می آید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون می پرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب می آید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت ست این که رحمت در دل قصاب می آید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردی کیش دیرینه در محراب می آید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلی ست کز جلاب می آید
فرو پوشید جانها را که آن بی مهر می بیند
نگهدارید دلها را که آن قلاب می آید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می آید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چه شد کان سرو سیم اندام سوی من نمی آید
دلم پژمرده شد بویی ازان گلشن نمی آید
کدامین کس ره من زد که در ره شد عنان گیرش
که آن سرمست جعدانداز مرد افگن نمی آید
زمانی نیست جان من گریبان گیر هجرانش
که جان عاشقان از جیب تا دامن نمی آید
خیالش بی دریغم می کشد گویا نمی داند
که چون جان رفت از تن باز سوی تن نمی آید
نبیند چشم ظاهربین جراحتهای پنهانم
که بر جان می رسد این زخم بر گردن نمی آید
مگویید، ای مسلمانان که منگر در رخ خوبان
بدین معزور داریدم که این از من نمی آید
خرامان می رود در چشم و صد خار مژه در ره
که دامن گیرش آنها یک سر سوزن نمی آید
قبا پوشیده هوشم می برد، چون خواهدم کشتن
چرا یک بار با یک توی پیراهن نمی آید؟
از آنم روزن دیده ازان تاریک می باشد
که هیچ آن آفتاب من ازین روزن نمی آید
مه من، خود بگو، تاریک نبود چون مرا دیده
که در چشم من آن رخساره روشن نمی آید
دل دیوانه خسرو که در زنجیر زلفت شد
به صد زنجیر آن دیوانه در مسکن نمی آید
دلم پژمرده شد بویی ازان گلشن نمی آید
کدامین کس ره من زد که در ره شد عنان گیرش
که آن سرمست جعدانداز مرد افگن نمی آید
زمانی نیست جان من گریبان گیر هجرانش
که جان عاشقان از جیب تا دامن نمی آید
خیالش بی دریغم می کشد گویا نمی داند
که چون جان رفت از تن باز سوی تن نمی آید
نبیند چشم ظاهربین جراحتهای پنهانم
که بر جان می رسد این زخم بر گردن نمی آید
مگویید، ای مسلمانان که منگر در رخ خوبان
بدین معزور داریدم که این از من نمی آید
خرامان می رود در چشم و صد خار مژه در ره
که دامن گیرش آنها یک سر سوزن نمی آید
قبا پوشیده هوشم می برد، چون خواهدم کشتن
چرا یک بار با یک توی پیراهن نمی آید؟
از آنم روزن دیده ازان تاریک می باشد
که هیچ آن آفتاب من ازین روزن نمی آید
مه من، خود بگو، تاریک نبود چون مرا دیده
که در چشم من آن رخساره روشن نمی آید
دل دیوانه خسرو که در زنجیر زلفت شد
به صد زنجیر آن دیوانه در مسکن نمی آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
به گل گشت چمن چون گلستان من برون آید
به همراهی او اشک روان من برون آید
فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آید
چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کویش نشان من برون آید
فسون خواب بندی من است این تا سحرگویی
حدیث او که شب ها از زبان من برون آید
مرا گویند در دل کیست آن کت می کشد چندین؟
خیالت آشکارا از نهان من برون آید
چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ریزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آید
مرا گویند با تو می رود عشقش، زهی دولت
که سلطانی ز عالم همعنان من برون آید
مشو دور از برم جانا و یا نزدیک خویشم خوان
که نزدیک است از دوری که جان من برون آید
ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشاید
ز اول صفحه غم داستان من برون آید
به همراهی او اشک روان من برون آید
فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم
که ناگه جان من هم با فغان من برون آید
چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا
مرا بس کز سر کویش نشان من برون آید
فسون خواب بندی من است این تا سحرگویی
حدیث او که شب ها از زبان من برون آید
مرا گویند در دل کیست آن کت می کشد چندین؟
خیالت آشکارا از نهان من برون آید
چنانم سوخت هجرانت که چون گل ار فرو ریزم
هنوز آن دود درد از استخوان من برون آید
مرا گویند با تو می رود عشقش، زهی دولت
که سلطانی ز عالم همعنان من برون آید
مشو دور از برم جانا و یا نزدیک خویشم خوان
که نزدیک است از دوری که جان من برون آید
ز بهر فال، اگر خسرو کتاب عشق بگشاید
ز اول صفحه غم داستان من برون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید
به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید
جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه
که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید
بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی
که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید
در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا
که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید
نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم
که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید
ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید
غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون
هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید
دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین
که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟
به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید
جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه
که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید
بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی
که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید
در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا
که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید
نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم
که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید
ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را
که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید
به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل
کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید
غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون
هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید
دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین
که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سحرگاهان که باد از سوی گل عنبرفشان آید
چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید
نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل
که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید
حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم
کزینسان، تندبادی بر چنان سرو روان آید
غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان یابم
که از بهر شفاعت را خیانت در میان آید
بدینسان چون زید عاشق که از بهر خراش آن
زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آید
مکش چندین مسلمان را که جانی مانده در قالب
نه آن مرغی ست جان کو باز سوی آشیان آید
به رسم بندگی بپذیر، خسرو را، چه کم گردد؟
به سلک بندگانت گر غلامی رایگان آید
چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید
نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل
که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید
حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم
کزینسان، تندبادی بر چنان سرو روان آید
غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان یابم
که از بهر شفاعت را خیانت در میان آید
بدینسان چون زید عاشق که از بهر خراش آن
زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آید
مکش چندین مسلمان را که جانی مانده در قالب
نه آن مرغی ست جان کو باز سوی آشیان آید
به رسم بندگی بپذیر، خسرو را، چه کم گردد؟
به سلک بندگانت گر غلامی رایگان آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
مرا هر شب زدیده خون دل غلتان فرود آید
چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟
دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟
که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید
سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها
شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آید
مرا گویند دل گرد آر، من بسیار بسی خواهم
که از دل یک دم آن بدعهد بی فرمان فرود آید
عنانگیری نکرد آن بیوفا یک ره مرا روزی
که در ویرانه بیچارگان مهمان فرود آید
چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، ای دل
که آن یوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آید
گهی جولان او در جان، گهی میدان او در دل
غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آید
نمی یابم چو خار پاش، باری باشمش در ره
مگر بر فرق من گردی ازان جولان فرود آید
نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه
همه بر جان سوزان و دل بریان فرود آید
بدینسان کز بلندی گفت خسرو رفت بر گردون
چه باشد یک سخن گر در دل جانان فرود آید
چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟
دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟
که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید
سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها
شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آید
مرا گویند دل گرد آر، من بسیار بسی خواهم
که از دل یک دم آن بدعهد بی فرمان فرود آید
عنانگیری نکرد آن بیوفا یک ره مرا روزی
که در ویرانه بیچارگان مهمان فرود آید
چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، ای دل
که آن یوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آید
گهی جولان او در جان، گهی میدان او در دل
غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آید
نمی یابم چو خار پاش، باری باشمش در ره
مگر بر فرق من گردی ازان جولان فرود آید
نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه
همه بر جان سوزان و دل بریان فرود آید
بدینسان کز بلندی گفت خسرو رفت بر گردون
چه باشد یک سخن گر در دل جانان فرود آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد
چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد
بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم
کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد
صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد
غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد
ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری
برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد
بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب
الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد
ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟
که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد
چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد
چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش
که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد
بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم
کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد
صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد
غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد
ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری
برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد
بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب
الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد
ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟
که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد